۱۳۹۱ مرداد ۴, چهارشنبه

لجنزارِ قلبم

آدم به این خیالش خوشه که میره پیشِ روانپزشک که حرف بزنه ، بعد یهویی میگه اوه اوه اینا چی بود من گفتم ؟ ! نکنه ببندنم به تخت نکنه درمانِ اضافی کنن ! یارو اصلا خودش روانی بود ! احساس میکنم که توی قلبم از کینه ی زیادی دارم لجن پرورش میدم ! و خودم نمیدونم اینهمه کینه از کیه و از کجاست و راستش خسته شدم از اینهمه سنگِ گنده که لحظه به لحظه با فاصله ی نیم سانتی میوفتن جلوی پام و خب من منتظرم که دیگه کم کم سنگه بیوفته رو مخم دیگه ، این کارا چیه خب هی جلوی راه ، یا اینکه یهویی دیوار بکشه راحت شه ، خودش راحت شه هی تِپی نیوفته . اسمِ اینا که من مینویسم ناله س ؟ واقعی؟ ای وای خب . 
از اینم بدم نمیاد که بیام حرفای فلسفیِ شاد و حرفای ساده ی شاد بزنم ، هیچ کس بدش نمیاد ، البته از این ساده تر کی حرف میزنه ؟ هیچ کس به نظرم . 
خنثی شدم ، صامت ، ساکت ، کر ، لال ، بی فکر ، سبک ، هر آن میتونم مثلِ پر شناور بشم تو هوا . 
برادرم مریض است ، مریض تر از آن شبی که حرفش رو زدم و غصشو کفِ آشپزخونه زدم و گریه کردم ، برادرم باید خوب تر از خوب شود ، کاش جادو بلد بودم کمی فقط .

۱۳۹۱ تیر ۳۱, شنبه

دل خوشکُنی

یادم نیست چند سالِ پیش بود ولی خب بیشتر از پونزده سالِ پیش میتونه باشه ! رفته بودیم شمال بازم نمیدونم کجای شمال ! دنبالِ ویلا میگشتیم دوتا خانواده بودیم با کلی بچه ، یه ویلایی بود درِ خونش فکر کنم خوشگل بود که نظرمو جلب کرده بود ، رفتیم یکی اونور ترشو دیدیم همه گفتن تاریکه خفس اینا ، آخرش رفتیم همون که چشممو گرفته بود گرفتیم ، بدونِ اینکه من حرفی زده باشم یا کسی فهمیده باشه که چشمم گرفته ویلاهه رو یا هر چی ! ویلا بزرگ بود نورانی بود حیاط داشت یه سالنِ بزرگ داشت ، خوب بود برای جمعیتِ ما ، بیشتر از خوب بود یعنی . از اون موقع به بعد خیلی پیش اومده از جایی از محله ای از خونه ای خوشم بیاد یا یکی بره توش ساکن شه که من دعوت شم اونجا یا اینکه یهویی همش گذرم از اونجاها بگذره همه جاشو یاد بگیرمو اینا ، امروز توی یکی از کوچه ها داشتیم بستنی قیفی ِ دراز میخوردیم بر اساسِ هوسِ تابستونی ، کنارِ یه خونه پارک کرده بودیم که خیلی مینیمال بود وسطِ اونهمه برج و خونه های امروزی ، یه جوری قصه وار ، هی گفتم چه خونهه خوبه چه مینیماله چه خاص عه  ، همه چیزش خوب بود ، درش حتی مثلِ صومعه سراهای قدیمی ِ تو فیلما بود ! یه بالکنِ کوچیکه عجیبم داشت و مطمئنم که دوبلکس بود ولی خیلی کوچیکو خودمونی . بدونِ اینکه داخلِ خونه  رو دیده باشم  دلم خواست یه وخ یه جایی از همین دنیا همه خوشبختیام توی همچین خونه ای باشه اینشکلی انقدر ساده و شیک و همه چی تموم ، دلم خواست یه روزی از مالِ خودم باشه همچین چیزی اگه قرار به داشتنِ چیزی باشه . مطمئنم میرفتم توی خونه همه جاش بوی چوب میداد و از این خونه ها بود که دنیای خودِ خودِ خودشو داشت . 

۱۳۹۱ تیر ۲۶, دوشنبه

بارون

از جنگ برگشتم از یه جنگِ مسخره که هی ادامه داره ، از یه جنگی که هی تحمل میکردم یهویی کم اوردم ، خودمو زدم ، مسلسلو گرفتم سمتِ خودم تا میتونستم زدم ، با مُشت زدم تو صورتِ خودم هیچ خونی ولی نیومد ، هی داد زدم بزن منو بزن منو هیچ کس نزد منو ، همه مهربونن ! با این مهربونیا منو از بین دارن میبرن خودشونم نمیدونن ! پیچیدگی باید بگم منو نگا نه اینکه منو نخور!
از سرِ شب داره بارون میاد الان شیشِ صبه ، شب ِعالیی بود برای مُردن برای پخش شدن کفِ آسفالتِ کوچه ، برای ترکیدنِ صورتم وسطِ خیابون ، برای شیون های ملت ، برای حرف های آدمهای توی پارک و خاله زنک بازیهاشون ! شبِ عالیی بود برای قرص خوردنو رفتن زیر ِپتو و دیگه بیدار نشدنو شیون های سرِ ظهر و سکته های پشتِ سرِ هم و حرف ها و پچ پچ های خاله زنک ها ! ولی دستم بنده ! دلم بنده ، عرضه هم ندارم ، کله خر هم نیستم متاسفانه و دلم تا میتونه میسوزه و این دلسوزی نذاشت که شبِ قشنگِ خونیی باشه برامو به پوچی برسم ! استخونِ دماغم به شدت تیر میکشه ، پاهام میپرن ، دستم خواب میره بعله بیستو سه سالمه ! دارم فکر میکنم که بیشتر از این نمیتونم خودمو بکشم بیرونو بتونم خنده بشونم رو لبم !
شبِ عجیبی بودو هست ، تموم نمیشه و جنگ هم نمیدونم تا کی میخواد ادامه داشته باشه ، امشب حتی میتونست برعکس باشه خیلی خندون باشه روشن باشه تا صب از بارون لذت بُرد و با لبخندِ باز خوابید تا صبح ، ولی برعکس بود ، شب تموم نمیشه ، میتونست  خونی ریخته بشه وسطِ خیابون که هیچ وقت پاک نشه ، عابرا از اون تیکه رد نشن .
کاشکی خیلی چیزا پاک شن از ذهن کاشکی
نفرین به من لعنت به من 

۱۳۹۱ تیر ۲۵, یکشنبه

بیمارم

مطمعا بودم که حامله هستم ، واسه خودم رویا ساختم که این یه ماهِ باقی مونده هیچ کس بویی از بچه ی توی شکم نمیبره و با این پولی که دارم میتونم برم یه جایی قایم بشم برای خودم و هر چی هم فکر میکردم پس دلبستگیا چی خانواده چی اولش دلم میسوخوتو قلبم درد میگرفت ولی تهش دلم میخواست که یه چیزی رو از اول خودم بسازم شروع کنم ، خیال کردم که با همین پول میتونم برم یه گوشه ای با سختی بسازم و زندگی کنم با بچه ! و خب خودم هزار بار دیدم آدمایی که تو شرایط ِ سخت به شدت زحمت کشیدن جواب داده زحمتشون مگه اینکه ریگی به کفششون بوده ! میخواستم به هیچ کس نگم که بچه ای وجود داره ، قدم میزدم دست به دلم میکشیدم که هی بچه چه بی موقعی تو آخه مثلِ خودِ من ، بعد همه جونم آتیش میگرفت که اوه اوه وقتی که شیکمم بیاد بالاتر میفمم که دقیقا چی به چیه ، داشتم خودمو مینداختم وسطِ یه چیزی ِ که یهوییه در حالتی که خودم وسطِ دوتا چیزِ دیگم ، پوووف پیچیدگی منو نخور لطفا ! هر بار که رفتم بیبی چک بگیرم یا از داروخونه چی خوشم نیومده بود یا دور بود یا بسته بود ، فقط هرروز لخت میشدم جلوی آینه و سعی میکردم بتونم دلمو بدم تو که نمیتونستمو دلم درد میگرفت این بهم اطمینان میداد که یه سگتوله ای اونتو هست در صورتی که هرچه قدر فکر میکردم میدیدم هیچ امکانی وجود نداشته برای به وجود اومدن ِ این سگتوله ی سمج .
دوروز بود یادم رفته بود و تا صب خواب دیده بودم که بچه ی نوزاد توی دستمه هی میندازمش هی بچه صداش در نمیاد ، بچه رو قنداق کردن و من ناراحتم از این وضع ، بازم هی بچه از دستم میوفته و بچه ی بزرگتر نگاه میکنه و هشدار میده که اوه اوه بچه نیوفته ! همون موقع چشمامو باز کردم و بینِ پاهام گرمیشو حس کردم ، بعله این وضعیتِ هر ماهِ زندگی که هرماه رحِمِت رو تیکه تیکه میکنه میفرسته بیرون تا سریِ بعد آماده تر باشه برای جفت گیری و نگهداری از اون توله ی عزیز ! رویاها پریده بود بچه رفته بود ، دوباره برگشته بودم به وضعیتِ اول و رفتن و گمو گور نشدن و هزارتا چیز ِدیگه .
میخوام بگم که انقدر هنوز گاو و وابسته هستم که میتونم برای خودم توی رویا انقدر وابسته بشم که بتونم همه چیز رو بذارم برم ؟! یا اینا همش فکره محضه ؟ یا اینا چیه ؟ چرا باید اینجوری باشم ! چرا نمیشه ساده باشم ! چرا بچه هی از دستم باید بیوفته ! چرا باید اصن فکر کنم که میتونم با بچه بذارم و یه زندگی ِ جدید شروع کنم با کلی دلتنگی و خاطره ی تمامِ کوچه ی های این شهر ! اونم منی که توی همین یه نفرِ لعنتیعی که خودم هستم موندم ! یهویی چه قدر یه چیزِ ساده میتونه دلِ منو به این وضع بکشونه آخه ! چه قدر حماقت ! چرا باید دنبالِ دلخوشی بگردم برای خودم .
دلم کتک میخواد یه جوری که اولش پرتم کنن زمین سرم محکم بخوره به درو دیوارو زمین و کوبیده شدنشو گورومب حس کنم .

۱۳۹۱ تیر ۲۴, شنبه

خیالم راحت نیست



از کلمه ی تقدیر گریزانم ، یعنی فکر میکنم که یه کلمه ی بی معنیی بیش نیست ! از یه ور هم به آدمایی که به تقدیر اعتقاد دارن حسودی میکنم و میگم خوش بحالشون ، چونکه کلا آدما خوش بحالشون که دلشون به چیزی قرصه ، چونکه خیلی وقت میشه که دلم به هیچ چیز قرص نیست و تماما دارم رو لبه ی پرتگاه راه میرم انگاری و هر آن منتظرم که بیوفتمو همه چیز بوم پودر بشه !
راننده تاکسی انقدر خندیده بود توی زندگیش صورتش خطِ خنده داشت و گونه هاش خنده مانند بود ، داشت میگفت اونجایی که آدم از هیچی به وجد نیاد اونجا یعنی مُرده یعنی پیره ! از این آدما بود که تقدیر رو باور داشت و کلی اعتقاداتِ دیگه و خب جزو لیست حسودی شدگانم قرار میگیره . اینکه از هر چیزی چند نوع وجود داره به  نظرم میتونست وجود نداشته باشه هیچ کس هم بویی نمیبرد که اوه این وجود نداره ، مثه خیلی چیزای دیگه که وجود نداره و ما کنار اومدیم با وجود نداشتنش ! تقدیر رو داشتم میگفتم که یه جایی بود که دور و برم رو لجن ِ زندگی ِ عزیزم گرفته بود و خودم خودمو کرده بودم توی چاهش و هر وقتی که فرصتی داشتم برای فکر کردن میگفتم این تقدیرِ منه دیگه همینی که هست و یهویی همون وقتا بود که هرروز میگفتم تقدیرت اینه و باید بسازی و اینا که یه چیزی که هنوز نمیدونم چیه دستمو گرفتو منو کشید بیرون و این جزوِ معجزات زندگیم حساب میشه که فکر میکنم هیچ وقت دیگه معجزه ای تو زندگیم نداشته باشم با این وعضِ بی باوری محضم به همه چیز و این لبه ی پرتگاه راه رفتنم به خیالِ خودم ، بعله همه ی این لب پرتگاه خیالِ خودمه وگرنه آدمهای ساده خیلی راحت آواز میخونن و راهشونو میرن بدونِ اینکه اصلا بدونن که توی دنیا لبه ی پرتگاهی قرار داره و بدونِ اینگه همیشه خودشونو لبه ی پرتگاه فرض  کننو منتظر داغون شدن باشن ، راستش خسته شدم انقدر میترسم و از این بدتر اینه که این ترس دیگه اسمش ترس نیست وقتی باهاش کنار اومدم وقتی که میگم فوقش همه چیز داغون میشه ، مثلا میگم زلزله بعد میگم میاد هیچ کاری نمیتونم بکنم ،  تموم میشه هیچ کاری نمیتونم بکنم ، این یعنی ترس دیگه اسمش نیست یعنی کنار اومدم با همه چیز و فقط منتظرم که از همه جهات فرو بپاشم ! اینم میدونم که به هیچ وجه اندازه ی خیلی وقت پیش ها قوی نیستم ولی خب هیچ کاری هم نمیتونم بکنم فقط باید سعی کنم دامن زدن به این وضع رو کنترل کنم و دامن نزنم بهش یعنی . تمامِ مدتِ زندگی هر چیزی که پیش اومده با جنگ پیش اومده با چنگو دندون تیکه تیکه هاشو نگه داشتم برای خودم و راستش خسته شدم و نمیفهمم که چرا باید اینجوری باشه و خیلی وقته دیگه اینکه کارمایی وجود داشته باشه رو باور ندارم ، من حتی همین الان باور ندارم که زندگیی وجود داشته باشه چه برسه به چیزهای دیگه ، به همه ی آدمهایی که زندگی رو باور میکنن و میخندن و بی خیالن حسودی میکنم ، درصورتی که در ظاهر به بیخیالی زدم ولی اسمِ اینی که خودمو زدم بهش بیخیالی نمیتونه باشه چونکه حواسم به همه چیز هست و سعی میکنم حواسم به چیزی نباشه و اسمش زجر مطلقه .
احساس میکنم که توی یه جاده ای قرار گرفتم که مثل ِ جاده ی رسیدن به قصرِ جادوگرِ شهرِ اوزِ ، پیرهن گل گلی تنم نیست موهام موشی نیست دنباله قلبو کوفتو زهرِ مار نمیرم پیش ِجادوگر ولی حاضرم هر چیزی بپردازم که باورهام برگرده و بتونم لحظه ای همه چیزو باور کنمو بخندم و خیالم راحت باشه و دلم خوش باشه ، جاده نارنجیِ بد ترین رنگِ ممکنِ که میتونه توی تمامِ رنگها وجود داشته باشه ، رنگِ آجری که همه ی دیوار هارو میسازه . اینکه دوتا چیزِ پرفکت توی دستام دارم و باید یکیشو انتخاب کنم خیلی دردناکه و تا آخر عمرم همیشه باید از نبودِ یکیش رنج ببرم همه چیز رو سخت تر میکنه و اینکه هیچ وقت نمیتونم دوتاشو باهم داشته باشم از همه چیز بدتره و این منو داره به یه آدمِ خیلی خیلی سخت تر تبدیل میکنه و این اون جنگیدن و بیشتر میکنه فکر میکنم و یه جایی هست که دیگه چنگ و دندون کار نمیکنه دیگه کُند میشه و تو هیچ کاری نمیتونی بکنی دیگه همون تیکه تیکه ها هم بهت نمیرسه !
از آدمهای مرموز خوشم میاد ، نه بدم میاد حسودی میکنم یعنی ، خوشم نمیاد ، هیچ وقت نتونستم توی زندگیم مرموز باشم و کارهای خودمو بکنم هیچ وقت یواشکی نداشتم برای خودم ، همیشه یه جایی سریع همه چیز رو گفتم ، تو تنها چیزی که میتونم مرموز باشم گاهی حالِ بدمه که اونم خیلی کم پیش میاد و کاملا ناخودآگاهه دیگه ، یه جایی وایسادم که نه میدونم میخوام بگذره نه میدونم میخوام نگذره ! از یه طرف میخوام محکم نگه دارم هر ثانیه رو و بوی همه چیز رو حفظ کنم از یه طرف میخوام همه چیز مثلِ یک چشم بهم زدن باشه .
اینکه از اون دوتا چیزِ پرفکت باید یکیشو داشته باشمو هیچ وقت نمیتونم دوتاشو باهم داشته باشم داره یه کاری میکنه برم زیرِ پرتگاه و خودمو دار بزنمو تا همیشه ی همیشه اون زیر آویزون بمونم .