۱۳۹۵ تیر ۴, جمعه

یادم میاد

دوسال پیش همین ماه رمضون بود ، تو اون خونه ی زیر شیروونی ِ قشنگی که بودیم ، همخونه م برام بامیه درست کرد و نون بربری سر یه افطار ، یادمه اونسال شبا تا صبح گریه میکردم همون آخرای تابستون که چرا کارام گیر میکنن چرا انقدر دستم تنگ مونده خانواده کمکم نمیکنن و کار پیدا نمیکنمو دانشگاه درست نمیشه ، میرفتم بالای پنجره میشستم و غصه رو غصه ، روبه روم کوه معلوم بودو کلیسای معروف ِ شهر که بالای کوهه ، اینروزا خیلی یاد اونوقتا میوفتم ، که چه قدر میشستم غصه میخوردم و از صبح دنبال کار میگشتم تا شب و دقیقا وقتی که به نقطه ی صفر صفر رسیدم همه چیز تقریبا درست شد یا افتاد رو غلطک . اما پارسال همین موقع تقریبا هرروز سرکار میرفتم و از گرما هلاک شدم و گاهی وقتا نفسم بالا نمیومد ، اگر روزه میگرفتم ساعت نهونیم شب افطار بود دقیقا وقتی که هوا خنک شده بود و مشتری میریخت تو رستوران .

چه ایران باشم چه نباشم ذهنم خیلی ناخودآگاه یه چیزایی یه صحنه هایی یادم میاره حالا از هرجایی ، تو خواب یا بیداری ، بیشترین چیزی که اینروزا هی ذهنم یادم میاره دوچرخه سواریمه که از دم خونه دوچرخه میگرفتم خیلی وقتا ترمزش خراب بود چراغ نداشت که چراغ واسه خودم جدا گرفته بودم شبای مِه دار بزنم به دنده ی دوچرخه  ، یه شبایی جشن بود هیچ ایستگاهی دوچرخه پیدا نمیکردم ، حتی یبار کارتم قفل شد مجبور شدم کلی پیاده برم چونکه نمی ارزید بلیط بخرم . تو خیابون اصلی که میوفتادم پر بود از گروه ها یا تک نفره هایی که موزیک میزنن ، یا اون خانومی که ویولون میزنه همیشه با ظاهر خیلی شیک و قشنگ ترین موزیکهای ممکن رو میزنه ، یا این گروه جدیدا که با ویولون سل و چندتا ساز دیگه و یه خواننده ی خوب وایمیستادن تو خیابون اصلی ، یا اون آقای آکاردئونی و ساکسیفونی یا اون بالن فروشا ، با دوچرخه از وسط همه ی اینا میگذشتم و برام قشنگترین صحنه ها بود هرروز این چیزا . شبا که از سرکار برمیگشتم خانوم ِ ویولونی یه گوشه تو اون میدون دومی داشت میزد و واقعا قشنگ بود . هرروز که از هرچیزی لذت میبردم میدیدم که درست انتخاب کردم که اومدم و سختیاشو تحمل کردمو میکنم ،جاییه که آرومم ، عصبانی نمیشم ، خودمم .

سه سال پیش دقیقا امشب یادمه امتحانم داشتم ، خونمو عوض کرده بودم رفته بودم برای یه مدت توی مرکز شهر توی یه خونه ی بامزه ی قدیمی سیصد سال ساخت با دوسه نفر دیگه همخونه و هم اتاق بودم ، برای رفع خستگی از خونه رفتم بیرون ، دیدم مثل شب سال نو خیلی شلوغه ، فهمیدم که جشنی چیزیه ، بعدتر فهمیدم یه جشن مذهبی ِ خاصیه که از صبح کارنوال بوده و شب با موزیک بالای پل ِ رودخونه ی پو po' آتیش بازی میکنن به مدت طولانی ، یکی از بهترین شبای زندگیم بود ، انقدر آرامش گرفتم از اون حجم شادی و قشنگی که سالهای دیگه هرجوری بود سعی میکردم خودمو برسونم به این برنامه و باز اونهمه لذت ببرم . امسال نگران بودم که جمعه شبه و من باید سرکار باشمو چجوری میتونم مرخصی بگیرم ، همینطور امسال نگران شب سال نو هم بودم که چجوری مرخصی بگیرم چون دیگه امسال روزی که من سر کارم سال نو میشه ، که خب هنوز نتونستم برگردم . امشب گفتم خب اگر بودمو سرکارم بودم عب نداشت با اینکه تهِ دلم عیب داشت ، دوست ندارم انقدر دلسوزانه و حقیر طور قانع بشم .

شبایی که رستوران شلوغ بود خیلی خواب رستوران میدیدم ، اینکه من همه ش دارم میدوم و به هیچی نمیرسم یا اینکه به همه چیز میرسم ، از وقتی ایرانم خوابم شدید تر شده در این باره ، اینکه کارکنای جدید اومدن فضای رستوران عوض شده و من گیج میزنم ، یکبار هم خواب دیدم خیلی خیلی بزرگتر شده فضای رستوران و فقط منو یک نفر دیگه گارسونیم و انواع غذا سرو میشه و منو عوض شده ، هی مشتریا با من حرف میزنن هی من نمیفهمم و اسم غذاها برام عجیبه و همچنان دارم میدوم و مجبورم میزارو جمعو جور کنم جای اُردر گرفتن ، یا اینکه گارسونا جدیدن و نمیزارن من کارمو بکنمو مرتب کنم همه چیز رو .

ته منطقم میتونم به خودم بقبولونم که عیب نداره و خب فوقش دیگه خسته میشی از تلاش و نمیری کلا و میمونی اینجا وتلاش میکنی و کار پیدا میکنی درستو ادامه میدی و خیلی چیزهای دیگه ولی ته دلم خیلی میسوزه ، حتی مادرم که راضی به رفتنم نبود با یک سوز عجیبی میگه کاشکی کارت درست بشه ، یه شبایی تا صبح فکر میکنمو غصه میخورم ، کارمندای سفارتو راضی میکنم ، سعی میکنم تمرکز کنم برگردم به چند ماه قبل که شاید میتونستم کاری بکنم . خوب که فکر میکنم میبینم باز هم خیلی وقت و فرصت داشتم و از دستشون دادم باز هم به دلیل نپرسیدن و کم رویی و کمبود اطلاعات . حالا شدم سفیر اطلاع رسانی ، توی پیجا هرکسی هرسوالی داره اگر من اطلاع داشته باشم سریع جواب درست بهش میدم و راهنماییش میکنم و لینک درست بهش میدم و سعی میکنم متوجه ش کنم ، خودمو میزارم جای هرکسی که یک شبه سر هرچیزی از زندگیشو رویاشو هرچیز درستیش برش داشتن گذاشتنش تو سردرگمی واقعا خسته میشم .

اینکه حقوق نمیگیرم خیلی بده ، یعنی اینکه کار نمیکنم اینجا ، ایران بودن همیشه خوب بوده ، همه توجه میکنن میرم مسافرت اینور اونور مهمونی ، خوشگذرونی ، ولی این مدلش اصلا خوب نیست ، از روزی که اومدم دارم غصه میخورم و تنها خوبیش کنار مادرم و برادرام بودنه ، اینکه تو اون گرما نیستم مثل پارسال که از گرما نفسم میگرفت و یک شب حتی از گرما گریه کردم . هرکسی میگه یه خیری توشه من لبخند میزنم ، چونکه چمیدونه آدم واقعا چرا ، شانسه یا واقعا از بی عرضگی ِ آدمه .

اینکه هی ذهنم ناخودآگاه چیزایی یادم میاره اذیتم میکنه ، همینطوری که  وقتی اونجام چیزایی از ایران یادم میاره ، دقیقا یک چیزایی از گوشه کنارا که در مواقع معمول به ذهن آدم نمیرسه ، از افسردگیِ بیکاری و بلاتکلیفی خیلی میترسم . تنها چیزی که میدونم اینه که همیشه وقتی به جایی رسیدم به چیزی ، همیشه ترسیدم که از دستش بدم با اینکه فکرشم بی منطق بوده ولی همیشه ترسیدم و سعی کردم قدر بدونمو تلاشمو قطع نکنم ولی ترسه از بین نرفته .