۱۳۹۱ اردیبهشت ۱, جمعه

سعی به خوب بودن

یه فکری دارم اونم اینه که چرا اینهمه داشمندِ احمق ِ به اصطلاح دانش دارو اینا وجود داره چرا بلد نیستن فراموشی بسازن ؟ یا یه چیزی بسازن به اسمِ فراموشی گرفتگی های چیزای گه ، به نظرم اگه اینکارو بکنن دو سومِ افسردگی گرفتگی های حاد همه افسردگیهاشون از بین میره و به شادی و خنده میرسن ، که خب عرضه ندارن ، امیدوارم وقتی من مُردم اینکارو نکنن چونکه خیلی وقته به این نتیجه رسیدم که دیگی که واسه من نجوشه واسه سره سگم نمیخوام بجوشه صد ساله سیاه ، مثه زنهای جا افتاده ی خرافاتی حرف زدم ؟ دلم خواست تازه به خدای لا شریک الاه هم میگم خیلی وقتا که یعنی رو یه چیزی تاکیید دارم وگرنه اعتقاد که هیچ ، خرافات هم به طرزِ تیک گونه ای دارم تازه .

دیدید یه سری از مردم حسرت میخورن که چرا زندگی خصوصی ندارن یه سری دیگه دارن ولی هی غر میزنن به نظرم این آدمها  باید هر چند وقت یکبار به صورتِ داوطلبانه جاشونو باهم عوض کنن اینجوری هیچ کدوم به نقو نوق نمیوفتن ، همه باید به پیش بینی های من اعتماد کنن یعنی اگه اعتماد کنن خیلی به نفعشونه چونکه بیشترین فکرایی که یهویی از مغزم عبور میکنن درصدِ واقعی بودنشون خیلی بیشتر از اوناییه که طولانی مدت تو فکرم نشستنو چندین ساله دارم در بارشون نتیجه گیری میکنم ، خب بیاین بگین شماهم همینجوری هستین شاید من کمی به خودم بیام حسِ من عنی دارمی نداشته باشم ، که ندارم البته ، افسردگی زشتم کرده یا اینکه یه کاری کرده زشت میبینم خودمو ! یا اینکه ملت دلشون نمیاد بیان بگن زشت شدی ، خب معلومه منم باشم نمیام بگم زشت شدی فلونی ، البته خوشگل هم نبودم همچین ولی خب برو رویی که داشتم اینهمه لُپ هم نداشتم ، اینها به درک اعتماد به نفس داشتم که اونم ندارم یه مدت زیره تختم قایم میشد دست میکردم درش میوردم مینداختمش رو خودم نصب میشد ولی خیلی وقته به شیوه ی دیوث واری یاد گرفته میره تو کمد زیرِ کلی وسائل قایم میشه و درِ کمدم از پشت قفل میکنه ، بعله میدونم کمدا از پشت قفل ندارن ! 

یه دنیای خواب دارم که کلی داستانِ دنباله دار داره تو لوکیشن های مختلف که خیلیاشونو همیشه دیدم یه وقتاییم یه سری لوکیشینِ جدید اضافه میشن ، مثلن طراحه صحنه ی خوابم میگه که بذار یه وضعیتِ جدیدی به وجود بیاریم به نظرم خاک توسرش چونکه من دلم ثبات میخواد خب ، چه تو بیداری چه تو خواب ، بعد توی خوابم یه سری چیزها حس میشن که وقتی بیدار میشم میگم چی بود ؟ بعد میگم نمیتونم توضیح بدم بهت چونکه یه چیزایین که مخصوصِ دنیای خوابتن و اینجا معنی نمیدن ، زودی قانع میشم ، راست میگم آخه . امروز ولی تو جام داشتم فکر میکردم کاشکی این دنیایی که فکر میکنیم خواب نیست ، خواب باشه ، کابوسه خیلی جاهاش ولی خب خوابِ دنباله دارم باشه اصن ، اونیکی زندگی معمولی باشه ، اونجا کلی آدمارو میبینم که صد سال یه بارم نمیبینمشون حتی اون بچه که مُرده هم تو دنیای خوابم هس همه چیش خب من اونو بیشتر ترجیح میدم ... 

سعی به خوب بودن میکنم در صورتی که به صورتِ تشنج واری بدم و وقتی خوبم که خوابم ، کاشکی میشد یه مدت ِ طولانی خواب بودم ، اصن من جدیدن به این نتیجه رسیدم که کاشکی میشد به جای نهنگِ قاتل یه مدت خرس بودم ، لطفن خرسِ نازایی میبوده باشم چونکه دلم تنهاییو پشمالوییو گرمیو خوابِ زمستونی میخواد لابد .

راستی میدونستین تارتِ اسفناج وجود داره !؟ چه قد شیک حتی 

۱۳۹۱ فروردین ۲۸, دوشنبه

شبنم میبارید یادمه

یه مدتِ زیادی هست که دلم میخواست که کاشکی جهانگرد بودم ، قدم کمی بلندتر بود ، انگشتام کشیده تر و استخونی تر ، حالا اینها هم نبود مهم نبود ولی جهانگردشو بودم ، مثلن کلی دریاهای آبیِ واقعی دیده بودم کلی ترسیده بودم توشون و ترسم ریخته بودو مثلِ الان که از خدامه طعمه ی نهنگ بشم ، کلی جنگلای ترسناک کویرای ترسناک تر انتظارمو میکشید. بعد فکر کنم همیشه یه کمی بیشتر از حدِ معمولِ سنم جوون تر میموندم کسی چمیدونه من فکر میکنم جهانگردا اینجوریعن مخصوصن زناشون ، شادتر ، مثلن یه حسِ آزادی ِخوبی دارن  ، اسب سواری هم کاشکی میشد زیاد میکردم ، بعد مثلن بانجی جامپینگِ از روی پُل به دریا یا رودخونه رو تجربه کردن ، آره اصن من انقدر میخواستم جهانگرد بشم تا همه ی اتفاع های بانجی جامپینگارو تجربه کنم ، اولیش همین رودخونه بود تو لیستم ، آخریشم تو کوه بود توی برفا ، بعدشم همونجا توی برفا با برف نشینا رفیق میشدم از چالِ لُپم براشون مایه میذاشتم و میشستم به دلشون و بهم یه جایی کلبه ای چیزی پناهی میدادن تا بمونم همونجا تا آخرِ عمرم ، هی سفیدیه برف ببینمو سوزش بره تو جونم تا قشنگ بفهمم که زندم چه خوش گذشه بیش از حد زندگی ، یه روزم طرفای چهل سالگی اینا اگه هنوز تنها مونده بودم طعمه ی یه دونه از این خرس سفیدا میشدم ، یعنی اولش کلی باهاش دوست میشدم میگفتم اگه بذاری به شب تو بغلِ نرمِ سفیدت بخوابم و محکم بغلم کنی و گرمم کنی میذارم صبحش منو بخوری و تموم شم فقط خون نمونه رو برفا

۱۳۹۱ فروردین ۱۹, شنبه

ماهی تازه ای دختر جان

امشب زنی خود به خود مست بود ، با گیسوی طلاییِ کوتاه پُر از فکر ، پُر از ایده های مختلف برای از بین بُردنِ خودش ، میدوید به سرعت که فکرها از ذهنش عبور کنند ، باد میکوبید به صورتش ، نفس نداشت احتیاج به داد کشیدن ِ ممتد داشت تا همه چیز به بیرون بریزد پاک شود تازه شود ، نفس نداشت ولی ، رسید به بالکنی که اپرای همخوابگی در آن برگزار میشد تماشا کرد تمامِ وجودش را نفرت پُر کرد به ذهنِ دو هم خوابه در آن زمان فکر میکرد که چه در فکرشان میگذرد ؟ آیا خودشان هستند ؟ آیا تمامِ وجودشان آنجاست درحالیکه جلوی اینهمه تماشاچی دارن همخوابگی میکنند در این بالکنِ اُپرا ؟ دلش خواست روزی اجرا کند همچین چیزی را  ، به دویدنش ادامه داد هوسِ همخوابگی گرفته بود ، معشوقش دور بود ، احساسِ جانباختگی داشت ، مدتِ زیادی بود این حس سنگینی میکرد در تمامِ تنش ، به خانه رسید ، جامه از تن دراورد ، پرتاب کرد به همه جا اشک ریخت عریان شد  ، فکر هایش دوری میکردند از او ، خوشحال بود آرامش داشت که فکر ها نبودند ، در حقیقت فکر ها بودند ولی بی اهمیت بودند اون به چیز ِدیگری رسیده بود که همه چیز را بیهوده میدید ، همه چیز براش خنثی شده بود ، چنگ کشید بر تنش انقدر چنگ کشید تا تلافی ِ تمامِ دادهای نزده اش تمامِ نفس های نداشته اش در بیاید ، چنگ کشید و ضجه زد ، از انگشتانش لخته های خون میچکید ، تلاش میکرد که لایه ای از خودش بردارد شاید همه چیز پاک شود شاید همه چیز عوض شود شاید خوب شود ، چیزی نمیخواست که فقط میخواست خوب شود