۱۳۹۱ فروردین ۱۹, شنبه

ماهی تازه ای دختر جان

امشب زنی خود به خود مست بود ، با گیسوی طلاییِ کوتاه پُر از فکر ، پُر از ایده های مختلف برای از بین بُردنِ خودش ، میدوید به سرعت که فکرها از ذهنش عبور کنند ، باد میکوبید به صورتش ، نفس نداشت احتیاج به داد کشیدن ِ ممتد داشت تا همه چیز به بیرون بریزد پاک شود تازه شود ، نفس نداشت ولی ، رسید به بالکنی که اپرای همخوابگی در آن برگزار میشد تماشا کرد تمامِ وجودش را نفرت پُر کرد به ذهنِ دو هم خوابه در آن زمان فکر میکرد که چه در فکرشان میگذرد ؟ آیا خودشان هستند ؟ آیا تمامِ وجودشان آنجاست درحالیکه جلوی اینهمه تماشاچی دارن همخوابگی میکنند در این بالکنِ اُپرا ؟ دلش خواست روزی اجرا کند همچین چیزی را  ، به دویدنش ادامه داد هوسِ همخوابگی گرفته بود ، معشوقش دور بود ، احساسِ جانباختگی داشت ، مدتِ زیادی بود این حس سنگینی میکرد در تمامِ تنش ، به خانه رسید ، جامه از تن دراورد ، پرتاب کرد به همه جا اشک ریخت عریان شد  ، فکر هایش دوری میکردند از او ، خوشحال بود آرامش داشت که فکر ها نبودند ، در حقیقت فکر ها بودند ولی بی اهمیت بودند اون به چیز ِدیگری رسیده بود که همه چیز را بیهوده میدید ، همه چیز براش خنثی شده بود ، چنگ کشید بر تنش انقدر چنگ کشید تا تلافی ِ تمامِ دادهای نزده اش تمامِ نفس های نداشته اش در بیاید ، چنگ کشید و ضجه زد ، از انگشتانش لخته های خون میچکید ، تلاش میکرد که لایه ای از خودش بردارد شاید همه چیز پاک شود شاید همه چیز عوض شود شاید خوب شود ، چیزی نمیخواست که فقط میخواست خوب شود 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر