۱۳۹۲ تیر ۱۱, سه‌شنبه

الان

الان همون چندسال بعده ،  من نمیدونم که داره بیستو شش سالم میشه یا بیست و پنج ، به هر حال دوتاش دردناکه وقتی که هنوز به جاهایی که میخوای نرسیده باشی ! الان همون چندسالِ بعده که واای فلان سالگی کجام چیکار میکنم ، که قرار بذارم که فلان سالمون که شد بریم فلان جا ببینیم همو چه قدر تغییر کردیم ، کم پیش میاد مثلِ فیلما کسی یادش بمونه این قراراشو ، همین من فقط تهِ حافظه م یه چیزی دراین باره هست ولی یادم نیست چه تاریخی و کجا باید برم یا باید میرفتم !

امتحانام شروع شدن ، شب امتحان اولم خونه ی "ر" داشتیم تمرین حل میکردیم ، مامانم زنگ زد ، مامانم هر چندروز یه بار زنگ میزنه ، یه کلمه نمیگه که دخترم خوش بگذرون حالت خوبه ؟ چیزی کم نداری ؟ تمام مدت به صورتِ خیلی ناله وارانه میگه وای این رفتنت چی بود ؟ به سختی با بدبختی داری زندگی میکنی ، غذات به راه نیست درس سخت داری میخونی ، تمامِ مدت من باید بگم مامان ازت خواهش میکنم اینجوری نگو مامان باور کن من همه چیم به راهه اینجا آرامش دارم ، زندگی خوبه . اونشب زنگ زد گفتم فردا امتحان دارم ، گفت واای چه قدر سخت مامان شام چی خوردی ؟! کاش یه بار درک میکردم که شامو نهار واقعا مهم نیست وقتی من از جاهای دیگه دارم بگا میرم ، گفتم مامان من باید کارت اقامتمو تمدید کنم بعد بتونم بیام ، فعلا هم پول ندارم ، گفت پول که داری باباتینا میدن برات ! گفت بیا دیگه مامانجان ، گفتم مامان تا تمدید نکنم نمیام و پول میخوام لطفا دیگه ، بعدش دیدم گارد گرفته بهم ، گفتم ببخشید به تو نباید بگم اینارو من هیچ وقت حرفامو به تو نباید میزدمو بزنم ، هیچ وقت نباید بهت راست بگم ، مامان امتحان دارم فردا ولش کن ، هیچی نمیخوام همه چیم به راهه ، دلش سوخته بود گویا در اون لحظه گفت که نه مامانجان بگو اینارو به من چرا با من حرف نمیزنی که قط شد ، که من شبِ امتحان نشسته بودم به عر زدن که من حتی مادرم هم ساپورتم نمیکنه ! حتی یه لحظه فکر نمیکنه من چجوری دارم زندگی میکنم ، اینا بازم مهم نیست ، از اینکه یک بار منو تشویق نکرده که کاری بکنم خیلی دلمو چنگ میزنه ، یعنی دقت که میکنم میبینم از اول هیچ کس پی گیر نبود من چیکار میکنم ! خودمو انتخاب کردم و اومدم جلو اونا فقط غر زدن و فقط برادر بزرگم تشویقم کرده ، بابامم سکوت کرده و این یعنی مخالفت ! ولی من کار خودمو کردم با اینهمه مخالفتای آشکار مامانم ، یک بار ولی تشویق نداشته باشم ؟ کاش پسر بودم میگفتم منطقیه این رفتارشون ولی بعدش میبینم برادرام وضعشون از من بهتر بوده وقتی تو شرایط و سن من بودن !
دقیق تر که فکر میکنم میبینم واقعا هیچ کسو ندارم  ،خودممو خودم ، با یه کوله بار از بدشانسی .
شب ِ امتحانا همیشه تا بوده مامانم یه جوری ناراحتم کرده، تا نصف شب تمرین حل کردم بعدش با دوچرخه برگشتم خونه ، صبح زود رفتم امتحان دادم اومدم خونه ، توی فیس بوک یکی به معنیِ کلمه از روی حسودی ِ محض رید سرم ! که چونکه من رفتم کنسرت برام کامنت گذاشت که کوفتت بشه ، من به کلمه ها حساسم من تو فشارم من دارم سرویس میشم ، گفتم مرسی ، رید بهم که صبح تا شب داری چسناله میکنی ، صبح تا شب ولی داره بهتون خوش میگذره و از خوشی دارین سرویس میشین ، همه تون همینین ، هر کسی مهاجرت کرده همینه ، همه ش زره همه ش زره ! بهم برخورد دلم شکست واقعا اینجوری آدما از دور جاج کنن ، گفتم آرزو میکنم به روزِ من بیوفتی ، شاید هیچ وقت از تهِ دلم همچین آرزویی برای کسی نکرده بودم .
این کامنت روزِ منو خراب کرد ، شاید لوسم شاید نمیدونم هرکوفتی ! رفتم فیس بوکمو گشتم دیدم چسناله ای نکردم آخه بیشرف ، اصلا کردم به توچه ؟ تو یه روز میتونی تو شرایطِ من بدونِ هیچ ساپورتی با اینهمه نگرانی زندگی کنی ؟ تاحالا تونستی با ماهی هشت یورو زندگیتو بچرخونی ؟ تازه پسر! خیلیا اگه جای من بودن همون ماههای اول کم میوردنو برمیگشتن ، کی آخه تحمل میکنه که بهترین رابطه زندگیشو واسه بهتر شدن زندگیش ول کنه بره ، بعد پنیکای بعدش افسردگیای بعدش ، درس خوندن توی یه رشته ای که هیچ وقت هیچی ازش نمیدونستی ، توی یه رشته ای برعکسِ درسی که خوندی ، مریض شدنو بیمارستان رفتنو پرتو درمانی و همه ی اینا تنهایی ! کی میتونه اینارو ؟ بعد کم نیاره ؟ بعد ادامه بده ؟ بعد صداش درنیاد ؟ به خانواده ش تمام مدت لبخند بزنه بگه خیلیم خوبه همه چیز ؟

در حقیقت اینجا زندگی عالیه ! آرامش داره آدم ، نظم دارم ، همه چیم خوبه ، بحران های اولیه مو رد کردم ، راهو چاهو یاد گرفتم و الان تنها مشکلم پوله که اونم امتحانامو بگذرونم و قبول شم درست میشه ، بورسمو میگیرم . ولی واقعا دهنم سرویس شد تا تونستم باز بخندم ، تا صبح زجه میزدم تو خواب ! همه ش اشک بودم همه ش آه بودم ، تمام مدت آتیش میگرفتم که توی رویاهام وایسادم ولی دارم لذت نمیبرم ! طول کشید تا تقریبن خوب بشم ، بعد آدما بیان واسه یه کنسرت منو جاج کنن ؟ انقدر عقده ؟ تقصیرِ منه ملت دارن تو جمهوری اسلامی زندگی میکنن ؟ حالا چون بقیه نمیتونن منکه میتونم بزنم تو سرخودم بگم نه ؟

از جاج کردن خسته شدم ، من اصلا ناله من اصن زر میزنم ، چرا آخه جاج میکنن.
دیروز با نون حرف زدم ، یهویی گریه م گرفت ، ازاین حالت که انقدر ناراحت باشم که حتی نتونم بیان کنمو اشک بشم بیزارم .

دلم برای مامانم بابام داداشام زناشون ، داداش کوچیکم که باز تو آسایشگاهه تنگ شده ، واقعا ، ولی وقتی مامانم زنگ میزنه میبینم هیچ چیز اونجا تغییر نکرده ، دلم نمیخواد برگردم ، به خودم میگم ببین یک ساله تو داد نزدی یک ساله عصبانی نشدی ، یک ساله تشنجی به جز اوضاعِ خودت نداشتی ، کاش یه ذره درک میکردن ، به هر حال نیاز دارم که برم یه کم تو خانواده یه مدت این فکرو کی ای وای اولِ ماه شد ای وای درس ای وای فلانو نداشته باشم ، این یه ماه مهمترین ماهِ زندگیمه ، درسامو قبول شم ، تموم شه تموم به معنای کلمه .

"ر" دیروز سر نهار داشت میگفت که فلانی با فلانی دوست شدن بعد ازدواج کردن اینا ، گفتم خب میدونستن از زندگی چی میخوان لابد ، گفت آره من نمیدونم چی میخوام از زندگی ، "ر" از من چهار سال کوچیکتره و دوستِ خوبیه ، گفت تو میدونی چی میخوای ؟ داشتم فکر میکردم ، گفت ببخشید نباید بپرسم ، گفتم نه دارم فکر میکنم که بهت بگم ، تو فکرم کلی چیز بود اولیش اکسم بود ، بعد ورِ منطقیه ذهنم هول داد خودشو اومد جلو دیدم آره اینو واقعا میخوام این درسته ، گفتم نمیدونم فقط میخوام که سی سالم که میشه همه چیز از خودم داشته باشم ، به یه سری چیزهای مهم که نیازه رسیده باشم ، کار داشته باشم خونه داشته باشم شاد باشم خیلی ، همین.