۱۴۰۱ دی ۲۵, یکشنبه

رویا

   تا بحال شب تاب دیده ای؟ همان کرمها یا شاید پروانه های خیلی خیلی ریزی که در هوای شبنمی در تاریکی، معلق پرواز میکنند. گویی برای یک دورهمی کوچک پری ها جمع هم آمده اند. صدایشان خیلی ریز است انگاری که لولاهای در باهم در حال مکالمه باشند ولی با یک ریتم دلنشین، ریسه های خنده هاشان لا به لای صدای نم نم باران می پیچد.

تا به حال  به این فکر کرده ای که شغل شب تاب ها چیست؟ آنها مسئول رویاها هستند، یکی مسئول حمل رویا، دیگری پذیرش رویا، آنیکی سبک سنگینی رویا و خیلی های دیگر، تا برسد به دست شب تاب هایی که صدور واقعیت رویا را مهر میکنند. در این اداره پری ها هم مشغول کار هستند، در حقیقت آنها یک طرف اصلی کار هستند چون می توانند در طول روز رفت و آمد داشته باشند. به طور معمول شبی که رویاها مهر شده اند برای ورود به واقعیت، این دورهمی ها برگزار میشوند، به هرحال مدتی کار کرده اند و لازم هست که خستگی از تن کوچکشان به در برورد.

نور قطار از دور پیدا است، هوا اوایل پاییز است و زمین پر از سنگ ریز. مهمانی آنور رودخانه دقیقا در همان ویلای بزرگ سه طبقه که دیوارهای سفید و شیروانی سبز پسته ای دارد برگزار شده، این جلسه کاملا محرمانه س، پس باید به نظر بیاید که یک مهمانی عادی است، از دور ویلا نورانیست، حتی آدمها سایه هایشان پیداست که در رفت و آمدند، ولی در حقیقت شب تاب ها در حیاط پشتی و در تاریکی پشت ویلا جمع شده اند و برای هم لطیفه های کارمندی من باب اداره ی رویا میگویند و ریسه میروند. حتی قورباغه ها هم خیال میکنند که این یک مهمانی معمولی است، در حقیقت همه فریب خورده اند تا اداره ی رویا بتواند همه چیز را درست و رویایی پیش ببرد.


۱۴۰۱ فروردین ۱۱, پنجشنبه

همه ش با ترس شروع میشه حتی اگر خوب باشه

یک ماه بود که  منتظر نامه ی تاییدیده بودم، دیروز پیغام اومده که نامه رسیده، داشتم یه کار دیگه ای میکردم و اون لحظه تمام خوشی های دنیا ریختن توی دلم و گرم شدم و قلبم سفت شد یجوری که انگاری نفس راحتی کشیده باشم و واقعا هم نفس عمیقی کشیدم، باز برگشتم سرکارم ولی سریع خودمو آگاه کردم که باید خوشحالی کنم این چیزیه که من سالهاست میخواستم و برای رسیدن به این لحظه واقعا اذیت های زیادی شدم و هیچ وقت هم فکر نمیکردم که روزشو ببینم، ولی جای غمناک داستان امروز اینه که دیدم نمیتونم خوشحالی کنم بلد نیستم یعنی، هی با خودم کلنجار رفتم که چی الان خوشحالت میکنه ،بریم شیرینی بخوریم بعد حس کردم دارم باز با شیرینی قورتش میدم خوشحالیه رو، دلم میخواست داد بزنم به همه مسیج بزنم که نامه اومد ولی اگرم مسیج زدم حالو احوال کردم و اگر اونا پرسیدن گفتم آره راستی امروز اومد بدون هیچ بروز احساساتی، البته دروغ نگم به خانوم ف گفتم، خانوم ف با اینکه عزیزه ولی دلم ازش پره ولی باز تونستم به خانوم ف بگم که ببین بعد از اونهمه اذیت و فشار و ترس و وحشت و استرس بالاخره شد، همه اینا برای این بود که کار جدیدی رو شروع کنم و نکنه یه وقت روی اقامتم تاثیر بزاره چون خیلی راه پر پیچی داشت و خسته هم شدم وسطش و کم اوردم ولی خب باز یه چیزی هُلم داد و گفت صبر کن که اون چیزم منطقم باید باشه لابد. 

روزی که استعفا دادم اصلا فکر نمیکردم روزی باشه که بدون اونهمه فشار بتونم کار کنم و لذت ببرم و همه ش منتظر نباشم برم خونه، به نظر ساده میاد شایدم باز میخوام ساده نشونش بدم که دردمو نشون ندم، از موضوع پرت شدنم این بود که آره نتونستم خوشحالیمو داد بزنم یعنی بلد نبودم، من نمیدونم چجوری هیجاناتمو بریزم بیرون، من به بدترین چیز ها فکر میکنم و تا ته بدترین اتفاقات میرم، همیشه خودمو برای بدترین شرایط آماده میکنم حتی بعد از خبر رسیدن نامه داشتم فکر میکردم که عیب نداره اگر دوست نداشتی سه ماه بعد میتونی نری! آخه چرا نباید لذت برد و بروز داد چرا انقدر باید بترسم از لذت بردن و خوش بودن، هیچ چیز لذت بخش نیست وقتی از این نقطه بهش نگاه میکنم، وقتی میرم بالا و از بالا نگاه میکنم به صورت آگاهانه میبینم که هرچی خواستم هرچند به سختی دارم و خوشحال باید باشم ولی نیستم! چون همه ش میترسم همه چیز پوچ بشه و بی پناهتر بشم و باز میتونم از اول شروع کنم؟ 

سر جلسه ی تراپی بیان همین که نتونستم خوشحالی کنم کل روز تنمو لرزوند، همینکه به یکی گفتم که نتونستم برای چیزی که سالهاست منتظرشم خوشحالی کنم حالمو بد کرد! دلم میخواد تقصیر همه ی اینارو بندازم گردن کسی ولی نمیدونم اون کی میتونه باشه. 

اینکه واقعا آدم سرخوش باشه و بتونه لذت ببره بدون اینکه به این فکر کنه که فردا باید فلان کارو بکنم و سریع تند تند برنامه بچینه برای خودش واقعا چیز خیلی دور از دسترس و تصوری شده برام، اینطوری بگم که دلشوره همراه همیشگیمه، وقتی دارم با گربه هام بازی میکنم همه ش به این میرسم که نکنه یه روزی نباشن اگر نباشن چی طاقت ندارم، بعد خودمو قانع میکنم که حواست هست و تاجایی که میشه هستن و اگر نباشن هم باید بپذیری که زندگی خوبی با تو داشتن و خوشحال بودن، میبینی تا تهش میرم و اشک میریزم و خودمو شنکجه میدم

امروز هیچ کاری نکردم ولی خیلی کارا کردم، و یه ساعت فقط دراز کشیدم رو مبل بیرونو نگاه کردم و به هیچ چیز فکر نکردم و گرم شدم، بعد که به کار مشغول شدم دیدم دارم تند تند یه کارایی که این مدت که خونه بودم میخواستم بکنمو میکنم، و سعی کردم سرعتمو کم کنم و هول نباشم، واقعا نرسیدن یا از دست دادن چیزیه که نمیخوام هر ثانیه حسش کنم 

تلخی داستان امروز اینه که همه چی با ترس و وحشت شروع میشه حتی اگر داستان زیبا و دلنشینی باشه در حین خوشی مملو از ترسه برام و این غم انگیز ترین حسیه که برای هر چیزی تجربه میکنم به جای حس غالب اون ماجرا، ماه هاست یا شاید بیشتر که دلم میخواد یه جای دوری باشم دست کسی نرسه و یکی بهم بگه خیالت راحت باشه هیچی نمیشه، پنجره الکی شکسته نمیشه در الکی قفلش باز نمیشه، همسایه الکی قصد اذیت تورو نمیکنه،کارتو بد انجام نمیدی، دلم میخواد یکی بیاد من بتونم گوش بدم خیالم راحت باشه ، خیال راحت به معنای کلمه چیزیه که اصلا من ندارم و همه ش دارم میترسم و میلرزم و میخندم ، دردناکه  

۱۴۰۰ دی ۲۹, چهارشنبه

نرسیدن


همه چیز از فرودگاه شروع میشه، دارم میرم جایی، همه چیز هم همراهمه، البته نه همیشه ولی اینبار همه چیز همراهمه حتی پاسپورت، حتی یک ساعت هم زودتر رسیدم فرودگاه ولی باز دم در فرودگاه دوتا در هست که من باید برم توی یکی از درها که همیشه توش گم میشم، همیشه میدونم کجا برم همیشه راه رو گم میکنم، باز برمیگردم پشت درا، یا میرسم و پرواز با عجیب ترین و تنگ ترین هواپیما انجام میشه، خوابی که همیشه تکرار میشه مخصوصا از ده سال پیش که واقعا نرسیدم به هواپیما چون راه گیت های فرودگاه پیدا نشدنی بود برام. از یه جایی به بعد دیگه میدونم که دارم میرم فرودگاه ولی نمیرسم، یا جای پارک نیست، یا باید یه قطاری هم بگیرم تا برسم یا دیر رسیدم یا چمدون یادم رفته، کفش نپوشیدم، مدارک ندارم، احمقانه ترین چیز های ممکن که امکان نداره وقت رفتن یادت بره.

 رفتن ها هم مهمه همیشه، انگاری دارم از جایی کنده میشم که زودتر برسم به جای بهتر، دقیقا مثل بیداریم که قراره به جای بهتری برس ولی خیلی سخت میرسم. وقتایی که مدارک کم دارم یعنی واقعا نمیشه رسید، وقتایی که همه چیز هست ولی باز نمیرسم نمیدونم چرا نمیرسم! چرا نباید برسم! 

صبح ها که میرم سرکار، یه وقتایی که تراموا دیر میرسم و اتفاقا دیر هم شده، بعد از رد شدنش از جلوی چشمام منتظر تراموای بعدی میشم، اون مدت تمام خیابون خالی میشه، شاید یکی دو نفر دیگه هم باشن که منتظرن، ماشینا هم کم میشن، انگاری همون لحظه ای که من بهش نرسیدم لحظه ی رسیدن بودن و من جا موندم و بهش نرسیدم، با اینکه دیدم داره رد میشه ولی ندویدم چون بازم میدونستم ممکنه نرسم اگر بدوم، سعی نکردم لحظه ی آخر با چنگ برسم درصورتی که چیزی که از خودم میبینم کسیه که با چنگ نگه میداره همه چیزو، پس چرا همچنین نگه هم نمیدارم! چنگ نمیزنم! 

توی ذهنم یه کارخونه آدمه که فقط دلیلو منطق مینویسه میده دستم که احساساتمو قایم کنم و انقدر اگاهم به این مسئله که خیلی خسته تر میشم از این پروسه، امیدوارم برسم زودتر بدون اینکه در عجیبی جلوم سبز شه یا راهنمای راهروها گنگ باشن یا هواپیما تنگ و ترسناک باشه. 

۱۳۹۹ فروردین ۲۳, شنبه

امروز خیلی روز عجیبیه عزیزم

وقتی میگم یه نفر به طور وحشتناک یا ترسناکی از بین رفت یا خودشو کشت، یاد چی میوفتی؟ فقط خون؟ یه عالمه خون لابد! و یه عالمه پوست زرد و بی جون؟ ولی خب اتفاق میتونه کاملا وحشتناک باشه بدون اینکه قطره ای خون درش باشه، اینجاست که نفس قطع میشه و خونا سرجاشون میمونن، شاید بچه یه عالمه پوستِ زرد و بی جون هم تصور کرد توی موردِ قعطی نفس! 
حس قطع شدن نفس چطور میتونه باشه؟ مثل وقتی که داری میدوی و نفست کم میاد و پهلوت شروع به درد گرفتن میکنه پس وایمیسی یا آروم راه میری! اینجا میشه تند تر دویید و بدتر و بدتر نفس کشید تا پهلوت به سوزش بیوفته و از سرفه و تشنج بیوفتی زمین و نفست قطع بشه و پوستت زرد! 

تابستون گرمی هم نبود ولی خب تابستون بدون دریا نمیشد، بیدار شدم لب تخت نشستم و گوشیمو چک کردم، خونه مثل تمام خونه های ایتالیایی سقف کوتاه و دیوارای زردی داشت، وسط یه پالاتزوی خیلی شلوغ که از سر صبح صدای خورد کردن قهوه و نهارای سر ظهر کارمندا که توی رستورانای میدون سرو میشد و صف بستنی فروشی از توریستا و صداشون که باهم تبادل نظر میکردن که کدوم مزه ی بستنی رو بگیرن و گاهی هم صدای مردی که آکاردیون میزد.  خونه های روبه رو یکیشون استودیوی معماری بود، مرد سن داری پشت کامپیوتر نشسته بود اتاق پر بود از قفسه و مدلها و ماکت های معماری، اتاق بغل مثل اتاقِ حسابداری پر از کامپیوتر و چراغ مطالعه و پرونده بود، به نظرم اون اتاق جزو اون استودیو نبود، چون همیشه کرکره هاش کشیده بود و به زورِ باد میشد دید توش چه خبره، آره خیلی دوست دارم ببینم مردم چجوری زندگی میکنن. وقتایی هم که پنجره های من باز هستن تظاهر میکنم که کسی داره نگاهم میکنه که چجوری زندگی میکنم، تخت رو مرتب میکنم همه چیز مرتب باشه لباسم درست باشه همه چیز اونجوری که دوست دارم از دید همسایه دیده بشه. هنوز ظهر نشده بود ولی من باید ظهر ایستگاه قطار میبودم که بریم دریا، روز اول مسافرتم بود، اولین چیزی که خوندم تو گوشیم خودکشی فلان آدم بود، البته قبل از اینکه از خواب بیدار شم از این الهام ها بهم شده بود که اولین چیزی که میخونم امروز این خبره! گفتم بابا چه حرفیه آخه این آدم مگه میتونه اینکارو بکنه، چند دقیقه فکر کردم و دیدم آره کاملا از این آدم برمیاد که اینکار رو بکنه، شروع کردم بیشتر خوندن پایین پایین پایینتر حالم بد شد، دیگه داشتم گریه میکردم، گشتم گشتم ببینم چی شده! لای نوشته های خودش و نوشته های آدم های نزدیکش، تمام مدتِ کاوش داشتم تصور میکردم لحظه به لحظه رو، اخرین پیامی که دادی اینه که حیاتم به انتها رسیده، چه قدر زیبا برای پایان بندی ِ یک تاتر خیلی فلسفی! ولی تاتر نبود. بعد همه به سمت مکان زندگیت اومدن و بدن ِ بی نفست رو پیدا کردن، البته اینکه من بفهمم بی نفس بوده یا با خون! خیلی طول کشید و تمام اون دوران تصور میکردم که چجوری در خونه رو شکستن به سمت راست رفتن توی اتاقش و تن بی جونش رو پیدا کردند! میتونستم اینارو خطاب به "تو" بنویسم ولی عصبانی تر از هرچیزیم که دیگه بخوام اصلا باهات حرف بزنم! تصور زجر و تصمیم همچین آدمی انتها نداره! میل به زندگی پایان یافته بوده یعنی؟! نکنه اونروزها که من میدیدم این آدم غمگینه باعث شدم غمگین تر بشه و هیچ وقت باعث طراوت روحش نشدم ؟ آره همه اینارو فکر کردم با خودم ولی خب من زندگی دیگه ای داشتم و با محبوبم ایستگاه قطار قرار داشتم که بریم دریا اونم ساحل مورد علاقه م! آره او روزی محبوبم بود ولی سالهای گذشته با قلبی شکسته و پر از عشق و محبت جدا شدیم و فقط یادش ته قلبم همیشه و همیشه دردی تیر کشیدنی بود و هست. افتاب تیز بود چند تا شلیل هم برداشتم  که لب آب با بغضم بخورم، کتاب هم برداشتم، باید زندگی عادی رو ادامه میدادم با اینکه قلبم داشت تیر میکشید خیلی بیشتر از وقتایی که اسم و یادش میومد سراغم. 
خودمو زدم به آب رفتم دور برگشتم نزدیک محبوبم و گفتم که اتفاق وحشتناک و ترسناکی افتاده، در آغوشم گرفت و توصیه کرد که نباید خیلی غصه بخورم، بغضمو خوردم و حس کردم قلبم خالی شد و ترس عجیبی سراغم اومد، درد و سوزش بدی افتاد به مچ پام، فهمیدم که چیزی منو گزید، نه گزیدن هرسال تابستون اون ساحال که با دوتا پماد سه روزه جاش میره! یه گزش عمیق که یادت نره یادت بمونه؟ آره اینا ربط گوز به شقیقه س شاید ولی اگر عمیق تر بهش فکر کنی میبینی که ربط بی ربطی نیست واقعا! 
عروس دریایی بزرگی مچ پامو نیش زده بود، یعنی ما فکر کردیم عروس دریایی بود ولی من از همون ربط گوز و شقیقه فکر میکنم یه چیزی چنگالی کشید به پای من، جای چنگال هاش مونده بود، همون پماد همیشگی رو زدم بهش و شروع کردم کتاب خوندن و شلیل خوردن و به روم نیوردن و شایدم در مرحله ناباوری بودن! مسافرت سختی بود، شبها دور از چشم محبوبم با اولین نفس سنگینی که ازش میشنیدم میرفتم گوشه ای دنبال اخبار بیشتر و گریه های بیشتر، روی دیوار روبه رو که همان استودیو بود هم هرشب مارمولک مادری در یه نقطه ای مشخصی سرجاش وایمیستاد، حس میکنم مادر بود شایدم هم فقط یه مارمولکی که بهش میخورد مادر بوده بود. آه تمام مدت باید عاقل باشیم، خبر مرگ میشنوی باید به زندگی ادامه بدی، حالا دریا نه، سرکار، اداره پست، مدرسه! عقلم به هیچ چیز نمیرسید فقط تصور لحظه ای که بدن بی جانی پیدا کردن و تلاششون برای برگردوندنش بی فایده بوده میگشت و میگشت! حس کردم من دوبار قلبم شکست! یکبار لحظه ای که خداحافظی اخر را کردیم و من فهمیدم این فیزیک دیگر تمام شده! و حالا اون روز صبح که بیدار شدم و دیدم اتفاق وحشتناک و ترسناکی افتاده!  
من عاقل بودم، یعنی شاید همبستگی با همان جسمی که الان دیگر نیست عاقلم کرد، که درد داشته باشم ولی عاقل باشم و به زندگی ادامه بدم! اون زخم چنگال باد کرد، تاول زد، درد گرفت طوری که فکر کردم مچ پامو باید قطع کنمو بندازم دور! تب سرد و لرز اورد! توی پرواز برگشت به خونه به نظرم نخوابیدم بلکه غش کردم و خب چون پرواز طولانی بود کسی متوجه غش کردنم نشده بوده لابد! جای اون چنگال خیلی طول کشید که بره، خیلی آروم آروم دردش رفت تاولاش رفت و با کمک کرم لایه بردار فرانسوی که خانوم داروخونه چی توی باری بهم داده بود و دعوام کرده بود که چرا نبستی زخمتو یکمی جاش رفت ولی خط بلند قهوه ای هنوز مونده که هربار میبینم بهتره بگم یاد مارمولک مادر میوفتم چرا؟ چون باید عاقل بود یا شایدم دلم میخواد عاقل باشم و قلبم و احساساتمو آزار ندم. شب که رسیدم خونه جویای جزییات اتفاق شدم، چیزی که فهمیدم باعث شد بترکم و تا صبح عصبانیتمو با اشک قورت بدم و تند تند بگم ابله ابله ابله، راستش هربار که یادم میوفته یه ابله میگم! حیفِ نفس! حیف وجود و حیف تن! آه واقعا آه. آره همونطور که گفتم اتفاق وحشتناک میتونه بدون قطره ای خون باشه و میتونه قطعی نفس باشه، تو تصمیم بگیری نفست رو ببری! کاملا پایان یک رُمان درد ناک که کلی دانشجوی تاتر باهاش درساشونو پاس میشن! تصوراتم تغییر کردند، در شکسته میشه ممکنه به سمت راست رفته باشند یا به سمت چپ، از کدوم پنجره و چجوری خودش رو آویزون کرده؟ راستش به اینکه نفس های آخر چطور بوده فکر نکردم چون حتما مطمعن بوده که پاشو نزاشته لبه میز و برگرده به زندگی شایدم فکر میکرده که دیگه این تهشه! خیلی شاید های دیگه دارم ولی میشد این رُمان جور دیگه ای تموم میشد نه این قدر تلخ و بی معنی! اونشب تا صبح فکر کردم چه قدر آدم میتونه بیهوده به خودش پایان بده! کلمه بیهوده چه قدر معنی داره، پوچ بدون معنا بدون هیچ فایده ای، خالی! از اونشب زخم چنگالی پام مثل فیلما خوب شد، من عصبانی بودم حس میکردم این بار دوم دلم اونقدر نشکسته چون خیلی عصبانیم که نفس کسی به این بیهودگی قطع شده. شاید هم عاقل بودم، یک لایه ای از عقلم میخواد بگه تو! و برای تو بنویسه ولی هنوز عصبانیم خیلی عصبانیم حتی وقتی که دیشب تا صبح تو خواب من بود و تمام تلاشش رو کرد که بگه زنده س و همه اینها بازی بوده و من عکسهایی که از مراسم خاکسپاریش دیده بودم جلوی چشمام بودن و میگفتم همچنان عصبانیم الان زنده یا مرده عصبانیم! این اومدن نبودها به خوابم و اصرارشون برای اینکه بگن زنده هستن خیلی اتفاق میوفته و هربار که بیدار میشم خوشحالم که حداقل خوابی از یک وجود داشتن دیدم! آه وجود داشتن برعکس پوچ شدن و نبودن! دردناک. 
وایی چه قدر توانایی انسان بالاست توی نوشتن از مرگ! آره اینجا هم باید عاقل بود؟ 
امروز خیلی روز عجیبی بود، تمام اون دلبستگی ها برمیگرده به بیشتر از نُه یا ده سال پیش ولی یاد خیلی هاش ته قلب آدم رو به درد میاره یا طبیعت رو وادار میکنه تورو چنگ بزنه! امروز خیلی روز عجیبی بود من همه گوزها رو به همه شقیقه ها ربط دادم و همچنان مطمعنم که رابطه ی بی ربطی هم ندارند، امروز خیلی عاقل بودم، از خواب بیدار شدم خوشحال بودم که جسم پوچی رو دیدم و حس کردم، صبحانه خوردم و برای دوستانم نسخه ی مسهل پیچیدم و سعی کردم به موقع سرکار باشم، رفتم سرکار و برای دوستم صدا و خاطره ای و موسیقیعی که مربود به خواب و ده سال پیش و روز عجیب و خاطرات و اتفاق وحشتناک و ترسناک بود فرستادم، بینش رفتم برای خودم یک وسیله اشپزخونه گرفتم و از بهار عکس گرفتم و فکر کردم مترو چه قدر خلوته و چه قدر بوی ضدعفونی میاد و مردم چه ماسکای عجیبی دارند برای نهار رفتم خونه ی دوستی نون پنیر و آش رشته خوردم توی بالکنش و برگشتم سرکار،همکارم خندوندتم، سرم شلوغ شد و شب شد و حساب کتاب کردم، قدم زدم خونه و سردم شد و فکر کردم امروز خیلی روز عجیبی بود و اینکه وقتی میگم به طور وحشتناک و ترسناک آدمها یاد چی میوفتن ؟ فقط خون؟ اتفاق میتونه وحشتناک و ترسناک باشه بدون اینکه حتی قطره ای خون درش باشه، اینجاست که نفس قطع میشه و خونا سرجاشون میمونن و نفس ها از بین میرند و پوچ میشن. 




۱۳۹۹ فروردین ۷, پنجشنبه

آخر زمان

این روزها همه جای دنیا قرنطینه هست، بدون ماسک نباید بیرون رفت و نباید بدون دلیل بیرون رفت. 

من امروز سرکار بودم، هفته های پیش وقتی خیلی شلوغ بود سرکارم، کولر رو روشن کردم و یادم رفت خاموش کنم، راستش یادم نرفت، فکر میکردم همکارم وقتی داره میره خونه کولرم خاموش میکنه، ولی یادش رفت و بالا یخ بست و سیستم گرمایش از کار افتاد و رییس ساختمون کلافه شد و گفت درستش نمیکنه و باید صبر کنیم تا هوا گرم بشه یخا آب بشه! اینروزا که فقط دو نفر سرکاریم توی اون ساختمون بزرگ خیلی سرده، زمین از سرمای شدید بیرون سردتره، کل روز سربود میخوام بگم و وقتی اومدم خونه حس کردم یه چیزی تو گلوم داره هی گُنده تر میشه و ترسیدم، چایی عسل با لیمو زنجبیل درست کردم بعد گوشم سوت کشید و گرفت بعد پشت گردنم بعدش پشت سرم، اینارو میگم که بدونین تاثیرات دوازده ساعت تو سرما نشستن چیه. 

خیلی از آدما از کار بیکار شدن و خیلیا هم مثل ما به همینی که هست راضی هستن که معلومه که از هیچی بهتره. خیلی همه چیز عجیب شده. من دوست دارم بدونم اگر همه چیز طولانی بشه بعدش چی میشه، ماسک میشه پوشش اجباری؟ بعد دماغ دهن و چونه هامون چه شکلی میشن ؟ دیگه کسی میره دندونپزشکی؟ یا به قول دوستم مردم میوفتن تو خیابون دنبال هم تا همو بخورن؟ 

وقتایی که خیلی خسته میشم همیشه دونستن گذر زمان کمکم میکنه، مثلا میگم الان خسته ای تموم میشه فردا اینموقع خونه ای آرومی، یه وقتایی هم ناخوداگاهم میگه تموم میشه، حالا عقلم میگه بابا چیچیو تموم میشه باز پسفردا همین خستگی رو دارم. حالا این ناخوداگاهم خیلی وقته همراهم بودو میگفت تموم میشه، حالا اینروزا که بیشتر سرم خلوته میبینم که آره گفته بودم تموم میشه. 

توی دسامبر و ژانویه تقریبا هرجونی بود از خودم کشیدم بیرون، البته راستش از آگوست شروع شد، وقتی که دیدم داره سیو یک سالم میشه و خیلی چیزهایی که دوست دارمو هنوز ندارم، رفتم کلاس پیانو نوشتم و کلاس آواز، صبح تا شب ویدیو های اموزشی و تمرین و هرروز مدلهای مختلف پیانو دیدن و دنبال اجاره یا خرید یه چیز ارزون، بعد که دانشگاهم شروع شد، صبحا میرفتم کلاس پیانو بعدش سرکلاس ( یا برعکس یه بینشون) بعدش سرکار، شبا هم داد میزدمو گریساندو فریاد میزدم، تو ذهنم  آهنگارو میزدمو نتاشونو درمیوردم، بعد که وقت امتحانا و شلوغی شدید سرکارم شد دیدم از سر اجبار دارم میرم سر علاقه هام، گفتم نمیام آقا بعدا میام، بعد باز از ور دیگه ای جون خودمو گرفتم، صبحا سر کارآموزی بعدش دانشگاه و بعدش کار، دیگه هیچ ساعتی هیچ روزی نبود که تعطیل باشم، صبح زود سوار مترو با یه کیف پر از وعدا های روزانه، یه کیف مشق و کامپیوتر یه کیفم لباس سرکار، شبها هم پر از کلافگی از دست کارمندام یه دوش سریع و رفتن تو تخت و همینطوری بود تا اینکه یهویی دیدم بابا نمیشه، نمیشه همه رو باهم رفت، گفتم نمیام به کارآموزی، دوروز تعطیل شدم حموم درست رفتم ورزش کردم دیدم اخیش، گور بابای سیو یک سالگی، مثلا الان به زور همه اینارو باهم انجام بدم که چی! 
حالا الان خیلی وقت دارم که کارایی که میخوام بکنم ولی خب تمام اینروزا نه لحظه ای صدامو گرم کردم نه نتی تمرین کردم و نه تکونی به خودم دادم ، البته تکونو دادم. 

خیلی مایم بدونم چی میشه مثل همیشه، این گنگی تهش چیه! چه شکلی میشه؟ آیا خیلی از آدمها تازه به ثبات رسیده بودن و همه اینا اتفاق افتاد؟ اینکه میگن آخرِ زمانه راسته ؟ چرا آخر زمان نوبت ما شد؟ 
فردا باید برم پارچه فروشی که پارچه بگیرم ماسک بدوزم، اینی که دارم خفه م میکنه و فکر کنم از استریلیزه بودن هم در اومده دیگه، خیلی دلم میخواد با کسی حرف بزنم که بفهمه، ولی خب کی کجا و کیو آدم دیگه پیدا کنه تو سی سالگی که حالا بیاد کل زندگیشو بگه بهش بعد فلان بیسار و اینا تا بشه مونس و سنگ فلانت؟ چی بود اسمش! 

۱۳۹۷ بهمن ۱۷, چهارشنبه

شاخه به شاخه

سالها بعد یا همین الان، چه کسی از روزگار ما خبر داره، اینکه توی خونه ای سه خوابه ساعت دو نیمه شب سه نفر جدا توی هر اتاق چکار میکنند و چجوری زندگی رو میگذرونند. 
دیشب که از سرکار برمیگشتم حس کردم گلودرد دارم، کل روز کریستف داشت جایی زنجفیل میخورد و میگفت مریضم، همکارمم که از راه رسید که شیفت رو تحویل بگیره باهام روبوسی کرد برخلاف روز پیش که گفته بود مریضم، از سرکار تا خونه سه دقیقه راهه، تو همون سه دقیقه حس کردم که گلوم میسوزه و سرما خوردم، اصلا وقت خوبی برای سرما خوردگی نیست به تازگی ترفیع گرفتمو مسئولیت هام چندین برابر شده و باید همیشه هوشیار باشم که چیزی رو اشتباه نکنم، باید از روزهای تعطیلمم به خوبی استفاده کنم تمرین کنمو پروژه بگیرم تا غصه ی اینو نخورم که چیزی که دوست دارمو دنبال نکردم. رسیدم خونه و برنامه هفته ی دیگه رو نوشتم برای بچه ها و کمی کشو غوص اومدمو حس کردم واقعا سرما خوردم، چایی و سوپ درست کردم، سوپ که آماده، با آب قاطی میکنم میزارم تو فر روی علامت سیبزمینی یعنی در اصل من دارم سیبزمینی میپزم، اگر چیزیو بخوام سریع با حرارت بالا بپزم گزینه ی سیبزمینی بهترینه، کمی هم شیر بهش اضافه میکنم با پودرِ آماده ی جعفری، همه چیز آماده. ولی خب همون آماده ش هم غنیمته برای بی وقتی، عوضش هم خوشمزه س هم اینکه نیاز آدم روبرطرف میکنه، اصلا من سوپی که روش کار شده رو دوست ندارم دقت که میکنم، مامانم همیشه برنج و کلی سبزیجات و مرغ و اینا میریخت تو سوپ از صبحم میزاشت بپزه یجوریم شلو ول بود، هیچ وقت دوست نداشتم اون سوپو ولی این آماده هارو چرا.
 بعد از سوپ بخاری رو روشن کردمو خوابیدم، سه لایه پتو کشیدم رو خودم که عرق کنم شاید پیشگیری بشه. 

خونه م طبقه ی دومه، هرکسی اومده گفته واقعا اینهمه پله رو میایی بالا! نمیدونم مردم بی طاقتن یا من با طاقت، چون طبقه ی دوم کلا سی ثانیه پله هم نیست! خیلی نزدیکو سریعه معمولا. طبقه ی سخت پنجمه، چون تا چهارم میری فکر میکنی رسیدی ولی میبینی ای بابا یه پاگرد دیگه مونده. دوتا همخونه دارم که از من ده سالی کوچکترن، از کشورهای مختلف. خیلی گشتم تا این خونه رو پیداکردم، خونه ی قبلیم اتاقم سه برابر این اتاقم بود ولی سرد بود، ولی نزدیک رودخونه رو همخونه م از اینا بود که نباید چیزی رو میگفتیم به هم و میدونستیم چجوری باید همخونه باشیم. ارزونم بود، منم که بخاری برقی خریده بودم و فرش برای اتاقم پس دیگه راحت بودم، شیشه ها هم عایق بندی کرده بودم ولی صابخونه تصمیم گرفت بفروشه خونشو ما مجبور شدیم دنبال جا بگردیم. خونه پیدا کردن سخته، نمیدونی مردم ازت خوششون میاد یا بدشون میاد! بهت میگن خبر میدیم، یا اینکه خونه خوبه ولی بو میده یا کثیفه و تو میگی حالا بهتون خبر میدم. 
توی همین ساختمون نمیدونم طبقه ی بالای الانم بود یا پایین یا واحد روبه رو، اتاق پیدا کردم دوتا دختر تو خونه بودن به نظرم خیلی خوب بودن و کلیم حرف زدیم تهش ولی خونه رو به من ندادن، یعنی من گفتم که اینجا برای من خیلی خوبه چون نزدیک کارو درسمه ولی خب مثکه گفتن به ما چه که واقعا به اونا چه، شایدم فکر کردن من خیلی حرف میزنم ! به هرحال هرچی بود از من خوششون نیومده بود مثل اینکه. 
بعد از مدتی باز یه آگهی دیدم با همین آدرس و ساختمون تعجب کردم، سریع پیگیری کردمو قرار گذاشتمو اومدم خونه رو دیدم دقیقا همون ساختمون و همون اتاق ولی کمی کوچکتر، گربه هم داشتن داریم یعنی، من اولین نفری بودم که خونه رو میدید، همه به نظر خوب میومدن و تمیز، منم که همخونه ی نمونه م به موقع تمیز میکنم بی صدام مهمون ندارم بیشتر وقتا هم خونه نیستمو دیر میام و میخوابم چون سرکارم آدمیزادی نیست. اصلا امیدی نداشتم که صبحش برام نوشتن که اتاق برای توعه. 
یه اتاق خیلی نقلی توی یه خونه ی بزرگ که گربه ش رفیقِ اصلیمه و بیشتر وقتا گریه میکنه که تو اتاق من باشه. دکور اتاقو روز اول تغییر دادم به فضا بیشتر به نظر بیادو موفق بودم، کف اتاق موکته و گرمیشو بیشتر میکنه. 
یه آینه هم از حراجی خریدم و چپوندم یه گوشه، بیشتر وسایلم زیر تختن، ولی خب من دوست دارم جامو راحتم.

چیزی که آدما از من یادشون بمونه از این خونه اینه که آدم جدی هستم، گربه خیلی دوستم داره، تمیزم و به حق مردم خیلی احترام میزارم، دیگه نمیدونن که شده سه شب نخوابم که به ددلاینم برسم ، شده ساعت ها رو زمین فقط دراز کشیدم که سعی کنم فکرمو خالی کنم که مسلما نتونستم، که صدای رختخوابشونو همیشه شنیدمو سعی کردم چیزی نگم، که حسودی کردم که همیشه رفتو آمد دارنو وقت میکنن غذای غیر آماده بپزن. حتی حسودی کردم با اینکه خیلی از من کوچکترن ولی شغل ثابت دارن. 

چیزی که مردم از ما یادشون میمونه تصویریه که خودشون میسازن نه چیزی که هستیم، مثلا همین اتفاقی که اخیران افتاده، بهم ترفیع دادن چون منو آدم خیلی مسئولیت پذیر و جدی و با اعتماد به نفسی میبینن، درصورتی که درون خودم اصلا اینجوری نیست ! هر لحظه از دلهره که نکنه خرابکاری کنم تمام بدنم منقبضه و همچنان موندم چجوری تونستن بهم اعتماد کنن. تصویری که مردم دارن از ما چیزی که ما نیست هست. چیزی که نشون میدیم ؟ یا مثلا من شوخی نمیکنم با مردم چون فکر میکنم اولش نباید صمیمی شد و چرا باید با همه شوخی کرد ؟ برای همین همه فکر میکنن خیلی جدی هستم بعد که شوخی میکنم تعجب میکنن. ولی خب اونا همیشه اون آدم جدیه رو یادشونه! 

الان که فکر میکنم میبینم تصویری که حتی از مادرم دارم اون چیزی نیست که درون خودش هست مسلمن ! درونش چیه ؟ مادرم پیچیده ترین آدمیه که دیدم، درونش چی میتونه باشه! مادرِ خالصم چجوریه ! 
شاید تنها آدمی که تونستم خالصشو ببینم صمیمی ترین دوستم بود که الان حضوری نداره، قبل و بعد اون خالصیتی به یاد ندارم! خود من همینطور که گفتم هزارتا لایه فاصله داره تصویرم با داخلم، داخلم طبقه بندی شده س، چیزهایی که غمگینم میکنه و قلبمو به درد میاره که با نشونه ای کلمه ای چیزی یادم میاد که تعجب میکنم که چرا باید یادم بیاد همچین چیزی، چیزهایی که آزارم میده و سعی میکنم بفرستمشون اون طبقه یا بهشون فکر نکنم، طبقه ای که عذاب وجدان بهم میده، طبقه ای که تلاش میکنه قانعم کنه، طبقه ی بیخیالی، طبقه ی تظاهر، طبقه ی یک هزار کار نکرده، طبقه ی فکر و کلی طبقه ی دیگه، که طبقه آخرش همین ظاهرمه که به کسی چه ربطی داره من چند طبقه س درونم و باید بیرونم جدی باشه و مقتدر ! مقتدر ؟! 
یه طبقه ولی دارم که سرورِ طبقه هاس، شکننده باید بزارم اسمشو، هرچیزی ممکنه به غصه بنشونتم هرچیزی بعد که حسابی یواشکی غصشو خوردم میفرستمش اون طبقه ی بی فکری. 

قصه و غصه ی زندگی آدما همونقدر پیچیده س که درونِ خالصِ مادرِ من. 
قصه ی منو ذهنِ پرم از چراها و فکرا و فردا ها و طبقات تو در تو هم مثل شاخه های درختاس توی برف که نمیدونی کدوم شاخه برای کدوم درخته، فقط همه به چشم تو یه سری شاخه ی لختن که برف قشنگشون کرده. 

۱۳۹۷ دی ۱۰, دوشنبه

دوهزارونوزده

تمام مدت عذاب وجدان دارم، شب گذشته رو با عذاب وجدان اینکه با مدیرِ جدید وقت خداحافظی روبوسی نکردم ( مسیر کار تا خونه ) گذروندم، و شایدم تا یکمی بعد از اینکه رفتم توی تخت، بعدش هم تا خود صبح خواب دیدم که سرکارم یه چیزی کمه یا یه  مسئولیتی دارم  که نتونستم انجامش بدم و همچنان عذاب وجدان روبوسی نکردن با مدیر مهربون طبق رسومو عادات اروپایی ولم نکرد. 
تقریبا نزدیک دوماه از سی سالگیم میگذره، به نظرم باید خیلی بزرگ شده باشم و از بیرون کاملا این رو نشون میدم ولی از درون بیشتر فرسوده شدم و قانع تر و ساکت تر، از تمام تلاشها و کار و روزمرگی ِ شلوغ و زندگی عجیب. 
امروز پرسیدم تو هم به این فکر میکنی که چطور اینجوری شد که مجبور شدم از کشوری که توش جا افتاده بودم پاشم برم یه کشور دیگه ؟ و جواب داد که تو هنوز داری براش غصه میخوری؟ و من واقعا غصه میخورم و دردناکه، حتی با اینکه وضعیت خوبه و شاید خیلی پیشرفتهای بهتری کرده باشمو به نفعم بوده باشه ولی ته دلم دلگیرم از اینکه به شخصه انتخاب نکردم و مجبور بودم برم یه جای دیگه ! 

این مدت توی ذهنم مینوشتم، چون به معنای واقعی وقتی نداشتم که بتونم بشینم فکرامو جمع کنمو بنویسم، تمام این دوسال طوری با سرعت گذشت که هرچی برمیگردم به عقب به چهارسال قبلش به همین دوسال پیش قبل از درست شدن دوباره ی ویزا و همه چیز همه وجودم از ترس ممکنه پودر بشه. 
تا تونستم سرکار رفتمو تا تونستم درس خوندمو سعی کردم از وقتم استفاده بکنم، کشور جدید تقریبا همه چیز آسونتره ولی نمیتونم به این دلیله که تعداد خارجی بیشتره یا اینکه من بلد بودم چجوری راه یاد بگیرمو جا بیوفتم! هرچی که بود کمک های بزرگی برام بودو هست ولی باز همونطور که گفتم ته دلم دلگیرم از زندگی که باید همیشه کجکی یه چیزی رو پیش بیاره، تمام اون روزها طی اون شش ماه که منتظر ویزای دوباره بودم اینکه هرروز با کابوسو تنهایی میجنگیدم هرجوری که حساب کردم حقم نبودن. 

تمام مدت فکر میکنم چیزی رو پرفکت انجام نمیدم، مثل همین روبوسی، مگه روبوسی کردن چه قدر وقت آدمو میگیره ؟ اونم منی که پیاده از سرکارم تا خونه سه دقیقه راهه! حتی تا چند دقیقه داشتم فکر میکردم که باید برگردمو روبوسی کنم و بگم هپی نیو یر ؟ یا باید بنویسم براش که ببخشید من بدون روبوسی رفتم و هپی نیو یر ؟!

فردا شب این موقع سال نوی میلادیه، سی ساله شدم و هنوز اونطوری که میخواستم دارم زندگی نمیکنم، کارِ ثابت ندارم درسم تموم نشده و هنوز همخونه دارم و هنوز قرض دارم ! خوبیش اینه که چهارتا زبون یاد گرفتمو چندین ویزا با بدبختی گرفتمو به زودی کارِ ثابت میگیرمو از قرض در میامو شاید بتونم خونه هم بگیرم بدون همخونه و اینکه توی عجیب ترین و بهترین رابطه ی زندگیم قرار دارم. 

آدم هرروز فکر میکنه قبلا چه قدر احمق بوده، ولی همین هرروز همین امروزه دیگه، فردا من یه احمقِ فردامو امروز یه احمقِ امروز، روزی که احمقِ امروزو فردا نباشم رو دوست دارم ببینم. 

تجربه های عجیب و خوب و بدی رو این مدتی که مهاجرت کردم داشتم، بدهاش خیلی بد بودن و خوبهاش معمولی ولی ترسی که دارم اینه که همیشه یه مشکلی پیش بیاد بیخودو بیجهت! همه اینا به همون عذاب وجدانم برمیگرده که تمام مدت همراهمه، نکنی کسی ناراحت شد نکنه من دستم رو اشتباه بردم جلوی مشتری یا اشتباهی سوالی کردم یا نگاهم غلط بود یا زیادی ساکت بودم  !

باید بگم جدا از عذاب وجدانی که همیشه همراهمه تلاش میکنم وقتایی که آروممو دارم لذت میبرم رو یادآور بشم به خودم و این روش خیلی کمک میکنه به کمتر حرصی بودنم . 
وقتی به این فکر میکنم که تمام دنیا به این خلاصه میشه که تو نگرانی نداشته باشی یکی کنارت باشه همه چیز سرجاش باشه عذاب وجدانم بیشتر میشه که چرا الان نباید اونجوری که باید باشه بعد سعی میکنم خودمو قانع کنم که شاید هست. 
به نظر میاد خیلی نق زدمو ناله کردم ولی در اصل مثلا اومدم بگم که خوبم بعد یاد حرف لوکاش، روانشناسی که از طریق دانشگاه پیدا کردم و بعد از سه جلسه دیگه نرفتم افتاد که گفت باید بگی همه چیزو بگی و اصلا به فکر ناراحت کردن مردم نباشی که آزرده میشن چون تو مهمی که آزرده  نباشی، هرچی تلاش کردم که بگم نمیشه گفت باید این شاید و اما و نمیشه رو بزاری کنار و بتونی بگی میشه یا فراموش کنی و من معمولا نمیتونم فراموش کنم متاسفانه و نمیتونم بگم میتونم برای همین لوکاش خیلی وقته که ایمیلش بی جواب مونده و عذاب وجدان دارم که جواب ندادم ایمیلی رو ، و خودمو قانع کردم که اون برای عادیه که مراجعه کننده هاش جوابشو ندن یا دیگه نرن پیشش، کاش برای مدیر جدید هم عادی بوده باشه که روبوسی نکنی گاها نه اینکه بی احترامی .