۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۷, جمعه

درمان کجاست


نرم کننده ی موهام تموم شده ، البته شامپو هم تموم شده ولی نه اونقدر ! امیدوارم متوجه باشین ! نباشینم چه مهمه آخه که کسی نرمکننده موهاش تموم شده باشه ؟ پولام هم تموم شده ، خیلی بتونم خودمو به آخرِ جون برسونم ، مِی ماهِ اضافه ای بود امسال برای من ، شاید سالهای دیگه هم اینجوری بود نمیدونم ، ولی امسال خیلی اضافه بود ، خوب که فکر میکنم میبینم که واقعا شاید طلسم داشته باشم ! چونکه برام فال که گرفتن گفتن که طلسم داری ، خب چجوری باطلش کنم ؟ انقدر آدم بدشانس آخه ؟ انقدر همه چیزو با چنگو دندونم نشه نگه داشت ؟ پاشدم مثه گاو تنها اومدم اینورِ دنیا ، کونمو پاره میکنم خرج نمیکنم که بتونم پولِ کرایه خونمو بدم بعد هم اتاقیم بره رو مخم بشه مته بکنه تو من صبح تا شب بعد خونه رو عوض کنم ، بعد همون هم اتاقی با دوسپسرش به من اعتماد نکنن برای پول پیش ! سر سی یورو مسخره بازی در بیارن باعث شن من اینوسط کلی خسارت بدم ! در صورتی که اگه فقط یه لحظه آدم میبودن و اینکه ایرانیای خارج عنن رو هی بهش دامن نمیزدن ، الان من یه ماه جلو بودم میتونستم تا ته ِ جولای بکشم خودمو ! که این یه کمک بود فقط ولی خب یه کم خیالمو راحت میکرد .
همه اینارو نمیگم هیچ کس نمیدونه ، هرکی میپرسه میگم خوبه دیگه فقط پول داره میگاد ! که واقعا داره میگاد ! شاید هر دوهفته یه بار برم خرید که در کل هفت تا هشت یورو میشه خریدم که شاملِ سبزیجاته اکثرش ، گوشت و مرغم یه کیلو که میخرم دوماه دارم ، چمه مگه ؟ یه نفرم مهمونم ندارم  نمیشینمم واسه خودم سفره هفت رنگ بپزمو بخورم که ، مشکلم کرایه خونه س که اگه مثل ِآدم رعایت پول رو نکرده بودم همون یه بار ، به دد لاین ِ خوابگاه رسیده بودم ، الان پول هم اضافه داشتم ، درسامم بدونِ دغدغه میخوندمو هیچ مشکلی نبود ! واقعا الان اینجایی که وایسادم میبینم که اگه خوابگاه داشتم و مشکل پول نبود رسما هیچ مشکل دیگه ای نداشتم ! فاک ! یعنی واقعا همین ، حالم خوبه مووآن کردم ( مثلا ) ولی حالم خوبه ، میخندم لذت میبرم از همه چیز ، ملت میگن که آرومم ، چی میخوام ؟ واقعا نمیخوام مجبور شم برگردم یا اینکه مثلا بمونم ایران بیام امتحان بدم ! بازیه مگه ؟ دارم زندگی میکنم از هر چیزی دارم لذت میبرم از هوا از زیبایی از آدما از همه چیز !
از حموم اومدم ، لاکِ آبی آسمونی زدم دیروز ، امروز دیگه باید نوکاش پریده باشه طبق معمول ، فردا میخوام ساقِ مشکی بپوشم با بوت ِ پاپیونیم با شومیز ِ زارام که تو حراجِ تهِ زمستون خریدم ده یورو جایزه واسه خودم ( توضیحه عنه ؟ ) ، موهامو میخوام ببندم برای  شاید چندمین بار ، چونکه موهامو کلا نمیبندم اینجا زیاد ، میذارم باز باشن به نظرم قشنگتره اینجوری ولی وقتی که میبندم هم خوبه ، آخر هفته ی پیش دعوت شدم به یه شهر دیگه ، عالی بود بهشت بود ، گشتیم آفتاب گرفتیم شنا کردیم ، دوتا مایو برده برده بودم خونه دوستم که انتخاب کنم کدومشونو ببرم برای شهر ، بقیه گفتن که آفتاب میره و بارونو ابره و اینا هیچ کدومو نبردم ! رفتیم اونجا دیدیم آفتاب ِ سوزناکو همه کونلخت لبِ آب ، گفتم فکر کردین مثلا من الان لخت نمیشم ؟ نمیندازم خودمو تو آب ؟ که انداختم و خوب بود کلی تو آب جیغ زدم ، فکر که میکنم میبینم که دفعه اولم بود میدیترانه رو میدیدم ! باید بیشتر تو آبش جیغ میزدم هوم .
میگه موهات فوق العاده س چجوری درستش میکنی؟ میگم میرم حموم شامپو میزنم نرمکننده میزنم میام خشکش  میکنم گاهی هم میذارم خودش خشک بشه ، بعد میام بیرون ، بعضی وقتام حوصله داشته باشم جلوشو بیگودی میپیچم یه دونه اگه جای خاصی بخوام برم ، دست میکنه تو موهام میگه خیلی خوبن خیلی . راست میگه موهام که بلنده خیلی خوبترم ، بهم میاد یعنی ، شاید دیگه هیچ وقت موهامو کوتاه نکنم ، همیشه دوست داشتم اینجوری چند رنگ باشه که هست الان ، راضیم .
آب خیلی داغ بود ، آبگرمکن ِ خونه برقیه ، باید دوساعت قبل روشنش کنیم ، بیشتر صبح ها میرم حموم ، چونکه اگه شبا برمو همخونه هام خواب باشن نمیتونم سشوار بکشم و خیس اگه بخوابم ، صبح موهام "ها" میشن ، زودتر پس بیدار میشم اکثرن روشن میکنم آبگرمکنو دوساعت میخوابم بعد حموم حاضره که برم توش ، لاکِ سرمه ای یادم باشه بزنم صبح ، جای خاصی نمیخوام برم ، باید برم برای گوشیم بعدشم برم درس بخونم ، هان گوشیمو بگم ! یهویی واسه خودش خراب شد ! یهویی ریپ زد یهویی صفحه ش رفت یهویی از بین رفت ! لعنتی همه کارامو باهاش میکردم باهاش عشق میکردم ، اکس ! برام خریده بود برای تولدی که میت خونه ش برام گرفته بود و من داشتم تظاهر میکردم که خوبم ، دوست داشتم گوشیمو دارم یعنی ، باید صبح ببرمش نوکیا پوینت درستش کنم ، امیدوارم گرون نشه زیاد و کم باشه و بتونم پرداخت کنم و درستش کنم چونکه واقعا صبح تا شبم باهاش کار میکردم و خوب بود و مهم تر از همه چیز دوربینم بود ! همین امروز صبح از درِ قهوه ی رنگ که اومدم بیرون ، وسط ِ میدونِ شهر برای آخر هفته ، یه چیزی درست کرده بودن مثل ِ خوابای من بود وااای وااای لعنت به من که دوربین نداشتم و ندارم ، میتونستم بشینم گریه کنم ، بارونِ شلنگی میومد من تنها بودم تو کلِ میدون ، فقواره های کوچیک ِ میدون روشن بودن ، این یه چیزی بود مثلِ کشتی نمیدونم چجوری بگم یه چیزی بود مثلِ کشتی بعد اینور اونورش از این فرفره چوبیا داشت که میچرخن ، مثلِ این کارتون ژاپُنیا ! هان مثلِ سفینه مثلا نه نمیدونم خیلی خوب بود ، همین الان دارم گریه میکنم انقدر که خوب بود ، فردا میرم میشینم ساعتها نگاش میکنم ، اگه گوشیم بود بازم میتونم عکسای تقریبا خوبی بگیرم که باهاش .
عادت کردم به آبگرمکن برقی اولش فکر میکردم سخته بعدش عادت کردم ، رژیم گرفتم ، چونکه هی دعوت میشدم اینوراونور و غذاهای شمالی ِ خوشمزه میخوردمو چاق شدم ، بیشتر تقصیرِ همراهی کردنشون تو کره خوریه که چاق شدم ، چاق بودم البته ، من آدم درشتی هستم کلا که چاقم ولی میگن که چاق نیستم درشتم ، قدم یک مترو شصتو هفت سانتی متره و الان فکر کنم شصتو دو کیلو باشم که وزن ایده عالم پنجاهو پنج الی پنجاهو هفته ، ولی اینجا ایتالیاس ! همه لاغر ِمحض هستن ، به شدت خیلی بی رحمانه لاغرن ، پس وزنِ ایده عالِ اینجام باید دیگه پنجاه باشه لطفا ! باید ورزش هم بکنم البته . ایده آل؟  
سه روز تلفن نداشتم ، حس خوبی بود ولی خب تنها نگرانیم خانواده م بودن ، تولد مامانم بود پریشب ، دیشب زنگ زد ، انقدر قوربونش رفتم که میگفت مستی ؟ چونکه همیشه خیلی هارم باهاشون ، کلی حرف زد کلی خندیدیم ، دلم خیلی براش تنگ شده ، دلم برای بابامم خیلی تنگ شده ، الان که حموم بودم گوشیم دوبار زنگ خورده یه شماره ی عجیب ولی از ایران ! کاش باز زنگ بزنه ببینم کیه ! کاش کارِ مهمی نداشته بوده باشن ، کاش زنگ بزنن باز . به مامانم گفت مامان سوده رو میبینی ؟ گفت آخ هنوز فکر میکنی تو ؟ ، دلم برای سوده تنگ شده خیلی خیلی بیشتر از هرچیزی ، شاید تنها چیزیه که وقتی که اسمش میاد یا فکرش میاد بدون اختیار اشکمم میاد ، یه جور بدی دلم میسوزه که نیست .
هرچی فکر میکنم میبینم هیچ کسو ندارم اینجا که پناه ببرم پیشش ، هیچ کس به معنای کلمه ! کاش مامانم میومد پیشم ، گفت دعوتنامه بده ها ، من گفتم بذار ثابت شم بعد بیاد ، فکر نکردم که باید بیاد بهم برسه فکر نکردم که توله سگم هنوز نمیتونم خیلی تنهایی همه چیزو هندل کنم و سخته خسته شدم .
میگه که تو حرف بزن از خودت بگو ، میگم که من آروم نمیشم حرف میزنم ، عذاب وجدان میگیرم ، بعد دردمم میگیره ، میگه عجیبی ، خوبی آرامشی ، واسم مهم نیست ، همین که یکی هست یه وقتایی که باهام حرف میزنه و بغلم میکنه و محبت میکنه انگاری برام کافیه .
تو حموم داشتم فکر میکردم که اگه امشب بمیرم یه کم شاید همه چیز خوب بشه ، چه قدر لازم دارم بمیرم ، چه قدر نمیدونین چه قدر ، شاید مدتها بود این حسو نداشتم ، ولی حاضرم بمیرمو باز برنگردم به نقطه ی هیچ ، یه کمی پشتیبانی میخوام که ندارم ، از هیچ کس از هیچ جا ، هیچ کسی نیست که بشه بهش تکیه کرد .
باید برم سر کار ، ولی چجوری ؟ کار آشنا میخواد ، کار زبانِ خوب میخواد اینا انتظار دارن از آدم که مثلِ بلبل حرف بزنی ، من نمیتونم مثل ِبلبل حرف بزنم ، من ولی کار نیاز دارم ، به معنای کلمه !
اینترنتِ خونه خیلی مسخره طور قعطه . ساعت دوازده اینای شبه فکر کنم .

دلم سیب میخواد ، کاش سیب خریده بودم عصر .


۱۳۹۲ اردیبهشت ۱۷, سه‌شنبه

پونه

تا صبح یکی تو گوشم میخوند که فاصله بگیر نزدیک نشو ، ناخودآگاه توی خواب پاشدم شلوارمو پیداکردم و کشیدم به پام پتورو کشیدم رو خودم ، ساعت حدودای هشت بود که رفتم دسشویی که دیدم پریود شدم ! تا صبح یه چیزی تو گوشم میخوند که حواست باشه ! حالا ناخودآگاهم بود یا هرچی نمیدونم ولی اینا مدتها ازم دور شده بودن یه مدته نزدیکم شدن این صداها و انرژیا .

همیشه برای خوراکیا ریسک میکنم و چیزای جدید سفارش میدم ، سعی میکنم که چیزای تکراری سفارش ندم مگه اینکه خیلی گرسنه باشم و دلم خیلی اون خوراکی رو بخواد ، اونشب واسه خودم یه کوکتلِ میوه درشت ِ جنگلیی سفارش دادم بعد شروع کردم به حرف زدن چونکه گفته بود از سکوتم میترسه با اینکه آرامش میده بهش ولی فکر میکنه ناراحتم که سکوت میکنم ، حالا تو بیا این سکوتو توضیح بده ، من همین لبخندم که میزنم یعنی خیلی مردم اصلا ! وسط ِ نور دیسکو و سرو صدا و تن ها فهمیدم که آخ چه قدر معشوقه شدم ! چه قدر زندگیم شده معشوقه بودن . 
راستش خوشحال هم بودم یعنی نه حس خوشحالی نداره که هیچ حسی نداره ولی راضی که بودم میدونم ، راهِ برگشت رو سکوت کردم تا صبح سکوت کردم ، دیدم که چه قدر هی قوی تر میشم چه همه چیز رسما به تخمم تر میشه هی و راضی بودم ، تمامِ طولِ روز به اکسم لعنت فرستاده بودم چرا شو کاش آدم کلمه داشته باشه توضیح بده واقعا . 
دارم سعی میکنم از روزامو لحظه هام استفاده کنمو لذت ببرم و برنامه ای نداشته باشم ، از این بابت راضیم واقعا و باورم نمیشه که شش ماه گذشته اینهمه بدبختی و مریضیو افسردگی ِ محضِ مسخره داشتمو گذشتم ازش و با اینکه همچنان تهش درد میکنه ولی گذشته خوبیش اینه . 
خواب دیدم که دارم عروسی میکنم ، دوتا انتخاب دارم ، یه لباس عروسیه که پولکاش افتادن ! پولک ؟! یکی هم یه دکلته ی بلنده که همه میگن اونو بپوش از وسطای خواب دیگه یادم نمیاد داماد کی بود ولی میشناختمش ولی یادم نیست کی بود ! و میدونم که داشتم از روی نفع بردن از داماد باهاش عروسی میکردم ، ولی خوشحال بودم و میگن که خواب عروسی بده گویا ، من همیشه تا سرمو میذاشتم رو بالشت تا بلند شم خواب میدیدم یعنی یه دنیای خواب داشتم و هرروز صبح میتونستم داستان بنویسم یه مدتی بود که خوب شده بودم ، اینروزا این کابوس مانند ها اومدن سراغم که نمیدونم ناشی از چی هستن ، ترسیدم ، داداشمم تو خوابم بود ، هنوز تو آسایشگاهه ، با خانواده که حرف زدم همه دور هم جمع شده بودن ، تو دلم گفتم خب منکه معلومه کجام این هیچی ولی چجوری دلشون میاد که هی دور هم جمع شن و اون نباشه ؟ من بودم میپیچوندمو میگفتم باید با دوستام برم بیرون ، که خب مسلما آدم نمیتونه زندگی نکنه که ! اوناهم جمع میشن که بیشتر از این پخش نشن لابد ، خیلیم خوبه اینکارشون خیالم راحتتره راستش اینجوری که پیش هم باشنو دور هم باشن . راستش دلم برای خانواده م خیلی تنگ شده با اینکه یکی از دلیلای دور شدنم همونا بودن ، ولی توی ذهنم یه مکعب درست کردم که توش خانواده رو انداختم ، مامانم اولشه ، وقتی که فکر میکنم اون مکعبه اول میاد تو ذهنم و میگم که دلم فقط برای اونا تنگ شده و بس ! دلم برای هیچ خیابونی هیچ چیزی تنگ نشده دلم برای اتاقمم حتی تنگ نشده ، با اینکه اینجا خونه ی ثابتی ندارم ولی دلم برای خونه هم تنگ نشده ، شاید در لحظه تنگ بشه ولی در کل نه ! گریه هم میکنم گاهن مخصوصا وقتایی که مامانم زنگ میزنه میگه یه دختر دارم اونم دور ؟ یا بابام میگه تو که نیستی ولی خب خوبیم ما ! یا اینکه داداشم تو فیس بوک یا جاهای دیگه کامنتای خیلی عشقولانه میذاره برام ، به معنای واقعی قلبم فشرده میشه انگاری یکی قلبمو فشار میده ، به داداشم توی آسایشگاه فکر میکنم ، نمیتونم تصور کنم که چی میکشه چونکه خب تجربه شو نداشتم که بمونم همچین جایی ، ولی یادمه اونسری اول که صدای مارو شنید از بیرون ، اومده بود دمِ نرده ها که منو ببرین قرصامو میخورم ، گریه گریه که منو ببرین ، دکتر ولی گفته بود اهمیت ندین ! دکترم نمیگفت ما اهمیت نمیدادیم چونکه خونه موندن اول از همه آزار برای خودش داشت ، راستش دلم میسوزه چونکه فکر میکنم که خودش دوست داره این وضعیتو ، عید که باهاش حرف زدم خیلی صداش خوب بود هی گفت استفاده کنا بگرد کلی هر چه قدر میتونی بگرد واسه خودت ، چه قدر دلم تنگ شده لعنتی . 
یه وقتایی فکر میکنم که من خیلی گستاخم که تنهایی پاشدم واسه خودم مهاجرت کردم ، بدونِ موافقت ِ خانواده تازه اونا هم ساپورتم کردن با اینکه مخالف بودن ، بعد نه میدونن خونه م کجاست نه میدونن چیکار میکنم کجا میرم با کی هستم چی میخورم ! که خب خونه هم بودم اینا بود ولی خب حضور که داشتم ، زندگی که میکردیم باهم ، بعد میگم همه همینن ، دقت که میکنم میبینم همه در طول روز خیلی در ارتباطن با خانواده شون ، همخونه ی قبلیم هر یه ساعت وایبر حرف میزد با خانواده ش که من کلافه میشدم میگفتم اگه من مامانم هرروز زنگ بزنه کلافه میشم یه بار مامانم بپرسه کجا رفتین با کی بودین کلافه میشم چجوری میتونی ؟ دیدم که خیلی گاوم آقا مثل اینکه ، یادم باشه یه جوری تشکر کنم از خانواده م که اینجوری ول کردن منو گاو باشمو اعتمادم دارن بهمو افتخارم میکنن بهم تازه ! هه . 
خیلی کمبود محبت دارم ، اینو کاملا حس میکنم ، اگه کسی از کوچکترین چیزیم تعریف کنه ذوق ِ شدیدی میکنم ، یکی بگه موهات چه لطیفه چه خوشبویی چه لباس خوشگلی چه لاک خوشرنگی چه خانوم چه فلان ، شاید تو قیافم نشون ندم ولی ته دلم یه قنج شدیدی میره ! این خوب نیست نه ؟ نمیدونم ، به هر حال منم وقتی یکی خوبه میگم بهش که اینت خوبه و اینا دیگه ، طبیعیه اینا لابد ، چمیدونم . 
دارم چیزای خوب میبینم ، چیزایی که باید از این شهر ببینم ، حس میکنم همه چیز دیگه عادی شده دیگه اینجا شده خونه و زندگیمو دارم میرمو میامو زندگی ِ عادی دارم ، از این بابت خیلی خوشحالم ، اینم که تنهامو خودم پیگیر ِ همه چیز خودم هستم راضی ترم . 
واقعیت اینه که دلم نمیخواد برگردم ایران ، دارم تمام تلاشمو میکنم که برگشتنم با اینکه برای دیدوبازدیده رو هی بندازم عقب یا اینکه کلن نرم تا چندسال دیگه اگه خواستم اگه نیاز بود برم ، خیلی دلیل دارم برای اینکه نمیخوام برم ، ولی خب دلم برای مامانم میسوزه و دلمم تنگ شده براشون و خب فعلا نمیخوام که بیان اینجا تا من یه کم شرایطم استیبل تر بشه و تکلیف زندگیم مشخص تر بشه ، با اینکه خب الانم خوبه خونه ی خوب دارم میرم دانشگاه میام همه چیز خوبه با اینکه بی پولی سکته میده منو ولی خب خوبه ( قانعم ؟ یا چی ؟ ) ولی خب دوست دارم یه وقتی بیاد که کوچکترین نگرانیی نداشته باشه مثلِ لباسشویی نداشتن خونم یا آسانسور نداشتن خونه ، یا برقی بودن آبگرمکن ، یا نخوردن غذای گرمو اینچیزا ! 

دلم براش تنگ میشه ، یه جوری که قلبم درد میگیره ولی چیکار کنم ، اگه یک درصدم بگه برگردیم هیچ وقت نمیگم باشه ! هیچ وقت چونکه هیچ چیزی ارزش نداشت که اونهمه من اینجا اونم تنها اذیت بشمو درد بکشم ، اینم که میدونم تا عمر دارم دوسش دارمو دلم براش ضعف میره یه جورایی قلیمو درد میاره و راستش دلمم میسوزه ، ولی پوووف هیچی . 

خیلی کم حرف شدم ، ساکت شدم ، آدما بهم میگن که از آرومیم آرامش میگیرن و از چشمام معلومه که حالم خوبه ، آره خوبم یه جور بی فکر خنثایی خوبم ، کاش خوبتر شم و رها تر . 
راستش خیلی سخت میتونم چیزی رو توضیح بدم نمیتونم کلمه هارو بچینم کنار هم ،متنفرم از این وضع .
صبح پاشدم دوش بگیرم ، لباسامو که دراوردم ، تمامِ جونمو خون گرفت ، میتونستم مدتها وایسمو تماشا کنم ، آرومم میکنه خون .