۱۳۸۹ خرداد ۱۸, سه‌شنبه

من سفر

من وارد یه جایی شدم که سرتارش رو رودخونه دانوب گرفته ٫ شهری که از دور با مجسمه مادر و گنبد های طلایی کلیسا معلومه ٫ شهری که تمام طول شبانه روز گلهایی که مثل قاصدک خودمونن توی هواش معلق هستند و این واقعا اینجارو به یه شهر رویایی تبدیل کرده ٫ با نمایی که رودخونه و درختا و جاده های سنگ فرش شده داره واقعا انگار توی قصه ها دارم قدم میزنم ٫ اینجا هم مثل پاریس دخیل عشق میبندن . پلی به اسم پل عشق داره که دختر پسرها میان و بهش قفل وصل میکنن . خیلی خوب بود که این سفر رو اومدم ٫ اینجوری میتونم آماده شم برای مهاجرت کامل و یهویی کنده نمیشم دیگه ٫ همه چیز آروم آروم  پیش میره اینجوری ٫ گویا این ادامه دوره تکامله دیگه 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر