۱۳۸۹ تیر ۵, شنبه

بابا

خب تاحالا زیاد از بابا نگفتم ٫ الان میگم که پدری دارم فوق العاده خونسرد ٫ این بابای ما کوچیک که بوده عاشق هنر و آواز و اینا بوده کلی ( الانم هست ) دیگه صبحا میرفته سر کار بعدش میرفته کاخ جوانان ( یه چیزی تو مایه های خانه هنرمندان مابوده مثلا ) اونجا موسیقی و کافه و اینا بوده کلی تا نصف شب و صبح و اینا میرفته خونه ٫ بعد ایشون اونموقع مجردی زندگی میکردن ٫ بععله . یه روزی میره تست صدا میده و گویا قبول هم میشه ولی دعوت نامش میره دم خونه داییشون بعد داییشون میگیرن دعوت نامه رو پاره میکنن ٫ نمیدونستن که دارن شیشه بخت پدر منو میشکونن ٫ بابای منم که خونسرد هیچی نمیگه قانع میشه وگرنه من الان نبودم بابامم الان اسپانیایی آمریکایی جایی هی داشت کنسرت میداد .  ایشون یه عشق نهفته ای از دوران کودکی به دختر خالشون داشتن ٫ دیگه این عشق دو طرفه بوده . ایشون کلی خوشمیگذرونن و بیست سالشون که میشه ازدواج میکنن و بععله دیگه . بعد خب من بچه اخری هستم و از حال اون سه تا خبر ندارم و فقط شنیدم دیگه ٫ قبلا گویا بابای غیرتی داشتیم ما که خیلی گیر بوده بعد دیده خوب نمیشه که شیک و اینا نبود دیگه یه کم خوب شده و آروم آروم دیگه بیخیال شده و این اخلاقش به پسراشم کشیده که منطقی باشن و غیرتی بازی در نیارن ٫ خلاصه محیطی مناسب فراهم کرده واسه به دنیا اومدن من . دیگه دخترم که دختر باباست و اینا ولی خونه ما اینجوری نیست اینکه من لوسمو اینا درست ولی فرقی بینمون ندیدم تا به حال . داشتم از بابای خونسردم میگفتم ٫ که انقدر این آدم بیخیال دنیاست که آرامش میده بهم ٫ دنیاش مال خودشه فقط کاری با کار کسی نداره ٫ بهترین چیزارو تجربه میکنه ٫ خیلی منطقیه. همیشه بهمون اطمینان کامل داره ٫ همین پریروز من یه تصادف مسخره کردم ( بعله میدونم آمار تصادفم رفته بالا اینروزا ) گفتم الان میاد منو دعوا میکنه. بعد تا بیاد فکر کردم گفتم مثلا چه شکلی میشه اگه بخواد دعوام کنه !!! بعد دیدم یک عدد بابای خندون از اون ته داره دست تکون میده میاد . اومد و با آقاهه حرف زدو خسارت دادو رفتیم ٫ بعد اصلا انگار نه انگار که چیزی شده ( چیزی نشده بود ماشینم اون آقاهه خطخطی شده بود ) گفت ناهار چی بریم بخوریم ؟؟!! من دیگه اون لحظه میخواستم بزنم خودمو . یه بارم این بابا منو تو بغل آقای اسبق دید تو خیابون٫ بدترین حالت قیافش اونموقع بود ٫ که بعدش رفتیم خونه به منطقش رجوع کرد که اوصولا دخترها دوست پسر دارن دیگه . خلاصه همچین بابای خونسردی داریم ما ٫ که همه دوسش داریم و صداش واقعا فوق العادس و همیشه واسمون میخونه ( البته کلی نازشو میکشیم ) این صداش به بزرگه هم رسیده باهم دیگه آواز میخونن ماهم هی ذوق میکنیم واسه خودمون . بابام نقاش ماهریه یعنی از دستاش نقاشی میریزه ناخداگاه ٫ هر طرحی رو بهش بدی یا ازش تعریف کنی مثل اونو حتی بهترشو میکشه با ذوق تمام . بابام آدم خیلی خوبیه ٫ خوبه که هست و میخنده و خونسرد عالمه ٫ الانم منتظریم که بزرگه بازنش بیاد بریم سولوقون نهار بخوریم ( یه پونزده سالی هست نرفتیم اونجا ) اما میدونم میخواد خودشو لوس کنه بگه نمیام ٫ خلاصه روز پدری گفتم واسه بابام چیزی که نگرفتم حداقل یه چی بنویسم بعد همین روزا برم یه چی بخرم واسش از بس بابای خوب دنیاس  و همه جوره پشت منه 

۱۳۸۹ خرداد ۲۵, سه‌شنبه

رسیدم

کلی خوش گذشت و برگشتیم ٫ گفته بودم دلم واسه همه چیز تنگ شده ؟ کوچیکه کلی گریه کرد و ماروهم گریه انداخت وقت خدافظی ولی خب این چیزیه که خودش انتخاب کرده . یه وقتایی منم غم میگیره از این لحاظا که نرم ولی خب بعدش خودمو قانع میکنم که دلیلی نداره که برمو نتونمو بمونم و خجالت بکشم برگردم ٫ چیزی از دست نمیره وقتی که نتونم بمونم برمیگردم به همین سادگی ٫ به سادگیه تجربه . بالاخره تجربه خیلی چیزها لازمه تو زندگیم . کلی با مامان خندیدیم تو هواپیما ٫ تقریبا دوساعت داشتیم میخندیدیم ٫ فکر کنم قرصاشو حواسش نبوده یکی زیاد خورده بود خوابش پریده بود شده بود پایه خنده . کلا سفر خوبی بود کلی دلم برای کوچیکه تنگ شده بود خب ٫ دیگه نیستش که تا صبح بشینیم رو پشت بوم دوتایی ٫ وقتی خوابم نمیبره تا صبح باهام بیست و یک بازی کنه٫ ولی به جاش کلی رفتیم آب بازی ٫ کلی رفتیم خیابونای سنگ فرش رو راه رفتیم ٫ کلی عکسای عاااالی انداختیم و ...  نمیدونم دیگه زندگی هی چیزای جدید رو میکنه اینم روش . من یک آدم جااااا خوبی هستم که این جا خوبی از چشمام میباره ٫ این یعنی یکی از بهترین جاهای دنیام دیگه 

۱۳۸۹ خرداد ۲۳, یکشنبه

من سفر3

ما اینجا کلی قرمه سبزی و قیمه خوردیم و کلی چاق شدیم ٫ اینجا گوشت کیلویی دوهزار تومنه . اینجا نمیدونم چرا همه چیز زیر قیمت ماست ! من عالیم من کلن هر چه قدر از عمرم میگذره بهتر میشم گویا .دلم برای دودیم تنگ شده خیلی زیاد ٫ دلم برای لحافمم تنگ شده

۱۳۸۹ خرداد ۱۹, چهارشنبه

من سفر2

صبح پا شدیم با فولی رفتیم کنار رود خونه دویدیم واقعا عالی بود یه کم سرحال تر شدیم ٫ کلن مسافرت خوبیه ٫ همه چیز جوره . مامان مارو مجبور میکنه که کلی غذا بخوریم و ما امروز تصمیم گرفتیم که اینهمه نخوریم و دو وعده واقعا ماروبس است . مامان میگه اینجا الان جهان چندمه ؟ جهان سوم که نیست چون خیلی از ما جلوتر هستند  ٫ من میگم جهان دوم ٫ فولی میگه فقط میگن جهان اول و سوم دومی وجود نداره .من دلم واسه مامانم میسوزه یه کم .  اینجا نه و نیم شب هوا تاریک میشه . اینجا تمام مدت هوس ها ولکنت نیستند ( سلام ا ) . مامان کلن هی بییر میخوره واقعا عالیه این موضوع ٫ مارو هم تشویق میکنه که بخوریم . ما خودمونو کشتیم نفهمیدیم قبله کدوم وریه نمیدونم آخرش بابا از کجا پیدا کرده ٫ شایدم پیدا نکرده نمیدونم . من ؟ من فارق دنیام دیگه . شبا تا میام فکر بکنم نمیفهمم چه جوری میرم تو خواب . آها یادم رفت بگم اینجا تمام مدت چلچله ها دارن آواز میخونن

۱۳۸۹ خرداد ۱۸, سه‌شنبه

من سفر

من وارد یه جایی شدم که سرتارش رو رودخونه دانوب گرفته ٫ شهری که از دور با مجسمه مادر و گنبد های طلایی کلیسا معلومه ٫ شهری که تمام طول شبانه روز گلهایی که مثل قاصدک خودمونن توی هواش معلق هستند و این واقعا اینجارو به یه شهر رویایی تبدیل کرده ٫ با نمایی که رودخونه و درختا و جاده های سنگ فرش شده داره واقعا انگار توی قصه ها دارم قدم میزنم ٫ اینجا هم مثل پاریس دخیل عشق میبندن . پلی به اسم پل عشق داره که دختر پسرها میان و بهش قفل وصل میکنن . خیلی خوب بود که این سفر رو اومدم ٫ اینجوری میتونم آماده شم برای مهاجرت کامل و یهویی کنده نمیشم دیگه ٫ همه چیز آروم آروم  پیش میره اینجوری ٫ گویا این ادامه دوره تکامله دیگه 

۱۳۸۹ خرداد ۱۴, جمعه

روز مادر نام

خب ما یه مادری داریم که زحمت کشیدن چهار شب عرق ریختن ( شایدم نریختن ) بالاخره تلاش کردن ( شایدم نکردن ) ما چهار تارو حامله شدن( بالاخره بچه بودن گفتن بچس دیگه بامزس میاریم باهم بازی میکنن ما کیف میکنیم اونا هم بزرگ میشن ) بعد کلی ویار کردن چاق شدن استخون ترکوندن ٫ سه تا شاخ شمشاد به دنیا اوردن زرت و زورت بعد دیدن نه خب یه دختر لازمه دیگه بالاخره ٫ دختره رو هم به دنیا اوردن .گفتن( میگن) مادر بودن همینه دیگه٫ حامله شی بزایی شیر بدی وسلام . بعد از به دنیا اومدن هر کدوم از این بچه ها یه مادربزرگی داشته این مادر ما اسمش خانوم بوده ٫ دیگه این خانوم میشده مادر بچه ها ٫ مثلا از مادرما بپرسی شومبول پسر اولیت چه شکلی بود میگه وا !!! مثل بقیه دیگه ٫ در صورتی که نمیدونه که شومبولها متفاوتن و شومبول سه تا پسرش شبیه هم نمیتونن باشن ( من ندیدم به جون خودم ) یعنی اوصولن از روی پدر سوخته ی تجربه میگم اینارو . بعد هیچی دیگه این خانوم این بچه هارو میشسته ٫ لاستیکی میکرده ٫ کهنه هاشونو میشسته در حالی که اسم مادر ما خانه دار بوده ولی خب این مادر ٫ یه مادری داره که از بس خودش به گشادی مبتلاس این دخترشو هم مثل خودش بار اورده و از روز اول زندگی گفته که ظرف نشور دستت درد میگیره ٫ جارو نزن کمرت میوفته بخیه هات جر میخوره ٫ غذا یه وعده بپز زیاد انگاری که گاوداری داری و ... اولا این دختر جان گرم عشق و عاشقیو لذتهای زندگیو شوهر با غیرت و اینا بوده گوش نمیداده خداروشکر کلی غذاهای خوشمزه یاد گرفته از همون خانوم و درست میکرده ٫ البته بگم که با اینهمه خانوم اصلن دستپختشو قبول نداشته . دیگه این مادر هی بچه هاشو زورکی گذاشت زبان و شنا و قران و ژیمیناستیک و اینجور کلاسا ٫ هیچ کدوم از این چهار تا بچه هم اونجا چیزی یاد نمیگرفتن ( البته بعدش به خواست خودشون همشو یاد گرفتن ). بعد این بچه ها همینجوری به کمک خانواده ها و پدر ٫ بزرگ شدن مدرسه رفتن خودشون گلیم خودشونو از آب کشیدن بیرون ٫ این مادر از بس دیگه گرم دامن ماهیش شده بود و کفش نوک تیز پاشنه بلندش٫ سال ۱۳۷۵ ایشون دعوت میشن به ختم انعام خونه عموشون بعد ماشین خودشونو نمیبرن ٫ با فامیل میرن همینوجوری که از ماشین پیاده میشن اون پاشنه کفشه گیر میکنه به این دامن ماهیه ایشون میوفتن تو جوب ( خیلی بیشعورین اگه بخندین ) بعد سرشون ضربه میخوره و شب ما میفهمیم که ایشون ضربه مغذی شدن ( دیدین گفتم بیشعورین ) و باید همون شب عمل بشن ٫ خلاصه که ایشون مارو کشتنو زنده کردن ٫ بعد عمل همرو عمه جان صدا میکردن ٫ بر همین اساس شد که پسر بزرگش از درساش عقب افتاد و نشست تو خونه واسه ما غذا درست کرد ٫ منو میبرد مدرسه منو ناز میکرد ٫ ( پدر کار سنگینی داشت ) خلاصه آروم آروم ایشون خوب شدن و حرف افتادن و باز روز از نو روزی ازنو . باز گذشت هی گذشت  این بچه ها هی اذیت شدن هیچی نگفتن ٫ گفتن مریضه چیکار کنیم قرص میخوره ٫ بعدا فهمیدیم که نه بابا این از صدتای ما سالم تره و کسی که مشت مشت قرص میخوره شدیم ما . بعد دیگه زندگی فشار اورد به بچه ها ٫ بزرگه ازدواج کرد البته مادر ما این پسرو کشت و زنده کرد تا رضایت به عروسیش با کسی که دوسش داشت بده ٫ آخرشم شب عروسی یه دعوا با مادر زنش کرد و تو عروسی همه باهم قهر بودن ٫ بعد اینجا بود که ما فهمیدیم بی مادری یعنی چی ٬ اون داداش اصن مادر ما بود کلهم . بعد این وسطی از بس از اون اول همه ازش حساب میبردن مادرش رضایت داد که با کسی که دوست داره ازدواج کنه ( سلام فولی ) بعد موندیم مادوتا دیدیم وای نمیشه تحمل کرد ٫ البته اوشون دیدن نیمشه و یهویی رفتن اونور دنیا ٫ حالا موندم من ٫ منم دیگه نمیدونم تا کی میتونم تحمل کنم این اوضاع مادر رو ( حالا بعدا بیشتر از کاراش میگم ) همه اینارو گفتم که اینو بگم که امروز از بیرون اومدم خسته و کوفته گفتم یه ساعت ظهر بخوابم ٫ از وقتی که من سرمو گذاشتم رو بالشت تا وقتی چشمامو باز کردم مادر من با کل فامیل تلفنی حرف زده بودو قشنگ تک تک کلمه هاش رو مخ من ظبط شده بود ٫ گفتم مادر جان نمیبینی من خوابم ؟ رفتیم نهار بخوریم دیدم که لوبیا و مرغ رو سرخ کردن میگن بیاین لوبیا پلو ٫ گفتم مادر من این کجای دنیا لوبیا پلوس ؟ من لال بشم دیگه اصن حرف بزنم در مورد کارهای این مادر ٫ جای شما خالی( با لحنی که شک نداشت که من حووشم ) هر چی دلش خواست جلوی فولی بار من کرد و آخرشم گفت کوفت بخوری برو گمشو همونجا که صبح بودی آشغال عوضی ( صبح دانشگاه بودم )٫ ما خار شدیم دلمون شکست هیچی نگفتیم ٫ نفس عمیق کشیدیم  با ناراحتی و اخم و بغض رفتیم سوار ماشین شدیم تا ساعت بگذره و بریم به کارامون برسیم ٫ که رفتیم رسیدیمو شب شد و خسته و کوفته شدم از بس فکرم مشغول بود ٫ فولی رو رسوندم خونه مامانش ٫ از توی ترافیک رسیدم خونه و شام نرفت از گلوم پایین ( البته چیزی هم نداشتیم ولی همونم نرفت پایین )٫ خلاصه فکر کردم به اینکه شب تولدش چه قدر ذوق داشتم رفتم واسش کیک گرفتم شمع خریدم بعد شبش که همه رفتن من گفتم میشه امشبو بحث نکنیم تو خونه ؟ به من گفت خیلی پررو شدی ها بهت رو دادم برو گمشو ٫ بعد یاد دیشب افتادم که همه اینجا بودن واسش کادو خریدن ٫ داشتم ظرف میشستم مادرش گفت برم ظرفارو کمکش بشورم گفت نه بزار بشوره حیوون خیلی پررو شده . بعد اصن یاد شب عید افتادم که میخواستم آشتیش بدم با بابا ٫ که داشتم میمردم از بغض اینکه ما سه تا تنها موندیم شب عید چرا! که رفتم کلی خرید کردم واسه سفره هفت سینش ٫ سفره انداختم رو زمین سبزی پلو خوردیم ٫ آخرش دعوا راه انداخت شب عیدمون شد زهرمار خالص و کلی روزای دیگه . بعد هنوز این دل من پره از دستش ٫ اصن رابطه مادر و دختری نمیگنجه تو ذهنم  . من دارم در میرم از دستش امروز بهش گفتم اشکال نداره هر چی میخوای بگو من روزی رو میبینم که نیستم و تو هی یاد اینروزا میوفتی و حال امروز منو داری ...

* با همه اینها میدونم که مادره دیگه ٫ قبلشم یه زن بوده( هست) ٫دختر بوده ٫ کلی آرمان داشته واسه خودش و زندگیشو بچه هاش ٫ حالا گول خورده گذاشته مامانش زیادی تو زندگیش دخالت کنه و کلا بد روزگار بهش رو کرده دیگه . غذاهای خوشمزه درست میکنه کلی واسمون وقتی حال کنه ٫ دلشم میسوزه واسمون بعضی وقتا ٫ مهربونیاشم خیلی خوبه ولی خب مثلا یک ساعت در ماهه ٫ کلی هم پابه پای ما میخنده و بهمون حال میده ٫  بعدشم از اینکه الان مریض نیست خوشحالم ولی از اینکه از مریضیش سوءاستفاده میکنه ناراحتم ٫ بعدشم اینکه من یه آدمیم هی پر از عذاب وجدان الکی ٫  هی پر از عذاب وجدان الکی ٫ هی 

۱۳۸۹ خرداد ۱۳, پنجشنبه

بهترین خوبیه دنیا

زندگیم طوریه که تمام پسرهای خوب دنیا که دوست دختر دارن اول خودشون بعد دوست دختراشونم میشن بهترین دوستای من 

۱۳۸۹ خرداد ۱۱, سه‌شنبه

شبهای من

دامن صورتیامونو میپوشیم بعد جیغ میزنیم که وای چه قدر آب رفتیم ٫ ساعت از دوازده گذشته و ساعت خنده ما شده ٫ ما که میگم منو فولی ( عروس ) . کلا شدیم جفت هم این همون خواهریه که نغ میزدم که چرا ندارم ٫ شبا پیشم کسی نیست تا صبح بخندم ٫ دوستامو نمیخوام خواهر میخوام ٫ خب حالا اینروزا دارم دیگه . از سر شب کلافه میشیم میخوایم بزنیم بیرون ٫ میگه چی بگیم ؟ تو میری جلو اینا از من میپرسن کجا ! گفتم بیا اون با من . میزنیم بیرون و با موزیکامون پرواز میکنیم و زندگی به شور میرسه . همیجوری که داریم میریم یهو میبینم چند تا ماشین بغل ما با ما دارن دست تکون میدن و میرقصن ٫ میچسبه بهمون . ساعتها میچرخیم ولی کافی نیست تو پارکینگ کلی بالا پایین میپریم و بعد میگیم خوبه پسر نیستیم وگرنه الان ساختمون رو سرمون بود . آهان دامن صورتی مال بعد از پارکینگ بود ٫ انقدر بالا پایین پریدیمو خندیدیم که هلاک شدیم . این وقتا که دنیا یادمون میره و واقعا زندگی میکنیم . اصن تمام زندگی این میشه که نتونیم یه کلمه رو درست تلفظ کنیم ٫ نتونیم تو یه خط صاف راه بریم ٫ موزیک زندگی صدام میزنه