۱۳۹۰ شهریور ۲۱, دوشنبه

غرنامه بدبختی نامه چس ناله نامه مردن نامه

هیچ چیز خوب نیست ، دقیقن من دارم تظاهر میکنم که همه چیز خوب است ، لبخند میزنم رسما چرند میگویم و هارهار میخندم ولی در دلم و در مغزم واقعا شلوغ پلوغ است به معنای واقعی، هیچ چیز یعنی هیچ چیزه زندگی به تمامِ معنا حتی تا آخرِ این نوشته هی میخواهم بگویم به تمامِ معنا که دقیقا درک شود لابد، بعد چونکه من یاد گرفته ام که هی بگویم صبر کن صبر کن دیگر صبر کن هم نمیگویم همینجوری ساکت مینشینم تا بگذرد ولی یا نمیگذرد یا یک جوری میگذرد که من حالیعم نشود چی شد چی نشد .
زندگی خانوادگی واقعا داغان است هم از نظرِ عاطفی هم نظرِ مالی آنقدر که ممکن است برای کلاسِ کوفتی دوباره امسال پول نداشته باشیم من ثبتِ نام کنم ول خب این مسلما حقِ من نیست و ضایع شدنِ حقِ من است و من خیلی گناه دارم ، شما باید بیایید از نزدیک تا ببینید من چه قدر گناه دارم . در این وضعِ مالیه مسخره من مثله گاو بنزین مصرف میکنم خیلی گاوم از بس ، تقصیرِ من هم نیست مسافت است ماشین است بنزین مصرف میکند خب  مثله ما که انرژی صرف میکنیم ، یک وقتایی فکر میکنم که انقدر ماشین خسته شده که ممکن است پیچ و مهره هایش از هم باز شود و همش منرا فحش بدهد و بگوید هان خوب شد ؟ منهم سرم را کج میکنم میگویم گه خوردم لابد بهش . بعله زندگی واقعن خراب است الان و خب من دارم همش مدارا میکنم حقِ من مدارا کردن نیست ، من بچه آخرم باید لوس باشم ننر باشم ولخرج باشم و همش در حالِ اُرد دادن ولی خب متسفانه هرچه میگردم مراعات کننده تر از خودم نمیبینم حتی مادرم که پنجاه سالش است مراعات نمیکند ولی من میکنم  و خب این باعث میشود من همه اش دلم برای خودم بسوزد .
از زندگی که جا مانده ام و هرچه قدر از اواسطِ مرداد که میگذرد هرچه بیشتر فکر میکنم میبینم نه خب واقعنی من با دستِ خودم زدم همه چیز را خراب کردم من الان اصلا نباید اینجا نشسته باشم من با دستِ خودم زدم روزگار عوض کردم دستم بشکند ایشالا . و همه رفته اند و من مانده ام و عکسهای فیس بوکشان و چنج شدنِ لوکیشنشان را تماشا میکنم و روزگارشان را میخوانم و ساکتم و به خوش شانسیه بقیه حسودیِ محض میکنم چونکه میتوانم هزارو یک دلیل هم بیشتر بیاورم که بدشانسم و اصلا یک جاهایی هم باور دارم که طلسم شده ام و فاک واقعا .
در کلِ مطلب باید بگویم خسته هستم خیلی خسته هستم ، مسئولیتِ کامل ِپدر مادرم برگردنِ من است و هیچ کدارم از پسر ها حاضر نیستند اصلا خبر دار بشوند از حال و روزِ ما و هروقت که من نیازه مالیه شدید دارم ( چونکه من همیشه نیازه مالی دارم ولی تا شدید نشود نمیگویم لالم بیچارم بمیرم برای خودم ) آنها هم میایند و میگویند پول همین میگویند پول دستشان را دراز میکنند و میروند ولی من همان پول را  هم خودم را جر میدهم دقیقا تا بگویم ، مگر به همین سادگیست آخر؟ بروم بگویم پول دستم را دراز کنم بگیرم برم ؟ نمیشود نمیتوانم خب سخت است و دلیلش هم این است که من میبینم چه برسرِ ما سه تا می آید و آنها نمیدادند و فکر میکنند ما چون ماشینمان بهتر از انهاست خیلی خوشیم خاک برسرشان رسمن ، که الان ماشین شده است خاره چشم لابد به زودی من و ماشین هم آتش میگیریم خیاله همه شان راحت میشود ان شا الاه ، و خب زن گرفتن لابد آدم را بی معرفت میکند نسبت به خانواده و هیچ تقصیر ِزنهایشان نیست به نظرِ من رسمن تقصیرِ خودشان است ، و خب الان خیلی عرصه دارد خواهرِ نداشته ام را جلوی چشمم میاورد که اینجوری زبانم باز شده است. سخت است بی پول بودنِ آدمی که پنجاه سال تمامِ آدمهای دیگر را خرجی میداده است را تماشا کردن و تواناییه کاری رو نداشتن و سرِ کار هم که رفتم چه شد ؟ سایت رید ، به معنیه واقعی سایت رید و خب اصلا بر فرض ِمحال من الان حقوق هم بگیرم باید بروم قسطِ موبایلِ کوفتی را پرداخت کنم و امیدوارم یک روزی تمامه این پولهای تلفن و موبایل و هرچیزی که ربط به تلفن دارد گیر کند در گیرندگانش به حقِ همین تابستونه گهی .
بعله این گه ترین تابستان بود شاید ، احساسِ مجهولی میکنم احساسِ تهی بودن عددِ چه بود که تهی بود ؟ ریاضیه عن است ؟ مخم ریده است ؟ بعله مخم رسمن ریده است ، دکتر گفته است غده فلانم بیش از اندازه ترشح میکند و مادرم از دیشب نذر و نیاز کرده است که چیزی نباشد ، مادرم همش به فکرِ شوهر دادنه من است و هر یالقوزی را که میگوید میخواهم ازدواج کنم امیدوار میکند به ازدواج با من و نمیداند من همین خودم را هم توانش را ندارم ، نمیداند که آدم خسته است نمیداند که زمانه فرق کرده است و من اندازه صدوپنجاه سالگیه مادرم خسته ام و خب درک نمیکند حق دارد هفده سالگی ازدواج کرده است سریع زایمان کرده است چه فهمیده است ؟ هیچی ، ازدواج شده است ویران کننده بیش از اندازه آدمها مرگ بر ازدواج .
بیشترین چیزی که اینروزها بیشتراز اندازه آزارم میدهد بی اعتمادیعم به مردم است اگر شما بیایید بگویید الان شب است تا نبینم باور نمیکنم و حتا اگر نبینم هم نمیگویم به شما که باور نکرده ام ولی راستش باور نکنید که من باور کرده ام چونکه باور نکرده ام و اگر یک روز شما جای من باشید خل تر از اینحرفا میشوید و چیزی نیست که الان در آستانه بیست و سه سالگی قرار دارم چیزی از هجده ساله گیعم یادم نیست مرگ بر روزگارم که چند سال از عمرم را حذف کرده است و آدمِ دیگری که برای من آشنا نیست را جای من گذاشته است و الان یکهویی بیست و سه ، غمگین است شما بگویید بچه ولی خیلی بیتربیت و قضاوت کن هستید من اگر الان پنجاه سالمم بود به بیستو سه ساله نمیگفتم بچه واقعن برای آدمهایی که به همه میگویند بچه متاسفم و خاک برسرشان اصلن دلم میخواد در فلانِ خصوصیه خودم فحش بدهم .
و بعله گفتم که اعتماد ندارم این اصلاخوب نیست آزارم میدهد ولی رد میکنم ، رد کردن واقعن دردناک است ،امیدوارم تا قبل از بیست و سه سالگیه کامل مشکلاتِ  مالی و عاطفیِ خانواده حل شود چونکه خسته شده ام و واقعن هیچ وقت نشده بود انقدر اوضاع ِمالی بد باشد که پول به کلاسه من نرسد این مرگبار است و هیچ وقت نشده بود انقدر اوضاعِ عاطفی بد باشد که یک سال باشد ما یک شب شام بیرون نرفته باشیم سه تایی. پدرم بیچاره است مادرم بیچاره تر و من بیچاره تر تر ، و اگر توانش را داشتم و آرزوهای مسخره نداشتم یک خودکشیه دستِ جمعی ترتیب میدادم که راحت میشدیم همه باهم و  شاید اگر یک روزی احساساتم عقیم شوند و اون تیکه منطقیه عقلم هم از بین برود اینکار را بکنم
...