۱۳۹۰ دی ۳۰, جمعه

هیچ

کرختی از سرانگشتانم به مهره های کمرم میرسد دور میزند به مغزم میرسد حتی به مغزِ استخوانم و توان را از پاهایم میگیرد و میرود به مردمکِ چشمام ، باز بر میگردد به سر انگشتانم ، سرانگشتانم امید دارند از بس منتظرند در خواب بالا میپرند گویی کسی از بالا کنترلشان میکند ، مرتب به دنبالِ چیزی میپرند میپرند ، خیال میکنم خیال میکنند کسی در راه ِ رختخوابم است ، کسی در فکرِ گرم کردنشان است ... 
شبها دستهایم را میبندم به دو طرفِ تخت و میخوابم که امید نداشته باشند بیهوده 
که نپرند و خیال نکنند دلم طاقت ندارد از بس

۱۳۹۰ دی ۱۵, پنجشنبه

نشسته ام وسطِ حیاطِ امام زاده ، امامزاده چشمه داره ، مردم میرن وضو میگیرن ، چرا سر از امام زاده در اوردم ؟ باید وقت میگذروندم چونکه ، چادر گل گلی هم دادن بهم ، کسی نیست ، توی خودِ امامزاده نرفتم چونکه آدما میرن نماز بخونن من کاری نداشتم تو ، همونجوری نشستم توی حیاط فکر کردم دستمو کردم تو چشم انقدر که دستم بخوره به سنگا ، نشد ، چادر ول شده بود رو شونه هام بود میخواستم همونجوری باد بخوره بعد یهویی برم زیرِ چشمهه برم دیگه برنگردم نشد ، بلد نیستم که از اینکارا حیف
 ... 

۱۳۹۰ دی ۱۳, سه‌شنبه

یکو سی دقیقه بامدادِ یکشنبه سیزدهمِ دی هزارو سیصدو نودو یک


درد دارم در داخالِ رحمم ، انگاری که با یک وسیله سخت خود ارضایی کرده باشم ولی حقیقت این است که فکرم آلتی است سخت که تمامِ اوقات تلاش میکند واردِ واژنم بشود ولی من نمیگذارم فرار میکنم ، مدتیس دستم را بسته وحشیانه من را میبندد به تخت و کارِ خودش را با من میکند ، گاهی هم دستم را میاورد داخلِ کار که بدانم که همه اینها دستِ خودم است و همه اینها که میندازم تقصیرِ ذهنم تقصیرِ خودم است ، وقتی در حالِ خود ارضایی با آلتِ سختِ فکرم هستم هیچ گونه آسیبِ جسمیی نمیخورم ولی اینبار احساس داغی بینِ رانهایم حس کردم نگاه نکردم توجه نکردم نمیتوانستم سرم را بلند کنم چونکه فکرم سنگین است به اندازه چند مردِ قوی هیکل که در فیلم های پورن یک دختر را رام میکنند منهم توسطِ سنگینیِ فکرم رام میشوم وسعی میکنم با خود ارضایی سبک شوم و لذت ببرم شاید ! بینِ رانهایم را میگفتم ، خون بود ، خونِ سرخِ سرخ ، خوشم آمد خندیدم لذت بردم از خونی که دیدم به نظرم حتی تحریک شدم با دیدنِ این صحنه ، خون را بو کردم خونِ عادت ماهانه نبود ، خونی بود که داشت مستقیم از رحمِ من میامد رحمم زخم شده بود و لخته لخته خون میآمد گویا آلتِ فکرم سخت تر شده است و خارهایش تیز تر ، باز به خون ها توجهی نکردم گذاشتم کارش را بکند فکرم انقدری که از حال بروم یا از ارگاسم به گریه بیوفتم ولی خون همینطور میامد درست راهش از مغزم شروع میشد و از رحمم به واژن ، بی توجهی باعث شده است که درد داشته باشم نیاز داشته باشم دستم را بیندازم درونِ رحمم نگه دارم مثلِ وقتهایی که ارضا میشوم ....





صحنه ها کاملن ثبت میشوند دستم کمکم نمیکند برای کشیدنِ صحنه ها ، مثلِ مریض ها نشسته ام در ماشین ساندویچ گاز میزنم هر چند وقت یک بار در آینه خودم را نگاه میکنم سعی دارم خوب باشم میگم خوبی ، ولی دلم راضی نیست ، احساس میکنم چیزی است درونِ فضا آنهم اسمش اجبار است ، اجبار ولی سنگین نیست نمیتواند من را رام کند ، فقط گوشه ای مینشیند من را نگاه میکند من هم توجه نمیکنم برای اینکه خسته شدم از توجه کردن ....





راه را گم کرده ام حواسش نیست ، حواسش به کارهایش هست ، من راه را اشتباه میروم نمیفهمد ، شاید اگر من بودم زنگ میزدم میگفتم اشتباهی رفتی اینوری رفتی بعد سریع پشیمون میشدم که شاید میخواهد برود جای دیگه  و به توچه ربطی داشت  ، و شاید دید که من اشتباه میرم و فکر کرده شاید بخواهد برود جای دیگه ، ولی من گُم شدم ، صدا را زیاد کردم و دنبالِ تابلو ها گاز دادم ، اخم داشتم داد زدم گریه کردم چه شد اینجوری شد ؟ چرا همه چیز در عینِ خوب بودن در عینِ آرام بودن اینجوری شده است  ؟ درونِ من چه اتفاقی افتاده است
؟





تصمیم دارم به فکرم بگویم عادت ماهیانه ام به شدت جلو افتاده است و راستش را بخوایی من از آلتت خسته شدم دیگر اندازه من نیست و من لذت نمیبرم چمدان هم توی کمد هست اندازه تمامِ بیست و سه سال ، بردار برو ،  همه اینها را مینویسم روی نوت استیک و میچسبانم به  درِ یخچال که ببیند که برود





ps:


یادم است یک جایی برای یکبار به من گفته بود تلخیِ عطرِ
گردنت مالِ من خب؟ من یادم نیست چه جواب داده بودم .... 

۱۳۹۰ دی ۱۲, دوشنبه

تصویر

بدترین چیز هایی که باید ازارم بدهد شده است فکرهایم ، به همه چیز فکر میکنم صحنه سازی میکنم تصور میکنم خودم را حاضر میکنم ، اگر دستم کمکم میکرد کلی کتابِ طرح از فکر هایم در میآمد ولی باید افسوس بخورم که هم ذهنم هم دستم خشک شده است ، پدرم میرود بخوابد میگوید میروم دراز بکشم ، سه ساعت میگذرد جرات ندارم درِ اتاق را باز کنم میگویم چه قد میخوابد ، برای خودم تصویر سازی میکنم که اگر نباشد ، آیا مرگِ توی خواب خوب است ؟ بعد دلم میسوزد میگویم چرا نباشد گناه دارد اونقدری که باید از زندگی چیزی ندیده است که لذت بخش باشد ، با این حال همه چیز را صحنه سازی میکنم حتا لباس هایی که قرار است بپوشم حتا جای صندلی ها به تنها چیزی که فکر نمیکنم دردی است که باید سراغم بیاید اگر چُنین شود و دلیلِ اینهمه تصویر سازی این است که از فکرِ اصلی و دردِ اصلی در درونم فرار کنم ، بعد پدرم بیدار میشود میاید به من میخندد میرود من لبخند میزنم ، من اینگونه نبودم ، شاید مرگِ سوده با من اینکاررا کرده است ، کمتر میشود دیگر به مرگ فکر نکنم ، گاهی اوقات میروم زیرِ تختم همه جارا تاریک میکنم ، میخوابم روی سنگها مطمعنا خاک سرد تر از سنگ است و کفن از لباسهای توی خانه من نازک تر و دستو پای من محکم بسته است آن زیر ، تصور میکنم مردم را بالای سرم که جیغ میکشند ! جیغ میکشند ؟ شاید هم خوشحال باشند من دیدم کسانی را که از مرگِ کسی خوشحال باشند ، به هر حال به نظرم خوشحالی ندارد چونکه خوابی است که برگشتنی است به نظرم شاید نه به آن صورتِ قبلی ولی بالاخره برگشتنی است و شاید بعدا برای تمامِ این زر هایم دلیل هایش هم بیاورم ، فکر میکنم کاشکی دستو پایم را نبندند در خاک بگذراند مثلِ وقتی که خیلی خسته هستم و گریه کرده ام دستانم را بالای سرم بگذارم بدنم را بکشم طوری که شکمم بیرون بیوفتد ، و به خواب برم سنگین سنگین هر چه قدر که خوابم سنگین تر شد  خاک بیشتر بریزند که من چیزی نمیفهمم که شاید بعد از مدتها باشد که من به خوابی همیشگی فرو رفته باشم و هیچ خواب دیدنی در کار نباشد و لبخندِ گشاد داشته باشم که هیچ کس فلسفه لبخندِ گشادِ من را درک نکرد ، کاش دست کنم توی سرم مغزم را در بیاورم مثلِ جوش بترکامنش بعد هم تمام شود هر چه فکر و تصویر است
 ...