۱۳۹۵ مرداد ۲۷, چهارشنبه

ماه پنجم

داشتم تو کوچه با ماشین میومدم دیدم یه آقای پیری داره آروم آروم میره وسط کوچه نزدیک شدم دیدم نابیناس ، زدم کنار گفتم که آقا خیلی وسط کوچه ای بیام کمکتون کنم ؟ خودش رفت سمت پیاده رو و چند بار تشکر کرد ، حالا هی دارم فکر میکنم چجوری بقیه مسیر رو پیدا میکنه و خودمو قانع میکنم که بلده چجوری با عصاش کار کنه و صداهارو تشخیص بده ، یجا نزدیک بود سرش بخوره به این لوله های گاز که دیدم کاملا آگاه سرشو کشید کنار .
از قبل خیلی بیشتر سعی میکنم خودمو بزارم جای مردم ، که بگم مثلا سلامتیت که به خطر نیوفتاده سرطان که نداری مثلا ، حل شدنیه ، گره س از روی نادونی یا هرچی نمیشه که باز نشه آدم تلاششو میکنه تا سالمه ، جلوی خودمو میگیرم که گریه نکنم و سعی کنم باهوشانه حل کنم مسئله رو ، هرچی فکر میکنم متوجه ن میشم چرا باید اینجوری بشه ، انگاری تو شرایطی که هستم خوابه ، کاملا چیزهای بعید ، حرفای مردم شروع شده که خب چرا برگشتی ! هی میگم قانونی عمل کردم ، ولی توی خودم میدونم که جدای قانونی بودن داستان ، ترسیدم برای چی نمیدونم ، ولی حتی درست نترسیدم ، نترسیدم که اینهمه سال جنگیدم رسیدم به جایی که میخوام بعد ممکنه با یه پرواز همه چیز خراب شه صفر بشه اونهمه سختی بشه پوچ ، کاش از این ترسیده بودم ، شایدم ترسیدم که برگشتم ، نمیدونستم که اینجا چی میشه ، باز اینجا اطلاعات غلط بهم میدن باز راه اشتباه میرم ، کنسول باهام لج میکنه و مجبور میشم کارایی که باید ماه های پیش میکردمو الان بکنم ، کل داستان مسخره س .
هرروز که بیدار میشم یادم میوفته چیشده کلی آهو نفرین میکنم مسئول ویزاهارو که بی دلیل و نژادپرستانه لج کرده باهامو ذره ای به زندگی و آینده ی یه آدم فکر نکرده ، بعدشم واقعا خسته میشم از اینکه الان باید کجا میبودم و کجای زندگیمم ، هی میگم اینجوری که نمیشه که نشه ، نمیشه که یهویی استپ بشه ، اصلا وسائلم چی ؟ مگه میشه یهویی زندگیت بشه یه چمدون ؟ مگه هزارسال پیشه ؟ تمام تلاشمو دارم میکنم یه راهی پیدا کنم تا تو کمترین زمان ممکن بتونم موفق بشم ، سخته ولی خب واقعا عدالت نیست اینهمه تلاش به هیچی نرسه ، این خیلی آزارم میده .

تمام این مدت سعی کردم گریه نکنم ، حتی یه جاهایی گفتم بابا گریه کن عب نداره حقته زندگیت خراب شده خب ، ولی منطقم بالاتر بوده و میلم به درست کردن بیشتره ، چندروز پیشا کلی خواب دیدم و تو خواب گریه میکردم به طرزِ خیلی بدی ، توی خیابونای همون شهری که بودم داشتم راه میرفتم به دوستم میگفتم همه اینارو خودم با  دست خودم از دست دادم ، بعد میدیدم که خب منکه اینجام ! بعد یادم میوفتاد که خواب میبینم ، انقدر تو خواب گریه کردم که نفسم گرفتو بیدار شدمو تلافی همه این چندماه که گریه نکردم کلی زدم زیر گریه ، بیشتر از هرچیزی دلم خیلی میگیره از اینهمه اتفاق مسخره ، از اینکه واقعا حقم نبود ، هرجای زندگیم حقم بود که خراب شه همه چیز رو سرم الان که تازه رسیده بودم به خوشحالی حقم نبود .

نمیدونم چی میخواد بشه ولی کاشکی زودتر نتیجه ای بگیرم و تموم شه ، روزها انقدر بیکارم که ممکنه دیوونه شم ، سرمو با فیلمو ورزشو کتاب گرم میکنم و میگم خب خوبیش اینه کنارِ مامانمم میتونم تو کاراش کمکش کنم یکم خیالش راحت باشه .

خیلی سخته درسته سالمم ولی باز سخته ، از دست دادن هرچیزی خیلی سخته ، مخصوصا وقتی اینهمه سختی کشیدم ، حاضر بودم هرکاری بکنم که کم نیارمو هدفو دنبال کنم ، بعد دقیقا همونجایی که میخواستم وایساده بودم ، پووووف . تمام انتظارم از زندگی و انرژی و کائناتو هرچی اینه که ته اینهمه تلاش پوچ نشه خراب  نشه . حالا الان که تو این وضعیتم همه کمک میکننو نگرانن و هی میگن بابا اینهمه تلاش کردی ، یه وقتایی به زمینو زمان بزنی تا کمک و پولو ساپورت نباشه هیچ کاری نمیشه کرد ، یه وقتایی مثل الان که همه اینا هست باز هم هیچ کاری نمیشه کرد ، هیچ سردر نمیارم از این وضعیت . هرروز انتظار دارم روز آخر باشه و تلاشام نتیجه بده .