۱۳۸۹ اردیبهشت ۶, دوشنبه

میگذره دیگه

هنرستان که میرفتم ٫ خواهر برادرای مدیرمون اونجا کار میکردن . یه برادرش تو اتاق کپی بودو اونجا واسمون کپی میگرفت و یه شعرم واسه من گفت که این گوشه گذاشتمش ٫ یه داداش دیگه داشت خیلی خوب بود ٫ یه مینی بوس داشت . سرویس ما بود اولا . یه خواهرشم  ناظم بود ٫ یه بار دستمو با کاتر بریده بودم اومد واسم پانسمان کرد فهمیدم قبلا  پرستار بوده . یکیشونم تاریخ معاصر درس میدادو اصلن نمیفهمید ما تقلب میکنیم و همیشه بیست میشدیم ٫ البته من یه بار از عمد نرفتم زنگ اول اونم بهم نمره نداد ٫ گفت میخواستی بیای تقلبتم کنی نمرتم بگیری . اون آقاهه که سرویس ما بود خیلی خوب بود ٫ با این که بقیشون مذهبی بودن ولی این با بقیه فرق میکرد . کم بودیم حتی کمتر از تعداد صندلیهای مینی بوس ٫ صبحای زود واسمون موزیک عالی میذاشت ٫ سیمینبری گل پیکری آری ٫ یکی از محبوب ترین موزیکهامون بود ٫ چند بار میزد اول که بخونه و کسی هم اعتراض نمیکرد همه دوست داشتیم . هرجا میرفتیم واسش سوقاتی میوردیم ٫ برگشتنیها پول میذاشتیم دم هایدا وایمیستاد و میرفتیم میخریدیم . واسه اونم میگرفتیم ٫ هر دفعه میگفت نمیخورم ٫ یه یهونه ای داشت و ما هم میگفتیم بذار باشه ببر خونه یا بعدا میخوری . میگفت با همون ماشینش خیلی جاها رفته ٫ عشق میکردیم باهاش . خیلی مهربون بود . سال بعد دیگه سرویسا شد پیکان و پراید و ماشین شخصی دیگه . فهمدیدم اینم مینی بوسشو فروخته و یه سمند گرفته ٫ اصن انگاری بدون اون ماشین کوچیک بود ٫ یه جوری بود . هنوز نرفتم دیپلممو بگیرم از اونجا ٫ همین روزا باید برم یه سری بزنم . به دخترک گفتم اونموقع یه هایدا میخوردیم با نوشابه میشد هزارو دویست تومن ٫ گفت اووووه تو چند سال پیش هنرستان میرفتی ؟ من گفتم زیاد نیست که بعد موندم خب ٫ دیدم پنج سال گذشته . چه قدر این پنج سال مسخره بوده که اینجوری روهوا گذشته . کاشکی وقتی رفتم مدرسمون راننده سرویسمونم ببینم اونجا . از این آدما کمن تو دنیام ...

۱۳۸۹ اردیبهشت ۳, جمعه

بی پدر

یه بار دوست پسرم رو جا زدم به جای معلم ریاضی اوردمش خونه به رومم نیوردم ٫ تازه مامانمم کلی تحویلش گرفت . بیچاره هر بار که مامان میومد تو اتاق عرق خیس میشد ٫ منم سرخوش میخندیدم . بی پدری بودم واسه خودما 

* دوست پسر مذکور دانشجوی شریف بود و واقعانی ریاضی تدریس میکرد .

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱, چهارشنبه

ادامه دهه دوم

یه وقتایی تو زندگی یه چیزایی پیش میاد که نمیدونی اصن چی شد اینجوری شد ٫ بعد این حس همچنان ادامه داره ٫ تا وقتی که یاد این چیزا بیوفتی ادامه داره . عجیب یعنی همین دیگه ٫ یعنی اینکه پیش بیاد بعد یهویی غیب شه ٫ یعنی اینکه بذاری زندگی واست جلو بره و تو با آرامش لذت ببری ٫ شاید تو این راه گیر کنی ٫ کم بیاری ولی بری تا تهش . من اگه میدونستم که روزام قراره به این عجیبی باشن زودتر از هر وقت دیگه ای از عاشقی میکندم .الان رسیدم به یه آرامش تک نفری و بی فکر ٫ که اصن نمیدونم چی میخواد بشه ٫ فقط همین که آرومم برام یه دنیا ارزش داره ٫ یکی هست که میاد هی منو میسازه و میره ٫ همین
 ...

۱۳۸۹ فروردین ۲۹, یکشنبه

بعدا ...

انقدر غافلگيرم كه همش نيشم بازه واسه خودش . اصن با يادش قند تو دلم آب ميشه چه برسه به فكرشو حرفش . اينروزاي من پر شده از چيزاي عالي لابد . اصن انگاري زندگي هي چرخيد هي چرخيد تا من برسم به امروز . قلبم اينجا نيست انگار . بازم اعتراف ميكنم نه براي اتفاق هاي افتاده نه براي اونايي كه ميخواد پيش بياد هيچ تصوري ندارم
 ...

۱۳۸۹ فروردین ۲۲, یکشنبه

اینروزای من

باید اعتراف کنم که درسته که همه چیز استپ شده ولی من هیچ چیزی در مورد اینکه چی میخواد پیش بیاد نمیدونم و حتی ایده ای هم در این باره ندارم . اینروزا انقدر چیزای عجیب و غیر قابل پیشبینی پیش اومده که اصن دست منو برای هر فکری بسته . درسته که گفتم هیچ آرامشی بالاتر از این نیست که گوشی زنگ نخوره ٫ ولی امروز تا همین الان فهمیدم که میتونه بد هم باشه ٫ البته نه اونقدر بد . یعنی خوبه کلا ٫ همه چیز خوبه ٫ حتی اون چیزایی عجیب که اصن فکرشم نمیکردم یه روزی اصن ببینم همچین چیز خوبی رو هم خوبه . آرومم  ٫خیلی آروم تر از همیشه . عاشق ؟؟؟ نه ٫ عاشقی از اون اتفاقاس که فکر میکنی ساده پیش میاد ٫ ولی خوب که فکر کنی میبینی خیلی پیچیده تر از این حرفاس و در واقع اینروزا کسی دنبالش نیست. راستش من از عاشقی یه بار رد شدم و الانم جام خوبه و حالا حالا ها دورم از این حس و کلمش . ولی خب دروغ چرا٫ نمیشه که بی کس بود ! نمیشه که بی تکیه گاه بود و یخ زد که ! میشه ؟ اما عاشقی نه ٫ این کلمه جدا از هر چیزیه که فکرشو بکنی . گیر کردم ٫ تکلیفم با بقیه معلوم نیست  و این تقصیر بقیه هم هست ٫ از بس که کارای عجیب میکنن جدیدا ٫ که آدم به خودشم شک میکنه . دخترک میگه ٫ هوا که تاریک میشه مردارو جو میگیره ٫ خوب میشن ٫ آروم میشن . میگه هر چی میخوای ازشون٫ یا چیزی میخوای بگی ٫ یا محبتی میخوای ٫ بذار هوا تاریک شه ٫ بعد سلطنت کن واسه خودت ٫ فکر که میکنم میبینم راست میگه . اینروزا یه کم میخندم ٫ یه کم اشک میریزم ٫ فکر میکنم و تمام مدت اخم میکنمو ٫ بعدشم خیلی کم یادم میاد که تو چه فکری بودم . بارون واسه من همیشه خوب بوده ٫ یعنی عجیب خوب بوده . مثل دیروز و عجیبیاش و خوبیاش .  یه جورایی رها شدم انگاری ٫ میبینم که چه خوب گذشتم از رو خیلی چیزا و بعد پیشمون میشم که چرا زود تر اینکارو نکرده بودم . یادم میاد که فکر میکردم اصلن گذشتنی وجود نداره و اینی هم  که پیش اومد٫ از همون اتفاق عجیبای خوب بود که خودش پیش اومد .  اصلن شاید این خوبیا از همون موقع شروع شده ! هر چی بود خوب بود ٫ منو از خیلی چیزا کشید بیرون . این همون دوره تکاملمه شاید . من ناخداگاه منتظرم و خودمم نمیدونم برای چی دارم انتظار میکشم  ٫ فقط میدونم دل تو دلم نیست . جسارتم بالا رفته و سکوتم زیاد خوب نیست و یکمی هم میترسم
 ...

۱۳۸۹ فروردین ۱۸, چهارشنبه

زندگيه ديگه ...

يه جاهايي از زندگي هست همه چيز استپ شده . يه جوري كه انگاري قراره چيزايي بشه و اينو خودتم ميدوني . خوب من الان تو اون مرحله از زندگيم . تجربه جالبيه 
...

۱۳۸۹ فروردین ۱۵, یکشنبه

کاشکی دلم رسوا بشه دریا بشه این دو چشم پرآبم ...

پارسال آخر عید نبودم ٫ اینا نرفته بودن سیزده به در  . امسالم واسه خاطر من رفتن تو راه فکرمیکردم اگه برم کی اینارو جمو جور میکنه ٫ولی دلم هر چی بگه من میرم . تو فال مامان گفت که یه نفر تو خونتون عاشقه کلی خندیدم . دیروز زنگ زد گفت معذرت که بهت گفتم خرابی ٫ گفتم دفعه آخرت باشه زنگ میزنی من اگه میخواستم به این حرفای تو گوش بدم الان با تو بودم نه بی تو . پاهام از کلاج گرفتن درد میکنه ٫ صندلی جلو نمیومد ٫ ترافیک بود . پنج شنبه رفته بودم با مامان هایپر استار ٫ دوتایی قدم زدیم از این حوله ها که کلاهه خریدیم واسه بابا که از حموم میاد به جای اون بلیزه که میپیچه دور سرش ٫ سرش کنه . پیتزا خوردیم با سالاد مرغ و آب پرتغال . تو فالم اومده بود جادوت کردن ٫ جادوتو باطل کن ٫ آه کشیدم . یکی واسم یه کامنتی گذاشته که چسبید بهم . برگشتنی از اوین گذشتیم سر تاسر سرباز وایساده بود ٫ دلم شکست ٫ دعا کردم همه چیز آروم بشه . بهش برخورده بود sms فحش فرستاده بود ٫ نمیدونم کی میخوام خطمو عوض کنم ٫ خسته شدم . وقتی رفته بودم آب پرتغال بگیرم مامام گریه کرده بود ٫ آروم بود . کلی بچه دیدیم و با هم ذوقمرگ شدیم . بابا گفت این چیه خریدی گفتم کلاهه واسه بعد  حمومت گفت من نمیخوام واسه خودت . تو فال اومده بود نگران نباش همه چیز درست میشه . دیروز پسر عمه زنشو از پشت بغل کرده بود . بابا از حموم که اومد گقت این کلاهه کو ؟ دید گلهای آبی داره ٫ گفت این زنونس ٫ گفتم خوبه . واسش پیتزا اورده بودیم داغ کرد خورد ٫ کلاهشم سرش کرد .  دیشب مامان میخواس دعوا کنه ٫ گرمش بود ٫ فشارش رفته بود بالا ٫ بهش گریپ فروت دادم ٫ آرومش کردم خوابوندمش . تو فال پسر خانواده بغلی که بیست و یک سالش بود اومده بود که یکیو دوست داره ٫ پسره گفت میخواد زود عروسی کنه ٫ من غصه خوردم واسه جوونیش ٫ واسه خنگیش ٫ حتی واسه الاغیش . با ماشین میاد دم خونه صدای ظبطشو بلند میکنه حالم بهم میخوره . امروز غر میزنم که چرا مامان هی کلیداشو گم میکنه ٫ قاطی میکنم داد میزنم ٫ مامان آرومم میکنه سوییچو میاره میگه بریم دور بزنیم ؟؟ دیشب میخواستم زود بخوابم از خستگی ٫ نشد . صبح که از خواب پاشدم خسته شدم ٫ کی این ماه تموم میشه ؟؟ رفتیم خونه خاله ٫ پسر خاله پاش شکسته بود . پام درد میکنه از کلاج ٫ حتی وقتی با آب گرم شستمش خوب نشد . دخترک زنگ زد ٫ گفت که دلش واسم یه ذره شده ٫ گفت کجایی ٫ دروغ گفتم  بهش . دلم میخواس میرفتم فردا با سرعت بالا تنهایی میدوییدم ٫ دخترک باز زنگ میزنه ٫ میگه فردا بریم ثبت نام ؟ میگم من دیگه نمیرم آخه ٫ میگه خب نرو من میرم تمرین تو بدو ٫ خوشحال میشم میگم باشه . لعنت به اون از همه نظر . میترسم از رفتن ولی باید برم ٫ زندگی یعنی رفتن ٫ یعنی وقتی من عیدا نیستم بابا دست مامان و بگیره ببره بیرون . فکر میکنم اگه کسی بیاد جلو من چه قدر داستان باید واسش تعریف کنم ٫ بعد میگم وای چه زندگی سختی . بعد لعنت به اون . اخم کردم ٫ محکم . تو فال اومده بود دلم خیلی داره داغون میشه و ظاهرم اصلن نشون نمیده . گفت فراموش کن . میگم بزار هیچی توضیح ندم ٫ بعد میگم نه من آرامش میخوام نه یه عمر دروغ . وقتی زنگ میزنه میگه دوست پسر جدید چطوره ٫ دلم میخواد هرجایی که هست همون لحظه آسمون خراب شه روسرش . از پارکینگ که بیرون میومدم ٫ دختر پسرهای ساختمون رو به رو اونوریه ٫  داشتن بازی میکردن وسط کوچه ٫ تقریبا همسن و سال هم هستیم ٫ همه تو یه ساختمونن و باهم رفیقن . باز لعنت به اون ٫ من نمیدونم چطور اینهمه وقت اینهمه چندش تحمل کردم و نفهمیدم . اگه خواهر داشتم شاید هیچ کدوم از اینها اتفاق نمیوفتاد ٫ یا اگرم میوفتاد یکی بود ٫ الان بیاد بریم پشت بوم . سه تا ماهی داشتیم ٫ یکی یکی مردن ٫ یادم نبود اصلن غذا بدم بهشون ٫ بیشعور میشم بعضی وقتا ٫ پس بعضی چیزها حقمه باید بکشم . اعتمادم تموم شده و وجود خارجی نداره اصن . برم ماسک از بین برنده دونه های سیاه و که تازه خریدم و بر خلاف تبلیغش هیچ تاثیری از روز اول نداشته رو بذارم یه کم خنک شم حداقل
...

۱۳۸۹ فروردین ۱۴, شنبه

سیزده به در

امسال جای همیشگی نرفتیمو به پیشنهاد عمه جان ( این عمه جان با عمه فرق میکنه ) رفتیم پارک قیطریه ٫ از ما فقط من و بابا و مامان بودیم ٫ مامان کلی باقالی پلو با مرغ درست کرده بود و کوکو سبزی ٫ عمه جان لوبیا پلوی محشرشو پخته بود با جوجه کباب بقیه هم هر کدوم یه غذایی اورده بودن ٫ بعد ما سکنجبین نداشتیم به جاش عمه جان واسم قره قروت آب کرد شکر هم زد گفت کاهوتو بزن اینتو و بخور ٫ میگم که عجیب بود تاحالا همچین چیزی از فامیل ندیده بودم ٫ مزه جالبی داشت . همه یادشون رفته بود منقل بیارن و ما از خانواده بغلی منقلشونو خواستیم بهشون برخورد و گفتن که این یک وسیله خصوصی و شخصی میباشد ٫ ماهم کلی خندیدیم و یه گوشه ای منقل دستی درست کردیم و یه سیخ جوجه کباب هم بهشون ندادیم تا بفهمن شخصی یعنی چی . بدمینتون بازی کردیم کلی ٫  بعد زن عمو واسمون فال گرفت کلی هیجان کسب کردیم و به زندگی امیدوار تر شدیم ٫ خانواده های اطراف هجوم اوردن به زن عمو که فال بگیره بیچاره شد ٫ یکی دوتاشونو گرفت گفت دیگه سرم درد میکنه . عمه جان از خانواده مذکور قلیون گرفت و ما کم مونده بود خودمونو آتیش بزنیم . آقایون هم کلی ورق بازی کردن و منم کلی از این شیرنی گرد خشکا که میذاری تو دهن آب میشه خوردم .  خلاصه بعدشم که عمه جان گفت باید سبزه گره بزنیم ٫ ما گفتیم که هرکی میخواد ازدواج کنه باید گره بزنه ٫ گفت نه واسه اینه که مشکلاتت برطرف شه گره رو هم باید باز کنی بعدش ٫ بعد با پسر عمه و زنش به این نتیجه رسیدیم که هر دفعه مشکلی داشتیم بیایمو به سبزه پناه ببریم 
...

۱۳۸۹ فروردین ۱۳, جمعه

بچگی

دیشب تونستیم دو تا فیلم از خالم بگیریم ٫ یکی عروسیش یکی هم کوچیکیهای دختر خاله و من و ما کلن . چیزهایی در حدود هجده و سیزده سال پیش . ویدئو مال سالهای دوره ٫ از انباری در اومده ٫ دیر وقته. راش میندازیم ٫ ترک ( تراک ؟) داره ٫ کنترل هم نیست . فیلم عروسی من سه سالمه خودمو میبینم و باورم نمیشه که این منم ٫ که اینهمه یادم نیست اصن چرا ؟! لباس عروس سادمو یادمه ٫ دوتا بند نازک داشت و دولایه تور بود و اصلا پف نداشت و خیلی قشنگ بود . تو فیلم بعدی هم من هستم ٫ دندونهام یکی درمیون افتادن . مامان فوق العاده جوونه و پوستش برق میزنه ٫ بابا واقعا سرحاله ٫  بعد دختر خاله هست و من . کلی میخندیم از رقص من ٫ تمام مدت با اون لباس پفکیم خودمو تکون میدم و بالا پایین میپرم ٫ یادم میاد داداشام همیشه بهم گوشزد میکردن که آروم برقص و با ناز ٫ نپر هوا اینجوری . این شد که اصن رقص از ذهنم پاک شد و تبدیل شد به ناز . صدایی دارم گوشخراش و تیز ٫ باباهمیشه میگفت اوه اوه این چه صداییه آخه . باهمون صدا تمام کادو هارو باز میکنم با شوق ٫ میخونم گلاب گلاب کاشونه ماشاالله تولد سارا جونه ماشاالله ٫ سارا هم با یه صدای ریزی با من میخونه ٫ وقتی که میخواد شمعهارو فوت کنه از بغل باباش میاد پایین میره اونور میزو فوت میکنه و داد میزه هورااااااا ٫ زنده میشم با دیدن فیلما . از اینکه اصن یه دنیایی داشتم مال مال خود خود خودم  و همه به این دنیا احترام میذاشتن . تو خونه خاله عکسهایی میبینم که تا به حال ندیدم ٫ قیافه هایی از من که باور کردنی نبود که منم ٫ برام همیشه پشت مو میذاشتن و این به تخس بودنم اضافه میکرد . بابا گفت همه فیلما رو داره و باید حتما همه رو با دقت ببینم ٫ تا بیشتر بفهمم اینهمه زندگی کردن هیچ وقت شبیه یک چشم بهم زدن نیست
 ...