۱۴۰۰ دی ۲۹, چهارشنبه

نرسیدن


همه چیز از فرودگاه شروع میشه، دارم میرم جایی، همه چیز هم همراهمه، البته نه همیشه ولی اینبار همه چیز همراهمه حتی پاسپورت، حتی یک ساعت هم زودتر رسیدم فرودگاه ولی باز دم در فرودگاه دوتا در هست که من باید برم توی یکی از درها که همیشه توش گم میشم، همیشه میدونم کجا برم همیشه راه رو گم میکنم، باز برمیگردم پشت درا، یا میرسم و پرواز با عجیب ترین و تنگ ترین هواپیما انجام میشه، خوابی که همیشه تکرار میشه مخصوصا از ده سال پیش که واقعا نرسیدم به هواپیما چون راه گیت های فرودگاه پیدا نشدنی بود برام. از یه جایی به بعد دیگه میدونم که دارم میرم فرودگاه ولی نمیرسم، یا جای پارک نیست، یا باید یه قطاری هم بگیرم تا برسم یا دیر رسیدم یا چمدون یادم رفته، کفش نپوشیدم، مدارک ندارم، احمقانه ترین چیز های ممکن که امکان نداره وقت رفتن یادت بره.

 رفتن ها هم مهمه همیشه، انگاری دارم از جایی کنده میشم که زودتر برسم به جای بهتر، دقیقا مثل بیداریم که قراره به جای بهتری برس ولی خیلی سخت میرسم. وقتایی که مدارک کم دارم یعنی واقعا نمیشه رسید، وقتایی که همه چیز هست ولی باز نمیرسم نمیدونم چرا نمیرسم! چرا نباید برسم! 

صبح ها که میرم سرکار، یه وقتایی که تراموا دیر میرسم و اتفاقا دیر هم شده، بعد از رد شدنش از جلوی چشمام منتظر تراموای بعدی میشم، اون مدت تمام خیابون خالی میشه، شاید یکی دو نفر دیگه هم باشن که منتظرن، ماشینا هم کم میشن، انگاری همون لحظه ای که من بهش نرسیدم لحظه ی رسیدن بودن و من جا موندم و بهش نرسیدم، با اینکه دیدم داره رد میشه ولی ندویدم چون بازم میدونستم ممکنه نرسم اگر بدوم، سعی نکردم لحظه ی آخر با چنگ برسم درصورتی که چیزی که از خودم میبینم کسیه که با چنگ نگه میداره همه چیزو، پس چرا همچنین نگه هم نمیدارم! چنگ نمیزنم! 

توی ذهنم یه کارخونه آدمه که فقط دلیلو منطق مینویسه میده دستم که احساساتمو قایم کنم و انقدر اگاهم به این مسئله که خیلی خسته تر میشم از این پروسه، امیدوارم برسم زودتر بدون اینکه در عجیبی جلوم سبز شه یا راهنمای راهروها گنگ باشن یا هواپیما تنگ و ترسناک باشه.