۱۳۸۹ فروردین ۱۱, چهارشنبه

عیدونه

دیشب رفتیم عید دیدنی دوجا . کلن عجیب بود . این ساکتیه مامان و صبوریه بابا ٫ انقدر عجیب که بابا کنار جاده کرج پارک کرد و گفت بیا تو بشین !!!! این از محالات بابا بود شدید . من از اینکه آدمهای دور عیدی بدن بدم میاد ٫ آدمهایی که تو سال بیشتر از ده بار میبینمشون باید عیدی بدن٫ ولی اونایی که سالی یه بارشم شایده نباید عیدی بدن و یادم باشه سالهای دیگه ٫ در برم ٫ فرارا کنم از پله ها بیام پایین ٫ چه میدونم یه ترفندی باید اختراع کنم .عمه میگه میدونی شبیه سپیده این خواننده هه ای ( من از این حدس اشتباهش خوشم نمیاد اصلن ) ٫ لبخند میزنم ٫ شوهرش تایید میکنه ٫ بعد میگه ولی تو اصن یه چیز دیگه ای٫ الان ولی شبیهشی ٫ شوهرش تایید میکنه باز ٫ میگه تو اصن شکل خودمی من حواسم کجاست !! بابا دیشب از بس خوب بود اصن یادش نبود که سریالهارو ندیدیم و تا رسیدیم خونه گفت بزن ببینینم . مامان پنج بار ساعتو انگشتر و دسبند و گوشوارشو درآورد و دوباره انداخت و پشت سر من چلق چلق صدا تولید کرد . رفتیم پایین ٫ چایی خوردم با یه شکلات توپیه فندق دار ٫ بعدش بستنی پسته ای و گردویی خوردیم با ژله ٫ بعد برای هزارمین بار فیلم عروسی دیدیم ٫ تو این عیدیه یه شکمی پیدا کردم اندازه کله ام ٫ عروس میگه اشکال نداره میدویی آب میشه ٫ خوش فرم میشه . الان که تگاش میکنم خیلی گرده ٫ فکر کن حامله باشم !!! بعد برم از هایپر واسش از اون کفش فینقولا که شصت پای منم واسش بزرگه بخرم .  دیشب به کوچیکه میگم اینا چرا بچه دار نمیشن ؟ میگه از بس خرن لابد ! میگم اینا اگه بچه دار شن بابام از خوشحالی همیشه لپاش گل میندازه ٫ مامانمم تمام مدت میگه بچرو میبری حموم خوب بپوشونش . بعد دوتایی ذوق میکنیم از بچه دار شدن اینا ٫ بعد میگیم اونا خودشون بیشتر از ما ذوق میکنن از بس که اصن شاید من و کوچیکه اینجا نباشیم که ببینیم بچشونو ٫ بعد من میگم نه من نمیتونم غصه میخورم . دخترک شماله و داره هرکاری میخواد انجام میده ٫ روز دوم عید زنگ زده میگه نباید زنگ بزنی عیدو تبریک بگی ؟؟ من اول از همه چیز دوست داشتم پاشم برم دم خونشون یه چک آبدار بزنم در گوش باباش با این بچه دار شدنش و تربیت کردنش بعد دیدم درست نیست ٫ گفتم بچه مثل اینکه سه سال ازت بزرگترما٫ نکنه باورت شده بزرگتری ٫ از بس به اینو اون دروغ گفتی ؟ میخنده میگه با من از این برنامه ها نداشته باش ٫ میگم ولی دارم باید احترام بذاری . دودی آروم چونشو گذاشته زیر چرخ و فلکشو چرت سبک میزنه ٫ وگرنه اگه بخواد بره بخوابه میره تو رختخواب دستساز خودش میخوابه . دیشب کلی به عروس اولی غر زدم که چرا نمیریم شمال ٫ چرا با اون خل و چلا نمیریم بیرون ٫ گفتم که من دلم واسه کچلا تنگ شده ٫ دلم جوجه و میگون و واژگونی و بارونو شب میخواد خب . بعد دیدم کار اشتباهی دارم میکنم . الانم ساعت شش و سه دقیقه صبحه من تصمیم گرفتم که نخوابم از بس برنامه خوابیم بهم ریخته٫ در این حد که امروز تا چهار خوابیدم مثل خرس  ٫ با اینکه فردا قراره چند جا بریم ٫ از بس که بابام امسال از پارکی ها شنیده که شب سیزده نمیرن عید دیدنی بده ٫ یارو میگه مرتیکه شب سیزده اومده خونمون نحسی اورده ٫ بعد من هی بیشتر به این نتیجه میرسم که خاله زنکی مردو زن نداره و پیرو جوون داره بیشتر .  یادم رفت بگم که با عروس رفتیم پردیسان ٫ بادبادک خریدیم ٫ هوا کردیم کلی کیف کردیم ٫ بعد فرداش برادر عروس ماشین کنترلی اورد بیشتر حال کردیم ٫ بعد فرداش رفتیم نشستیم چای و میوه و گز خوردیم زیاد حال نکردیم ٫ دیگه نرفتیم . هرروز هم یادمون میره که بریم پشت بوم بادبادک رو هوا کنیم . بعد من میترسم یهویی عقبکی بریم بیوفتیم از اون بالا . اصن دیشب تاحالا همه چیز عجیبه . فکر کنم یه کم که بگذره فیلم عروسی رو میتونم با استفاده از نور انعکاسیه چشمام با کلی تمرکز بندازم رو دیوار ٫ در این حد یعنی . بعد میگم کاشکی یه خواهر داشتم حداقل این اول صبحی 
...

۱۳۸۹ فروردین ۹, دوشنبه

یکی باید باشه شاید ...

ـاصن تو رو بیخیال شدم ٫ صبرم زیاد شده ٫ این دلمو چیکار کنم ٫ فکرمو چی کار کنم ! بارون و قدم زدنو چیکار کنم ٫  بابا اصن خودمو چیکار کنم ؟!

ـ عمه میگه با پسره به هم زدی ؟ سرمو تکون میدم ٫یعنی همین سوال کافیه . سرشو کج میکنه٫ با یه قیافه واقعا عجیب و سوز شدیدی میگه آخه گناه داشت ! یهویی قاطی کردی چرا ؟؟؟ میگم عمه مگه مرض دارم یهویی قاطی کنم آخه 

ـ ماهی شکم پر درست کردم با کله ٫ تا همینجاشو  که لیز میخورد و شکمش دوخته نمیشد و کلی تحمل کردم ٫ ولی اون صحنه ای که تو ماهی تابه اون وسط چشمش زد بیرونو دیگه نتونستم تحمل ٫ هیچ وقت توان چندشم به این حد نرسیده بود و فکر کردم واسه بالا بردن صبرم تمرین خوبیه
 ...

۱۳۸۹ فروردین ۵, پنجشنبه

یه دونه

اصن زندگی یه جوری میشه که یکی تو زندگیت هست که همه جوره نازتو خریداره ٫ کلا میدونه تو چی میخوای ٫ تو فکرت چی میگذره ٫ چیا دوست داری بخری . اصن بعضی وقتا دست خط کجوکوله خودتو که نمیتونی بخونیش اون واست میخونه ٫ وقتی بیدارت میکنه فقط میشینه کنارتو موهاتو ناز میکنه ٫ وقتی میری پیتزا بخوری ٫ تیکه هاشو جدا میکنه که دستات نسوزه ٫ وقتی ماهی داریم غذا میدونه که تو از پوست و کله ماهی چندشت میشه  ٫واست ماهیو ریز میکنه میریزه تو بشقابت ٫ بعدا که بزرگتر میشه همه جوره پایت میشه تو همه چیز ٫ بعد تو میفهمی که این تنها مردیه تو دنیات که مرده واقعا ٫ که وفادار ترینه ٫ خوشقول ترینه ٫ احمق ترینه . بعد این آدم یهویی عاشق یکی مثل خودش میشه ٫ بعد تو دست چپش حلقه زرد میره ٫ بعد اصن محو میشه ٫ بعضی وقتا که بهش زنگ میزنی میگی چرا دلت واسه من تنگ نمیشه ٫ پررو بازی در میاره میگه تو باید دلت واسه من تنگ شه و یکی نیست بهش بگه دلم دیگه جرات نداره تنگ بشه ٫ بعد این آدم بد بشه یه کم ٫ دور بشه ٫ کم ببینتت ٫ از دور دوست داشته باشه . هر بار گه میخوای پیتزای داغ بخوری اشک تو چشمات جمع بشه . بعد تو ٫ گم بشی دیگه٫ بری غرق شی ٫ دنبال یکی مثل اون بگردی. ولی پیدا نکنی و هی با مخ بخوری زمین ٫ بعد بذارنت با هزارتا مسئولیت و برن ٫ بعد این آدم از بین این همه آدم باید داداش بزرگه تو باشه
 ...

۱۳۸۹ فروردین ۴, چهارشنبه

عیدونه

صبح دوستکم بیدارم میکنه ٫ شب پیش زود خوابیدم به معنای دیگه غش کردم ٫ میگه بیا بریم هایپر استار . خرید میکنه تا دلش میخواد ٫ بهش میگم این مریضیه٫ الکی چرا خرید میکنی !! نمیفهمه . بابا سفارش ماهی داده ٫ بار اولمه ماهی میخرم گفت که بگم تیغاشو در بیارن ٫ مامان هم سفارش زرشک داده ٫ منم فکر میکنم اینجور چیزاها احتیاج به مهارت داره و میگم بلد نیستم بخرم . هنوز لباسامو عوض نکردم که وسطی میاد میگه میخوایم بریم پارک بدوویم میای ؟؟ میریم پارک منو عروس حال دویدن نداریم ٫ مردم کایت هوا کردن ٫ کایت میخریم هوا میکنیم ٫ میخندیم٫ دوست پیدا میکنیم٫ خوش میگذرونیم٫ خسته میشیم٫ میریم خونه مهمون داریم ٫ مادر تدارک همبرگر دیده و دریغ از یک نون گرد تواین نواحی ٫ زنگ میزنه به مهمون میگه بگیره بیاره در صورتی که میدونه مهمون تا نون پیدا نکنه اینجا بیا نیست ٫ تمام مدت میدووم پذیرایی میکنم ٫ مادر وقتی مهمون داریم جوزده میشه و فقط مهمونارو میبینه . خلاصه مهمون نون باگت معمولی گیرش اومده فقط . شام میخورن٫ ظرف میشورم ٫ میشینیم خستم . همه میرن خونه وسطی عید دیدنی ٫ میریم پایین پذیرایی میکنیم ٫ خستم . مهمونا میرن ظرفارو جمع میکنم ٫ عروس سریع دستکش دست میکنه و منم میام بالا ٫ همه چیز به هم ریخته ٫ جمع میکنم ٫ تمیز میکنم ٫ میشورم ٫ در حال شستن میگم یکی نیست حداقل یه بغل بده بهم یه کم این درد گودی کمرم بخوابه ٫ میام میشینم پشت نت ٫ ساعت سه صبحه جدیده ٫ ساندویج همبرگر سرد شدمو میخورم با آب
 ...

۱۳۸۹ فروردین ۲, دوشنبه

یک سالگی

امروز اول فروردین تولد دودی بود ٫ صبور ترین٫ احمق ترین ٫ ساکت ترین و تنها ترین موجود زندگی من ( قبلا گفتم اگه یه مردم تو زندگیه من وجود داشته باشه اون دودیه )

۱۳۸۹ فروردین ۱, یکشنبه

1389

چه عدد گنگیه این هزارو سیصدو هشتادو نه !!! تا ساعت هشت بیرون بودم و در حال پیدا کردن ظروف مربوط و رومیزی ٫ و دلم خوش بود که الان برم خونه همه چیز سر جاشه و من فقط میزو میچینم ٫ ولی رسیدم دیدم نه ٫ مادری که ما(خودش؟) اسمش رو گذاشتیم مادر از چهار بعد از ظهر تا هشت شب فقط یک سبزی پلو ماهی اونم مدلی که خودش میپسنده درست کرده . دست به کار میشم جمع میکنم  ٫ میچینم ٫مبلارو جابه جا میکنم ٫ میوه میشورم و میچینم ٫ میام برم حموم میبینم مادر نامی اونتو هستن مبادا عقب بمونه از من ٫ دیگه دو دقیقه مونده بود رفتم زیر دوش و تا از حموم اومدم بیرون بومب سال تحویل شد و من یک سال خیس بودم و خودم خبر نداشتم ٫ یه کمی بد اخلاقی کردم ولی خب زیاد خرده نگرفتم ٫ برادر و عروس اومدن بالا عیدیشون رو گرفتن و برگشتن پایین و مهمون داشتن چونکه ( من نمیدونم بعضیا چه جوری میتونن سال تحویل مهمون باشن ) عروس کشف کرد که اونیکی ماهی هم مرده ٫ منم همچنان در حال رنگ کردن تخم مرغ بودم . بعد من اصن نمیدونم صد سال به این سالها یعنی چی خب دویست سال دیگه هم بگذره این سال میادو این لحظه سال نو میشه دیگه . ما بعد از سالهای سال دوباره سفره انداختیم رو زمین و سبزی پلو با ماهی با قرمه سبزیه کرفس دار خوردیم و خندیدیم یه کم ٫ بعدش مادر دید نه داره زیادی خوش میگذره یه کم باید بد هم بگذره ٫ خلاصه انقدر بد گذشت که کاسه صبرم لبریز شد و کلافه شدم . این بود عید ما که اولش خوب بود بعدش خوب نبود واقعا
 ...

۱۳۸۸ اسفند ۲۹, شنبه

شب عید

بری بیرون تازه یه ذره بوی عیدو میفهمی ٫ همه جا شلوغه خیابونا پر دست فروشن ٫ تا خود صبح همه تو خیابونن . من در به در دنبال رومیزیه دوازده نفره هستم و پیدا نمیکنم ٫ به جاش چند تا کتونیه خوب و مفت خریدم . ما هنوز سفره هفت سینی نداریم چون من هنوز ظروف مورد نظر رو پیدا نکردم ٫ فقط ماهی داریم که یکیش مرد . دیروزم سر چهارراه یه دسته از این نرگس زردا خریدم که بوش پیچیده تو خونه و هر بار که میرم بیرون بابا میگه اگه از اینا بازم دیدی بخر . من دوست دارم سینوره و سبزه رو  لحظات آخر بخرم و آخرین ساعتای سال گذشته رو ببینم . دوست دارم همون روز سال تحویل سفره هفت سین بچینم ٫ دوست دارم یه دونه از این ماهی سه دمبه بزرگا داشته باشم . هنوز بوی عید ندارم کامل٫ فردا باید کاملش کنم حتما ٫ وگرنه از عید عقب میمونم
 ...

۱۳۸۸ اسفند ۲۸, جمعه

هیچکس

اینکه الکی تو خیابونا بچرخم خستم میکنه ٫ ترجیح میدم با آرامش به کارام برسم و وقتی کاری دارم برم بیرون و این الکی گشتنا بمونه واسه وقتایی که دلم میخواد برم بیرون . دخترک از دستم ناراحته و الان واسم sms زده که :

 to harvaght kasi doret nist soraghe adamo migiri hamin ke doret shologh mishe... hamishe adadete

نمیدونه که من دوست پسرش نیستم و منم زندگی خصوصیه خودمو دارم ٫ نمیفهمه که الان من تنها بچه خانوادم و باید به فکر دو نفر دیگه هم باشم که تنها نمونن ٫ دست تنها نمونن ٫ نمیدونه که امروز داشتم تمام مدت تو کارای خونه کمک میکردم و نمیفهمه که این وظیفه نیست و چون اون اینکارارو نمیکنه دلیلی نداره که من انجام ندم ٫ نمیفهمه که من بدون اینکه کسی از دیر اومدنم گله ای بکنه خودم عذاب وجدان میگیرم ٫ نمیفهمه وقتی یه بار زنگ میزنه جواب نمیدم نباید سیزده بار دیگه زنگ بزنه ٫ من هیچ تعهدی ندارم بهش ٫ شاید اصن نخوام جواب تلفنمو بدم ٫ شاید بخوام تو زندگی خودم غرق بشم ٫ همونجوری که وقتی اون میگه میخوام پروتز کنم من لبخند میزنمو میگم ایت ایز یور لایف ٫ همونجوری که تمام پنجشنبه ها و جمعه ها اگه بهش زنگ بزنم باعث بهم خوردن رابطش با دوست پسرش میشه و من رعایت میکنم٫ حتی اگه ضروری ترین کارو داشته باشم .نمیفهمه من یه ذهن سیالی دارم که با اون فرق میکنه نیمدونه که من دورم شلوغ نیست و برای اینکه چندین بار دست به سرش کنم مجبور شدم دروغ بگم ٫ نمیدونه چون دلم واسه زندگیش میسوزه بعضی وقتا هر چی میگه میگم باشه . هیچ جوابی ندارم براش ریپلی کنم چون هر چی بگم اون با اون شخصیت خودخواهش متوجه هیچی نمیشه که من زندگی خصوصیه خودمو دارم
 ...

۱۳۸۸ اسفند ۲۷, پنجشنبه

چهارشنبه سوری

اگه دنبال بهترین چهار شنبه سوری بگردم ٫ یاد قدیما میوفتم که بابام کلی جعبه جمع میکرد ( جعبه میوه چوبیا بودا ) بعد غروب که میشد دم در خونه آتیش درست میکرد ٫ کوچیکه همیشه مشغول درست کردن نارنجک بود ٫ یا تو راهروی پشت بوم یا تو پارکینگ همیشه هم به من میگفت خیلی خطرناکه ها نزدیک نیا . دیگه همه جمع میشدن دم خونه ما کلی بچه های قدو نیم قد که الان شاید هرروز همشونو ببینم ولی همدیگرو نشناسیم ٫ یادمه جعبه ها تمومی نداشتن و یادم نیست دقیقا صدای موزیک از کجا میومد . وقتی میخواسن نارنجک بزنن داد میزدن برین کناررررررر بعد همه در میرفتن تق یه چیزی میترکید سنگاشم پخش میشد ٫ کوچیکه هم میرفت از این گاز کوچیک آبی قرمزا بودا ٫ میخرید مینداخت تو آتیش و بومب صدا میداد . یادمه داداشام به منم میدادن که بزنم ولی واسه من مخصوص من درست میکردن و کوچیک بود بعضیاشم به اصطلاح چسی بود و پیف صدا میداد . بعد قبل همه این مراسما ٫  کوچیکه و دوستاش چادر سرشون میکردن و قابلمه و قاشق به دست میرفتن دم خونه مردم ٫ خب اونموقع همه همو میشناختن٫ اونا هم بهشون شکلات میدادن. یادمه چند بار دم خونه ما هم اومدن و من با تعجب نگاشون کردم و مامانم حالیم میکرد که شکلات بدی میرن. یادمه همیشه تو چهارشنبه سوریا بود که دوست دخترهای داداشام و پسرای فامیلو میدیدم ٫ تازه یادمه یه بار یکیشون خدافظی کرد و رفت بعد اونموقع از این لیزر احمقانه ها تازه اومده بود و دست همه بود. همینجوری که دختره داشت میرفت ایناهم لیزر مینداختن رو باسنش و میخندیدن ٫ بعد فکر میکردن من حالیم نیست خوب اون دوره یه کم حماقتا بیشتر بود دیگه . بدترین خاطره چهار شنبه سوریم این بود که اولین دوست پسرم تو چهار شنبه سوری ترکید ( بعله ترکید اصنم خنده نداره ) گویا ایشون جیباشون پر نارنجک بوده و میخورن زمین و تقریبا به دونصف تبدیل میشن و هشتا عمل روش انجام میشه ولی خب بیفایده بوده و یادمه فقط یه بار اونم چهلمش رفتم سر قبرش تا حالا هم سعی کردم برم ولی نمیدونم از کجا باید بدونم آدرسش کجاس( بچه ای بیش نبودیم و خانواده نمیذاشتن برم تو عزاداریها و یه سالی زانوی غم بغل گرفتم خلاصه ) دیگه دیشبم  که از بیکاری دوری زدیم ٫  اینجا طبق معمول دعوا و بزن بزنی شد و بعدش باز بزن برقص بود تا دیر وقت و دلمون شاد شد کمی( البته دست بعضیها بریده بود و اومدیم مداوا کنیم که نشد و خودش خودش رو مداوا کرد )٫ دیگه الانم که خودمم و خودم و جعبه چوبیها پلاستیکی شدن ٫ باباهه هم میره استخر ٫ کوچیکه خارجس ٫ وسطیه دوره تکاملشو میگذرونه ٫ بزرگه هم در حال جون کندن برای تداوم خانوادشه٫  گله ای هم نیست . حالا شاید سال دیگه واسه خودم یه شب خوب ساختم ٫ چیزی که معلوم نیست
 ...

۱۳۸۸ اسفند ۲۵, سه‌شنبه

فاک

انگاری که تا حالا داغ بوده باشم ٫ تازه دارم میفهمم که چیکارا که با خودم نکردم
 ...

۱۳۸۸ اسفند ۲۳, یکشنبه

off lines from km to me

 k m (2010/03/14 05:27:10) : merci vali emroooz inja sarafi tatileh
k m (2010/03/14 05:27:33) : gorbeharo forokhtam va kolli gerye kardam
k m (2010/03/14 05:27:59) : onha ham emroooz sobh kole khonaro ridan
k m (2010/03/14 05:28:21) : farda miram poolo migiram
k m (2010/03/14 05:28:33) : az baba tashakkor kon
k m (2010/03/14 05:28:4) : az khodetam tashakor kon


 

۱۳۸۸ اسفند ۲۱, جمعه

امشب از اون شباس که کله سحر برم سید مهدی ...

امشب از ساعت یازده دختری مشتش رو پراز سنگ کرده و داره کوچه به کوچه این محله میره و به همه ماشینا سنگ میزنه ٫ هر ثانیه صداهای مختلف دزدگیر ماشینها بلند میشه . همینجوری که دارم از پنجره نگاش میکنم ٫ به خورد شدن خودم فکر میکنم به اینکه هرچی بیشتر میگذره من فکر میکنم من بالاترم ولی درحقیقت من بیشتر کوچیک میشم ٫ کاشکی بعضی وقتا زندگی خیلی سریع از رو یه چیزایی بگذره ٫ بپره اصن . نمیدونم اصن چی شده من انقدر پر شدم از کینه ٫ انقدر که راضی باشم کسی نباشه و اصن و ریزترین عذاب وجدانی هم در باره فکرم نداشته باشم ٫ این واقعا در باره من چیز نادر و عجیبیه که شاید همین یه بار اتفاق بیافته تو زندگیم . هر چی بیشتر میگذره من بیشتر به بی صفت بودن آدما میرسم . یه چیزایی کلمه نداره اصن دارم خفه میشم 
....

۱۳۸۸ اسفند ۱۸, سه‌شنبه

شکمچرانی همچین

بعد من امشب بعد از یه مدت خیلی خیلی طولانی واسه خودم یه سیخ کباب پر چرب با یه گوجه کامل داغ کردم ٫ از فریزر نون سنگک دراوردمو اونم داغ کردم . بعد امشب بیخیال روغن زیتون شدم ٫ یه لیموترش قاچ کردم ریختم رو کباب ٫ از تو سبد پیازا یه پیاز اندازه مچ دستم( کوچکترین پیاز موجود) ورداشتم و پوست کندم ٫ یه کاسه ماست پر چرب از اینا که گندن ٫ اسم مشخص ندارن ٫ این لبنیاتیا میفروشن واسه خودم ریختم ٫ با یه لیوان آب و یه نمکدون گنده ٫ رفتم نشستم رو زمین جلوی تلویزیون ٫ شروع کردم بهترین لذت دنیارو بردن و ویکتوریا دیدم ٫ الان هم به هیچ وجهی عذاب وجدان ندارم که اینهمه غذا خوردم و هی هرهر خندیدم


 واسه فرداهم تخم مرغ و ادویه و زعفرون و ماست و یه کم سبزی معطر ٫ قاطی کردم . ماهی خوابوندم توش و در ظرف و بستمو گذاشتم تو یخچال ٫ تا فردا برگشتنی بقیه مواد لازم رو بخرم
 ...

۱۳۸۸ اسفند ۱۷, دوشنبه

آدم عجیبا!

یه سری آدم وجود دارن که واسه دهه سی هستن ٫ این آدما همه مثل همن خوبنا ٫ ولی بلد نیستن از خوبیاشون استفاده کنن شورشو در میارن و آدمو به چندش و بی اعصابی میرسونن ٫ بعد یه سری دیگه آدم وجود دارن که مال همون دهه باید باشن چون مثل اونان٫ ولی از دستشون در رفته و تو دهه پنجاه به دنیا اومدن .

بعد  کلا مادرها نودو هشت در صدشون ٫ به معنای واقعیه کلمه مادرن و میشه بپرستیشون ٫ یک درصدشون فقط مادری هستن که بچرو به دنیا میارن و به خیال خودشون حالا دیگه دین مادری ادا شده و خلاص و دیگه همچین کار زیادی به جز زودتر از سر روندن بچه ندارن ٫ یک درصد دیگه هم هستن که هم واقعا مادرن هم مثل اون یه درصدن ٫ اینا فکر ندارن ٫ درک ندارن ٫ یه لحظه فکر نمیکنن که بچه چیا میخواد چیا نمیخواد ٫ میزارن همینجوری بچه واسه خودش بزرگ شه ٫ درساشو باهاش کار نمیکنن ٫ آینده سازی نیکنن واسش ٫ جلوش هر حرفیو میزنن و چونکه غذا میپزن و شبا روی بچه رو میندازن دیگه احساس مادری میکنن ٫ بچه هم که بزرگ شد همش باهاش ساز مخالف میزنن و اصلا از اینکه میشه نشست پای حرف بچه و قانعش کرد یا فهمیدش خبر ندارن ٫ بزرگترم که شدن دنبال زن یا شوهر دادنشونن که زود تر برن : این دختره پولداره خوشگله دندون پزشکه بریم؟ ٫ اون پسره پولداره برج میسازه بگم بیان ؟؟ بعد دیگه میرن رو روان بچه دیگه .این بچه بعضی وقتا میشینه میگه واقعا این مادره خودش زندگی نکرده ! یه جوری رفتار میکنه انگاری چیزی از دنیا ندیده ٫ بعد میگه خب ندیده دیگه . بعد این بچه وقتی میره یه جایی میبینه مامانه پایه بچشه تو همه چیز باهاش همراهه ٫ مادره همه جوره بچشو ساپورت میکرده و میکنه اصن شک میکنه که آیا این موجودی که میگن مادر منه ٫ واقعاا هست یا نه داره نقش بازی میکنه ٫ بعد که به مهربونیایه بعضی وقتاش فکر میکنه میگه نه خب یه ذره که مادر هست ! این میشه که بچه با مادره راه میاد نه مادره با بچه ٫خلاصه میخوام بگم یه همچین مادری داریم ما که اتفاقا متولد دهه سی هم هست ...

* بعد یه سری آدم هستن که متولد دهه بیستن و اصن یه باباهایه خوب و مهربونو ماهی در میاد ازتوشون که واقعا نوشتن در بارشون احتیاج به متخصص داره٫ انقدر تودرتوان و نمیشه زندگیشونو بو برد .اصن نیمشه فهمید که این چی فکر کرده مثلا فلان کارو کرده ٫ یه همچین بابایی هم داریم ما
 ...

۱۳۸۸ اسفند ۱۳, پنجشنبه

بی جمع

یادمه چند سال پیشا که هنوز همه بودن ٫ یه روز سر نهار وقتی جمع بودیم در حالی که همه ساکت بودن و مشغول غذا خورن ٫ گفتم : بابا چه احساسی داری از اینکه چهارتا بچه داری ؟ بابام لبحند زد ٫ بقیه بلند خندیدن ٫ گفتم خب چیه میخوام بدونم چه حسیه ! الان میدونم اگه ازش این سوالو بپرسم یا فشارش میره بالا و سرخ میشه یا بغض میکنه و میره تو اتاق درو هم قفل میکنه
 ...

اصن چی شد اینجوری شد !

میدونی من نمیدونم اصن چی شد که من کاری کردم که تورو مطمئن کردم از موندن ٫ از نرفتن و نه تنها تو بلکه همه رو مطمئن کردم ٫ خودمم همینطور . اصن چی شد!!! چیزایی که باید یادم بیاد نمیاد ٫ یعنی میادا ولی تیکه تیکه تو زمانهای خاص . من چرا اینکارو کردم که بعد رفتن من ٫ تو اینجوری خورد بشی ٫ تو چرا بس نکردی ٫ چرا یه لحظه به خودت نگفتی نکنه بره ! میدونی اینروزا خواب اونروزاایی رو میبینم که غرق خواب بودی ٫ دمر میخوابیدی هر چه قدر صدات میکردم بیدار نمیشدی و اصن نمیفهمیدی من چی میگم و چی کار دارم میکنم فقط سریع بوسم میکردی و بغلم میکردی میگفتی بخواب منم بی حرکت میموندم ٫ بعد فکر میکردم که اینی که اینجا آروم خوابیده همونه که همش اشکتو در میاره ٫ کاشکی همیشه اینجوری بمونه٫ ولی بیدار که میشدی خبری از اون آرومی نبود ٫ شاید همیشه از اینکه اومدم پیشت پشیمون میشدم . میدونی یاد اون صبحونه های تو رختخواب افتادم ٫ یاد اون املتهای هرروز ٫ یادته ؟ میگفتی املت بخور بعد برو یکم دیگه حاضره . کاشکی انقدر نمیموندم املت بخورم که اینجوری بشه . یاد پارسالم که اذیتم میکردی میگفتی سال تحویل باید پیش من باشی و من حرس میخوردم که نهههه میخوام خونه خودمون باشم و دلم میخواد باتو تو خونه خودمون سال تحویل داشته باشم و نمیدونستم تو داری همینجوری میگی ٫ یاد اون شوخیه همیشگیتم که هر چی میشد میگفتی به شرطی که ... یادته ؟؟ الان که فکر میکنم میفهمم شوخی میکردی ولی اونموقع فکر میکردم واقعنی میگی و چه قدر اذیت میشدم و همش تو دلم میگفتم اینکه میدونه من بدم میاد چرا حرسم میده . واسه من که سوالای مردم تمومی نداره واسه تو چی ؟؟؟ من دیگه خسته شدم از سوالاشون با اینکه میدونن میپرسن٫ دیگه لبخند میزنم ٫ توانی برای توضیح چیزی که ازش به هیچ وجه سر در نمیارنو ندارم ٫ تو چی؟ تو چی میگی بهشون ؟ میدونی هزار سالم بگذره این منو تو روهم میمونیم حالا اگه شده صد تا زندگی هم تشکیل بدیما بازم این یاده که نمیره گمشه٫ این اسمه رومون میمونه سرجاش و دل آدمو میسوزونه تا آخر عمر . یادته میگفتم الان که جوونیم زندگی داره اینجوری مارو بعله دیگه چه برسه به ده سال ٫ بیست سال ٫ اصن سی سال دیگه٫ تا اونموقع چیا که نمیخواد سرمون بیاد . الان این یکی از هموناس . بعد یکی دیگش اینه که منو تو کجای دنیا یه بغل فیکس خودمون پیدا کنیم  ٫ یکی که وقتی میخندیم خودش دوزاریش بیوفته موضوع چی بوده ٫ کی باز پیدا میشه که هروز صبح واسه بغلمون پرپر بزنه ٫ اصن کی پیدا میشه آدمو بفهمه تو یه کلمه ؟؟ دیگه واسه اولین بار کاری نیست انجام بدیم ٫ همه اولین بارارو باهم انجام دادیم ٫ همه جا ٫ همه چیز یه خاطره ای داره هر چند کوچیک ٫ هر چیزی یه یادی داره . تورو نمیدونم ولی من حالا حالا ها به زندگیم برنمیگردم ٫ فقط حسرت اینو میخورم که کاشکی یه کمی به بیشتر از دو دقیقه دیگت فکر میکردی و الان این نبود روزگارمون ٫ میدونی با اشکات منو خورد کردی ؟؟ کجا بود اونا تا اونموقع ؟ هرچی فکر میکنم به هیچ جا نمیرسم فقط میخوام با سرعت تمام جلو برم تنهای تنها ٫ چون که دیگه هیچ کسی نیست که فیکس من باشه ٫ هر چی گفتم بهت بیشترش چرت بوده واسه دور کردن تو ٫ واسه نا امید کردن تو بود . نه من یادم نرفته خودم رفتم و اصلا هم پشیمون نیستم چونکه کاملا استفادمو بردم از سهمم ولی تورو نمیدونم .اینو بدون که اصن دنیای من رو فکر تو میگذره تمام مدت و بدون که بعضی وقتا دلم پر میکشه برای یه لحظه بوت٫ نه عزیزم بوی تو هیچ وقت از من نمیره من تا ابد بوی تورو میدم .اینارو نمیگم که چیزی بگی یا اینکه بخوام منظوری داشته باشم ٫ فقط خواستم بدونی خیلی چیزایی که واسه خودت ساختی با فکر٫ اشتباهه .  فقط یه وقتایی هوس کردی بیا پشت پنجره ببینمت
 ...