۱۳۸۹ بهمن ۱۵, جمعه

شبونه تصمیم گرفته بودیم بریم شمال ، چالوس . من تا اونموقع فکر نمیکردم چالوس شاملِ شهر هم بشه ، فکر میکردم فقط جادس ! گفتم بریم کلار دشت گفت نه میریم چالوس پیشِ اونا بعدش میریم کلاردشت ، زشته یهویی بگیم راه بیوفتن به خاطرِ ما برن کلاردشت . رفتیم آزادی ، من تاحالا میدون آزادی پیاده نبوده بودم . وایسادیم تا ماشین بیاد ، چند تا از این تو راهی ها وایسادن واسه چالوس ، من گفتم خطرناکه نریم . به جز ما هیچ کس نبود که بخواد بره چالوس ، اونم تو ماه رمضون . خطیه اومد گفت کسی نیس آقا نفری ده تومن بدین ببرمتون ، گفت باشه بریم . رفتیم سوار ِماشین شیم گفت ماشینت چیه عمو ؟ گفت ایناهاش این پیکانس ، گفت اع یخ میزنیم که ، زن همرامه ها ! گفت نه داداش بیا هم زود میرسیم هم یخ نمیزنیم . مامانم کتلت داده بود با نون سنگک و فلفل دلمه و سبزی خوردن ، تو راه دراوردم لقمه گرفتم خورد ، یه لقمه هم داد به راننده . راننده یه دستش زیرِ چونش بود ، یه دستی رانندگی میکرد کلا ، از اولم ابی گذاشت تا آخر ، پیر کرد منو . ایست بازرسی بود گفت نترسین ، آشنان هر شب من مسافر میبرم ، چه مسافرتِ عجیبی بود ، چالوس تموم نمیشد . دیر وقت بود ، تو راه زیاد باهم حرف نزدیم ، چند بار دستمو گرفت تو دستش بهم خندید ، من حسم یادمه ، حسِ پوچی داشتم ، نه خوشحال بودم که دارمش ، نه ناراحت . تعجب کرده بودم که داره منو میبره با خودش ! شاید ترسیده بود تنها بره من بفهمم که دختر بوده باهاشون قهر کنم ! سرد بود ، یه جا نگه داشت رفتم دسشویی ، کثیف بود دستمال بردم با خودم ، یادمه وایسادیم یه ذره هم لواشک خوردیم که بخریم ولی خوب نبود ، نخریدیم . مثلِ فیلما بود یه تیکه از جاده چالوس ، تاریک و سرد و بارونی ، من یه دختر یه راننده یه پسر که منو دوست داشت ، یه رستوران ، یه لواشک فروش ، خنکیه جاده ، لباسِ صورتیِ من . اون حسِ خنثامو دوس داشتم ، اینکه دیگه مایل نبودم مچاله شم تو بغلش تا خودِ مقصد ، اینکه نگاهش برام کافی بود ، اینکه اصن هیچ اهمیتی نداشت که بخوام درباره کاراش فکر کنم ... شبِ عجیبی بود خیلی طول کشید تا تموم شه خیلی
 ...