۱۳۸۷ اردیبهشت ۹, دوشنبه

شکر

 روزا پر از روزمرگي تمامه هرروز كه سوار ماشين ميشم ميگم كاشكي تصادف كنم درجا بميرم شبا كه ميخوام بخوابم ميگم كاشكي زلزله بياد اين سقف رو سرم خراب بشه بميرم ولي انگار نه انگار . اين دوتا كاشكي هر روز تكرار ميشه نميدونم كي تموم ميشه تنها آرزويي كه دارم اينه كه بميرم مرگ تنها چيزيه كه ميتونه بهم كمك كنه تا به آرامش برسم . خسته شدم از اين همه آدم خسته شدم از اين دروغا همه حرف ميزنن منم سرمو تكون ميدم ولي هيچ كدوم از حرفاشونو باور نميكنم ... شبا با اشك ميخوابم صبا با اشك از خواب پا ميشم غصه ميخورم خودخوري ميكنم . دلم ميخواد داد بزنم دلم ميخواد انقد بدوم كه پاهام پودر بشن . دلم ميخواد موهامو از ته بزنم . دلم ميخواد خدا يه ربع بياد پايين فقط گوش كنه هيچي نميخوام فقط گوش كنه همين . نميخوام چيزيو تغيير بده نميخوام برگرده عقب نميخوام كه دليل بياره اصلا نميخواد خرف بزنه فقط ميخوام گوش كنه. میخوام همه چیز آروم بشه نمیخوام حصرت لحظه هارو بخورم نمیخوام دل کسی واسم بسوزه ٫ دلم واسه خودم خیلی میسوزه ...