۱۳۹۱ مرداد ۳۱, سه‌شنبه

گه

بهترین و آخرین تراژدی ِ زندگیم این میتونه باشه که یا قبل از پروازم یه اتفاقی بیوفته و از بین برم و در واقع دلم ترکیدن میخواد یا اینکه هواپیمام بترکه ، به هیجام نیست زندگیه بقیه ی آدمای تو پرواز ، اونام راحت میشن ، که بترکه هواپیما منفجر شه تیکه تیکه بشم ، تموم شه ، دلم آرامش میخواد ، هی فکر میکنم هس ، هی میبینم نیست همش گولزنیه همش
بهترین ایده آلِ مرگمه اگه اینجوری بشه

۱۳۹۱ مرداد ۲۶, پنجشنبه

دونت

خیلی خوشحالم که هواپیما مثلِ قطار و اتوبوسو ماشین و کشتیو هر چیز ِدیگه ای پنجره ای نداره که آویزون دق کنم و ببینمشون تا لحظه آخر و  بپرم ، خیلی خوشحالم که به طرزِ فشفشه واری فقط باید بغل کنمو تند تند بگم خدافظ بوس خدافظ گریه نکن بوس زنگ میزنم خدافظ و پشتمو نگاه نکنم
کاشکی نگاه نکنم

۱۳۹۱ مرداد ۲۳, دوشنبه

نهنگِ قاتلِ حجیمی درونم موج میزند اینجوری : میوج میوج

شاید الان اصلا موقعتِ مناسبی برای نوشتن از مرگ نباشه ! ولی خب مرگِ چیکار کنم ؟ همینجوری که دراز کشیده بودم و از سوختگی های بدنم رنج میبردم جلوی آفتاب ، به این فکر میکردم که من به این معتقدم که یکی که میمیره بلافاصله روحش توی یه جسم ِ دیگه به وجود میاد و این در صورتیِ که روح وجود داشته باشه و به نظرم داره خب ، بازم چمیدونم آخه فیلسوفم مگه من ! بعد داشتم فکر میکردم که آدمها هیچ وقت نمیتونن متوجه بشن که منِ نهنگِ قاتل چه جوریه ! آدما منِ آدمها رو متوجه میشن ، معلومه چی میگم ؟ خب حالا به نظرم خیلی خوب میومد که یهویی چشم باز کنی ببینی نهنگِ قاتلی توی اقیانوس ! و خب روح نمیتونه روحِ یه نهنگ ِقاتل ِ مادر باشه ؟ نهنگِ قاتلِ مادر خیلی ابهت داره میدونین ، من دوس دارم نهنگِ قاتل بشم تو زندگی بعدیم اگه وجود داشت لطفا !
بعد از مدتها رفتم تو صفِ نونوایی و با اینکه خورشیدی وجود نداشت با سماجتِ تمام عینکمو در نیوردم چونکه یا باید میدادمش بالا روی موهام که دوس ندارم یا اینکه باید میگرفتم دستم که دستم شلوغ میشد نگه داریاش ، بعد با خیالِ راحت از پشتِ عینک همه رو دید زدم ، واس خودم نون خشخاشی خریدم ، رفتم پنیرِ تبریز و کشک ِ محلی خریدم ، رفتم خونه دیدم تخمِ مرغ محلی داریمو انبه ی خــــــوب ، گفتم آخجون نمیرو میکنم میخورم ، دیشبشم تقریبا ده دقیقه تو شیرنی فروشی مثه وروجک هی زیگزاگی پریده بودم سرِ یخچاله کیکا و کیک بستنیا و رولتا ! انگاری که رولتا کیک نیستن ، هستن ولی درازن و هیجانی ، کیک رو امروز صبح به عشقِ خوردنش با شیر بیدار شدم ولی خب نشد ، بقیه خوردنیا هم که گفتم هم نشد بخورم ، وقتیم که کشکو گذاشتم رو میز گفتم کاشکی کشکِ بادنجون درست کنی ، الان شیشو خورده ای ِ صبحه ، هیچ کدومو نخوردم ولی تا دلم بخواد حرص خوردمو عصبانی بودم ، اینا گریه دارن ؟ من دارم گریه میکنم برای اینا ، الان پتانسیلِ اینو دارم که برم بشینم کفِ آشپزخونه واس خودم انبه سق بزنم و تو یه لپم پُر از کیک باشه و  زار بزنم ولی خب انبه و کیکو کشکِ بادنجونو اینا چیزایی نیستن که بشه باگریه خورد اینارو باید با دلِ خوش خورد به نظرم ، بستنی و میوه هستن که میشه با گریه خوردشون واسه حضم ِ گریه خوبه اصن  ، یعنی رو من که کار میکنه دستشون درد نکنه به هر حال . دیگه نگم که شمعم خریدمو اینجا نشسته پیشم و کیکم دست نخورده موندو بردن واسه کسی چونکه کیک بازم داشتیم .
استرس داره منو میخوره ولی خواب نمیخوره ، یعنی خواب نشسته روما ولی خب استرس قوی تره به هر حال ، همین لحظه دلم از این فرشته های خوب بد اینا خواست که رو شونه ملت هستن ! هستن ؟ دستشون درد نکنه خب ، مال ِمن که اگه هستن من نمیبینم لطفا بیان یه خودی نشون بدن شاید فرجی چیزی شد !
کاشکی توانایی ِ بوسیدن ِ خودم رو داشتم ، شاید همه چیز حل میشد اینجوری .
اینکه گریه هامو کاملا کنترل میکنم خیلی عجیبه یعنی خیلی مرد شدم که اینکارو میکنم کلا این وضع بعیده ازم ، اینم که وقتی کنترلشون میکنم جای دیگه بیرون نمیزنن بازم عجیبه ! ولی خب میتونم به خودم کلی قولِ واقعنی بدم که یه جایی خیلی به شدت قراره بیرون بزنه به هر حال ، شاید باورتون نشه ولی اگه نهنگِ قاتل بودم الان ممکن بود حامله هم باشم ، فصلِ جفت گیری هیچ وقت هم بهار نیست ! مخصوصن برای ما آبزیان که اینهمه استرس حمل میکنیم خیلیم حجیمیم ، من نگرانِ شیردهی ِ بچه هام هستم ، شما میمی های نهنگ ِقاتلی که من باشمو نمیدونین کجاشه دقیقا ؟ آبِ آبی ِ اقیانوسیعی توی خیالم هست که من توش لالالالالالا کنان شناورم بدونِ فکر بدونِ دغدغه بدونِ گریه کردن ، تازه اگرم گریه کنم به آبِ اقیانوس اضافه میشه و داراردادادام اگه گفتین چرا آب شوره ؟ چونکه ماهیا گریه میکنن چیک چیک تو برکه همچین میشه تو اقیانوس یعنی ، بعله استرس داره منو میخوره معلومه ؟ مچکرم
: (

با وجودِ سابجکتِ موجود درونِ حجیمی دارم امیدوارم گشاد تر از سایز ِنهنگ نباشه فقط و این نهنگ گریش نگیره الهی .
همین الان که نشستم اینجا سرنوشتم رو هواس تموم شه یا بره هوا پَر یا بشینه رو زمین و امیدوارم همه ی این دردسرای موجود منشعش دور بشه مثالِ تهِ روضه خونیا حالا برگردین اونوری دعا کنیم و اینا ، واقعیت اینه که به دفعِ بلا نیاز دارم شاشِ بچه نابالغ بیارین که شاش لازمه بختم .

۱۳۹۱ مرداد ۱۸, چهارشنبه

واسه کی داری میتابی واسه من یا واسه اونا ؟ *

حجومِ بلا باعث شده بود که زمان رو نفهمم و فقط از کله ی سحر به طورِ اتوماتیک وار بیدار شمو کلی جا در روز کز کنمو شب هم اصلا نفهمم که چجوری خوابم میبره ! یه جورایی خوب بود و باعث میشد که فکر نکنم و پنیک بره درشو بذاره ، به نظرم به همه ی کاراهامم میرسیدم که فکر میکنم روزهایی که منتظرمن همشون همینشکلی هستن البته امیدوارم بدونِ بلا باشن ! و فقط سرشلوغیِ مفید باشند ، کلا هر چیزی که باعثِ فکر نکردن و فراموشی بشه رو پذیرا هستم با آغوشی مثلِ مُرده یخ .
اون حجوم ِ بغضی که توی خونه وجود داشت مسخره ترین جوِ دنیام بود که هیچ وقت فکر نمیکردم ببینم همچین وضعی رو که هرچی بیشتر میگذره میبینم که هرچی قرار نیست ببینم دارم میبینم که ! چه مسخره ! اینکه باید قوی میبودم سخت بود اونم وقتی که نیاز به آرامش داشتم و تقریبا الان ازش عبور کردیم ولی خب طولانیه و باعث شده یه ترسِ دیگه ای هم از آدمها به ترسام از آدمها اضافه بشه ! و این خوبه به نظرم یه ترسِ محتاط گونه بهش میگم .
دوست دارم از این به بعد اگر کسی بود که وجود داشت پیشم کنترل هم داشته باشه سرخود توی آپشن هاش ، یعنی یه کنترل از راهِ دور داشته باشه بده دستِ من بگه بیاه اینم کنترل ِمنه ! منم با کمالِ میلم کنترلمو در اخیتارش میذارم و با دلِ خوش و آواز خون کنترلش میکنم ولی خب هیچ وقت همچین چیزی وجود نداره دخدرِ خنگِ عزیزی که من باشم : ) ، آدمها چه دور چه نزدیک چه غریبه چه آشنا بهم این توهم رو میدن که میخوان به صورتِ واقعی به تنم چنگو صلاح بزنن ! حتی وقتی باهام میگن میخندن یه تنفری تمامِ جونمو در بر میگیره ولی میخندم .
از این همه تنفر و سکوتی که توی خودم دارم خسته شدم راستش ، مدتِ زیادیه بی احترامی های زیادی رو تحمل دارم میکنم و صدام در نمیادو غش غش میخندم و تودلم گریه میکنمو میگم خاک  توسرت که توی این بی احترامی به این بزرگی مجبوری وانمود کنی همه چیز گل و بلبلِ و وای چه زندگی زیباست چه من خوشبختم و همیشه هم ترس از چشم خوردگی و حسودیِ ملت رو داشته باشی ! تصمیم دارم نامه بنویسم و از همه ی تنفر هام بگم از تمامِ چیزهایی که تحمل کردمو صدام در نیومده و از حسرتهایی که حمل کردم و تهِ دلم یه چیزی میگه گناه دارن ملت گناه دارن بعد میگم چیکار کنم ؟ تا کجا سکوت کنم ؟ حداقل وقتی دارم میرم بذار بفهمن ! بدونن این چیزهایی که نشون میدادم تمام ِتنفرمو سکوتمو نارضایتیم نبوده ! خودم هم نمیدونم چطوری اینهمه وقت تن دادم به این همه توهین نمیفهمم و فقط تمام مدت به خودم میگم هیچ وقت حق نداری یه جایی یه وقتی از این دوره از زندگیت شکایت و گله کنی که دیگه اینجا جای خطا کردن نبوده که عقل داشتی اشتباهاتو کردی فقط عرضه نداشتی .
همیشه دوست دارم بدونِ اینکه صحبتی بکنم یکی باشه که اندازه ی من اینهمه تنفر با خودش حمل کنه ولی خب کی انقدر تنفر با خودش حمل میکنه ؟ کی اینهمه میترسه ؟ کی وقتی از یکی متنفره و داره زجر میکشه از چیزهایی که میدونه ولی باهاش میگه و میخنده مثلِ من ؟ کی انقدر احمقِ اونم دانسته ؟ !
اینروزها بیشتر دلم میخواست که فلسفه خونده بودم و الان در آستانه ی گرفتن ِ دکترای فلسفه میبودم ، آدمها جلوی کسی که دکترای فلسفه داره هیچ وقت به خودشون اجازه ی اظهارِ نظرِ بیخودی ِ بدونِ علم نمیدن و در حقیقت زرِ مفت نمیزنن یعنی جرات ندارن برای اینکه کسی که دکترای فلسفله داره انقدر عاقل شده که اونا هرچه قدرم زرِ مفت بزنن همچنان یه لبخند ِ فلان تحویلشون میده یا اینکه یه جوری با یه جوابِ کوتاه جوابشونو میده که تا عمر دارن سکوت پیشه میکنند ، بعله من میخوام ملت بترسنو منو آزار ندن ندونسته من میخوام نترسم من خسته شدم انقدر ترسیدم ، میترسم مثلِ یه موش که گربه ِ وحشیِ گرسنه دنبالش کرده مثه هرچیزی که پناهی نداره ، مثلِ خودِ احمقم .

* عنوان از آهنگِ واسه من یا واسه اونا ، از هادی پاکزاد .