۱۳۹۲ شهریور ۲۱, پنجشنبه

دلِ آدم تنگ میشه

این یه نوشته ی رمانتیک ناله طور میباشد .

راستش یه سری تصویر تو ذهنم هستن که نمادِ لذتِ تمام هستن برام ، هی میخوام بنویسمشون هی نمیشه ، از بالا تصویر دارم ، دیدم از بالاست ! نمیتونم بنویسم ، یه اتاق نشیمنه کرم قهوه ایه که فقط توش یه آباژورِ کمنور روشنه ، یه کاناپه ی عمیقِ قهوه ای با طرحای طلاییه ، تلویزیون روشنه ، پسر دراز کشیده نیمه ، نصفش تکیه داده تو کاناپه ، دختره اون وسطِ پاهاشه ، تکیه داده به دختره سرش رو سینه ی پسره س دارن تلویزیون میبینن ، سکوته ، صامتِ ، هیچ حرکتو صدایی نیست ، تمامِ توجه به فیلمه .
همون لوکیشن ، همون حالتِ لم دادن ، دستِ پسره به دسته ی ایکس باکسه ، دستای دختره رو گرفته که کمکش کنه بازی رو ببره ، همون لوکیشن ، نورا بیشتره ، صدای موزیک از اونور میاد روزای اوله ، روزه ولی ، دارن میرقصن تانگو وار  ،
همون لوکیشن ، همخوابی های بیمشار ،
همون لوکیشن ، خنده های از تهِ دل ،
همون لوکیشن شبِ آخر .

راستش اینا الان خوب شدن توم ، چیزی که دلمو تنگ میکنه بغل شدنه ، یه وقتایی دلم برای بغل شدنِ امن تنگ میشه که مچاله بخوابم بغل بشم صبح خیسِ عرق بیدار شم همونجوری مچاله حالم خوب باشه .
داشتم به یکی که داشت میگفت توی سفر نتونستن شب خوب بخوابن میگفتم که دفعه اول بود شب پیشِ هم میموندین ؟ بعد دردم گرفت ، گفتم آخه وقتی با یه نفر دفعه ی اوله که شب پیشِ همین خوابیدن سخته ، آدم دهنش سرویس میشه تا جاشو پیدا کنه بدونه چجوری بخوابه کجا جا بگیره ، کجا کمرش پُر میشه کجا دستِ اون خواب نمیره ، کجا موهای تو نمیره زیرِ دستش ، کجا نفسش میخوره به گردنت به موهات به صورتت ، کجا را دست تره ، کجا میتونی خوب گُم کنی خودتو ، کجا میتونی خوب مچ بشی توش ، همه اینارو که میگفتم پُر از تصور بودم .

شاید تمامِ این یه سال که تنها بودم میلم به بغل شدن بیشتر از هرچیزی شده ،تلاشمو کردم که راهی پیدا کنم خودمو بندازم تو بغل ولی نمیشه ! جواب نمیده ، رابطه ی خوبی رو مهاجرت تموم کرد برام .
از این رابطه ها که مثلِ فیلما بعد از ده سال برگردی هنوزدلت میلرزه .
اولش فکر میکردم هیچ تجربه ای نیست که  نکرده باشیم ، هیچ چیزی نیست که امتحانش نکرده باشیم ،همینطور هست ولی خب زندگی پُر از چیزای عجیبه ، ولی دیفالتش که یکیه نه ؟
من راستش نمیخوام اینارو بفهمم ، یعنی الان که فهمیدم ، میگم که کاش اینارو هیچ وقت نمیفهمیدم تو زندگیم .

میدونم تا عمر دارم هرجا برم هر موزیکی هر یادی هر تصویری واسه من یه خاطره ای داره ، حالا هی کمرنگ تر میشه و شاید دلم دیگه به اون شدت نلرزه ولی لبخنده هست ، این دردناکه من آگاهم که تا عمر دارم تو بغلِ یکی دیگه دارم حسرتِ بغلِ یکی دیگه رو میخورم!

ترسناکه راستش ، واسه خودم عجیبه که انقدر عجیب تسلیم شدم ، میبینمش ولی میدونم مالِ من نیست ! خیلی آگاه ! چه قدر آدم میتونه قوی باشه ؟ خیلی لابد ، نمیدونم .

دلم خیلی بغلِ امن میخواد که بوشو بلد باشم ، دلم یه سری چیز میخواد که منو یادِ چیزای قبل نندازه ، بچه که نیستم ، هزارتا رابطه داشتم ، هزارتا نه ، ولی رابطه ی جدی قبلشم داشتم ، جدیتر ! ولی هیچ چیز انقدر ایده آل نبود ، همه ش اذیت بود بیشتر ! شایدم بچه بازی نمیدونم ، شبیه زندگی ِ واقعی نبود اندازه ی اینیکی ، چرا اونارو انقدر دقیق یادم نیست ؟ من مدلِ حرکتِ رگهای دست رو یادمه ، مدلِ چین خوردنِ صورت وقتِ خنده ، تُنِ صدا وقت حس های مختلف ، نگاه ، صدا ، حتی اونروز تو فلان خیابون که فلان جور شد من گُم شدم صداش میاد ! اینا سخته ، من خسته شدم از حافظه ی تصویریو صوتیم راستش .

خیلی عمیقه ، یه وقتایی رگای عصبِ پامم تیر میکشه از فکرش راستش .
آگاهم که وجودیتی نیست تموم شده ، خیلی آگاه فکر میکنم به همه چیز ، نمیدونم چجوری بگم حالِ فکرمو که میدونم خبری نیست ، ولی خب فکر هست، مثلِ اینکه مثلا میدونم لیوانه خیلی خوشگله ولی واسه من نیست ! ولی خب بهش فکر میکنم و میدونم که هیچ وقت مال ِمن نیست .

صحنه ای که یادمه ، برای روزای سختیه ، دیروقت شاید صبح ، درد دارم ، دراز کشیده ، هردو روی تختِ یک نفره ولی یه جوری خوابیدیم که برای یه نفر دیگه هم اون وسط جا هست ، با این حال راحتیم ، درد دارم ، خوابیده و من خیلی درد دارم ، هر چند دقیقه بیدار میشم راه میرم باز دراز میکشم ساعتو نگاه میکنم باز میخوابم ، تصمیم میگیرم لباس بپوشم از درد که شاید گرم بشم خوب بشم ، از بین ِ کرکره های چوبی نور به زود میخواد بیاد تو ، فشاری که به چوبا میاره رو حس میکنم ، دلم میخواد زمان بایسته ، همونجا با اینکه فاصله داریم ولی نفس های همو حس میکنیم ، دلم میخواست زمان همونجا همون دم دمای صبح برای من یکی تموم میشد ، همونجا مرده بودم با اونهمه درد ، با اونهمه بغض ، با اونهمه عشق با اونهمه عطش ، اما زمان شده بود مثلِ خرگوش و ما صیاد و هیچ و همه چیز میگذشت و هیچ چیز رو نمیتونستم نگه دارم ، توانم نیست گم شده ، توانم گم شده بود .

نمیدونم این شبای آخری چرا انقدر بغلی شدم .