۱۳۸۹ خرداد ۱۴, جمعه

روز مادر نام

خب ما یه مادری داریم که زحمت کشیدن چهار شب عرق ریختن ( شایدم نریختن ) بالاخره تلاش کردن ( شایدم نکردن ) ما چهار تارو حامله شدن( بالاخره بچه بودن گفتن بچس دیگه بامزس میاریم باهم بازی میکنن ما کیف میکنیم اونا هم بزرگ میشن ) بعد کلی ویار کردن چاق شدن استخون ترکوندن ٫ سه تا شاخ شمشاد به دنیا اوردن زرت و زورت بعد دیدن نه خب یه دختر لازمه دیگه بالاخره ٫ دختره رو هم به دنیا اوردن .گفتن( میگن) مادر بودن همینه دیگه٫ حامله شی بزایی شیر بدی وسلام . بعد از به دنیا اومدن هر کدوم از این بچه ها یه مادربزرگی داشته این مادر ما اسمش خانوم بوده ٫ دیگه این خانوم میشده مادر بچه ها ٫ مثلا از مادرما بپرسی شومبول پسر اولیت چه شکلی بود میگه وا !!! مثل بقیه دیگه ٫ در صورتی که نمیدونه که شومبولها متفاوتن و شومبول سه تا پسرش شبیه هم نمیتونن باشن ( من ندیدم به جون خودم ) یعنی اوصولن از روی پدر سوخته ی تجربه میگم اینارو . بعد هیچی دیگه این خانوم این بچه هارو میشسته ٫ لاستیکی میکرده ٫ کهنه هاشونو میشسته در حالی که اسم مادر ما خانه دار بوده ولی خب این مادر ٫ یه مادری داره که از بس خودش به گشادی مبتلاس این دخترشو هم مثل خودش بار اورده و از روز اول زندگی گفته که ظرف نشور دستت درد میگیره ٫ جارو نزن کمرت میوفته بخیه هات جر میخوره ٫ غذا یه وعده بپز زیاد انگاری که گاوداری داری و ... اولا این دختر جان گرم عشق و عاشقیو لذتهای زندگیو شوهر با غیرت و اینا بوده گوش نمیداده خداروشکر کلی غذاهای خوشمزه یاد گرفته از همون خانوم و درست میکرده ٫ البته بگم که با اینهمه خانوم اصلن دستپختشو قبول نداشته . دیگه این مادر هی بچه هاشو زورکی گذاشت زبان و شنا و قران و ژیمیناستیک و اینجور کلاسا ٫ هیچ کدوم از این چهار تا بچه هم اونجا چیزی یاد نمیگرفتن ( البته بعدش به خواست خودشون همشو یاد گرفتن ). بعد این بچه ها همینجوری به کمک خانواده ها و پدر ٫ بزرگ شدن مدرسه رفتن خودشون گلیم خودشونو از آب کشیدن بیرون ٫ این مادر از بس دیگه گرم دامن ماهیش شده بود و کفش نوک تیز پاشنه بلندش٫ سال ۱۳۷۵ ایشون دعوت میشن به ختم انعام خونه عموشون بعد ماشین خودشونو نمیبرن ٫ با فامیل میرن همینوجوری که از ماشین پیاده میشن اون پاشنه کفشه گیر میکنه به این دامن ماهیه ایشون میوفتن تو جوب ( خیلی بیشعورین اگه بخندین ) بعد سرشون ضربه میخوره و شب ما میفهمیم که ایشون ضربه مغذی شدن ( دیدین گفتم بیشعورین ) و باید همون شب عمل بشن ٫ خلاصه که ایشون مارو کشتنو زنده کردن ٫ بعد عمل همرو عمه جان صدا میکردن ٫ بر همین اساس شد که پسر بزرگش از درساش عقب افتاد و نشست تو خونه واسه ما غذا درست کرد ٫ منو میبرد مدرسه منو ناز میکرد ٫ ( پدر کار سنگینی داشت ) خلاصه آروم آروم ایشون خوب شدن و حرف افتادن و باز روز از نو روزی ازنو . باز گذشت هی گذشت  این بچه ها هی اذیت شدن هیچی نگفتن ٫ گفتن مریضه چیکار کنیم قرص میخوره ٫ بعدا فهمیدیم که نه بابا این از صدتای ما سالم تره و کسی که مشت مشت قرص میخوره شدیم ما . بعد دیگه زندگی فشار اورد به بچه ها ٫ بزرگه ازدواج کرد البته مادر ما این پسرو کشت و زنده کرد تا رضایت به عروسیش با کسی که دوسش داشت بده ٫ آخرشم شب عروسی یه دعوا با مادر زنش کرد و تو عروسی همه باهم قهر بودن ٫ بعد اینجا بود که ما فهمیدیم بی مادری یعنی چی ٬ اون داداش اصن مادر ما بود کلهم . بعد این وسطی از بس از اون اول همه ازش حساب میبردن مادرش رضایت داد که با کسی که دوست داره ازدواج کنه ( سلام فولی ) بعد موندیم مادوتا دیدیم وای نمیشه تحمل کرد ٫ البته اوشون دیدن نیمشه و یهویی رفتن اونور دنیا ٫ حالا موندم من ٫ منم دیگه نمیدونم تا کی میتونم تحمل کنم این اوضاع مادر رو ( حالا بعدا بیشتر از کاراش میگم ) همه اینارو گفتم که اینو بگم که امروز از بیرون اومدم خسته و کوفته گفتم یه ساعت ظهر بخوابم ٫ از وقتی که من سرمو گذاشتم رو بالشت تا وقتی چشمامو باز کردم مادر من با کل فامیل تلفنی حرف زده بودو قشنگ تک تک کلمه هاش رو مخ من ظبط شده بود ٫ گفتم مادر جان نمیبینی من خوابم ؟ رفتیم نهار بخوریم دیدم که لوبیا و مرغ رو سرخ کردن میگن بیاین لوبیا پلو ٫ گفتم مادر من این کجای دنیا لوبیا پلوس ؟ من لال بشم دیگه اصن حرف بزنم در مورد کارهای این مادر ٫ جای شما خالی( با لحنی که شک نداشت که من حووشم ) هر چی دلش خواست جلوی فولی بار من کرد و آخرشم گفت کوفت بخوری برو گمشو همونجا که صبح بودی آشغال عوضی ( صبح دانشگاه بودم )٫ ما خار شدیم دلمون شکست هیچی نگفتیم ٫ نفس عمیق کشیدیم  با ناراحتی و اخم و بغض رفتیم سوار ماشین شدیم تا ساعت بگذره و بریم به کارامون برسیم ٫ که رفتیم رسیدیمو شب شد و خسته و کوفته شدم از بس فکرم مشغول بود ٫ فولی رو رسوندم خونه مامانش ٫ از توی ترافیک رسیدم خونه و شام نرفت از گلوم پایین ( البته چیزی هم نداشتیم ولی همونم نرفت پایین )٫ خلاصه فکر کردم به اینکه شب تولدش چه قدر ذوق داشتم رفتم واسش کیک گرفتم شمع خریدم بعد شبش که همه رفتن من گفتم میشه امشبو بحث نکنیم تو خونه ؟ به من گفت خیلی پررو شدی ها بهت رو دادم برو گمشو ٫ بعد یاد دیشب افتادم که همه اینجا بودن واسش کادو خریدن ٫ داشتم ظرف میشستم مادرش گفت برم ظرفارو کمکش بشورم گفت نه بزار بشوره حیوون خیلی پررو شده . بعد اصن یاد شب عید افتادم که میخواستم آشتیش بدم با بابا ٫ که داشتم میمردم از بغض اینکه ما سه تا تنها موندیم شب عید چرا! که رفتم کلی خرید کردم واسه سفره هفت سینش ٫ سفره انداختم رو زمین سبزی پلو خوردیم ٫ آخرش دعوا راه انداخت شب عیدمون شد زهرمار خالص و کلی روزای دیگه . بعد هنوز این دل من پره از دستش ٫ اصن رابطه مادر و دختری نمیگنجه تو ذهنم  . من دارم در میرم از دستش امروز بهش گفتم اشکال نداره هر چی میخوای بگو من روزی رو میبینم که نیستم و تو هی یاد اینروزا میوفتی و حال امروز منو داری ...

* با همه اینها میدونم که مادره دیگه ٫ قبلشم یه زن بوده( هست) ٫دختر بوده ٫ کلی آرمان داشته واسه خودش و زندگیشو بچه هاش ٫ حالا گول خورده گذاشته مامانش زیادی تو زندگیش دخالت کنه و کلا بد روزگار بهش رو کرده دیگه . غذاهای خوشمزه درست میکنه کلی واسمون وقتی حال کنه ٫ دلشم میسوزه واسمون بعضی وقتا ٫ مهربونیاشم خیلی خوبه ولی خب مثلا یک ساعت در ماهه ٫ کلی هم پابه پای ما میخنده و بهمون حال میده ٫  بعدشم از اینکه الان مریض نیست خوشحالم ولی از اینکه از مریضیش سوءاستفاده میکنه ناراحتم ٫ بعدشم اینکه من یه آدمیم هی پر از عذاب وجدان الکی ٫  هی پر از عذاب وجدان الکی ٫ هی 

۵ نظر:

  1. .. ترمه جان !
    اصن ِ اصن از این تریپا که میان کامنت میزارن که ایول آفرین .. معرکه ای ...خوشم نمییاد .
    اما ..این پستت معرکه است ..وای دختر من دوست دارم
    الان غرق لپهای سرخم ;)

    پاسخحذف
  2. ببين اينايي كه گفتي رو همه رو من مي دونم ولي يادم رفته بود چون كه اصلا به ياد داشتنش كاري رو درست نمي كنه...!
    برام عجيبه كه تو هنوز به ياد داريشون و خودتو عذاب مي دي و سر مناسبتاي خوب يادشون مي كني...!
    مگه نمي گفتي به من كه به دنيا و قشنگياش بايد فكر كرد...؟
    خيلي هم خوشكلي...!
    دام دارا دام...!
    عزیزم من که ناراحت نیستم جام خوبه عاشق اون دام دارا دامتم . خودت خوشکلی :×

    پاسخحذف
  3. فرار کن بعضی جاها ادم باید فرار کنه فرار بهترین راه برای زندگی ایده ال هستش نه فرار بی برنامه . با برنامه ریزی بری و برای خودت زندگی که دوست داری بسازی . از قدیم گفتن دوری و دوستی . من و تو و خیلی ها مثل من و تو هم سن سالامون با این پدر مادرای کهنه فکر درگیری داریم اصلا نمی فهمن چی میگیم. منظورم از فرار نه این که بری تو خیابونا ولگرد شی ها . یعنی ترک محترمانه خانواده و زندگی مستقل
    خب من پدر مادر کاملا نو و مدرنی دارم مشکل جای دیگس که یا یه نوشته نمیشه توضیحش داد و اصن لازم به توضیح نیست خب :ی ولی مستقل رو هستم ولی فرار رو نه فراری وجود نداره

    پاسخحذف
  4. نمی دونم چرا همه از فرار دیدگاه بد دارن اینم از برکات این نظام جمهوری اسلامی هست
    نه فرار به معنی فرار از خونه فرار از عذاب فرار از اذیت ذهنی برو یه پست تو وبلاگم گذاشتم بخون فرار از اینا

    پاسخحذف
  5. این روزا این تضادها بین اعضای خانواده اپیدمی شده. زنایی مثل مادرهای ما متأسفانه تنها راه جلب توجه دیگران به خودشون رو بیماری می دونن . حیف که از هزارتا ویژگی خوبی که برای این راه می تونن استفاده کنن بی اطلاعن یا بلد نیستن اونها را بروز بدن. البته رابطه تو با مادرت دقیقاً شبیه رابطه من با پدرم هست نه مادرم. اما این تضاد رو الان همه جا می بینم که خیلی نگران کننده هست

    پاسخحذف