۱۳۹۳ دی ۱۰, چهارشنبه

سی اُم

دیشب برای بار دوم خوابِ مرگ پدرم رو دیدم ، خواب خوبی نیست ، یه چیزی توی ناخودآگاهم میدونست که حقیقت نیست مثل همیشه که اتفاق بدی میوفته نمیخوام باور کنم ، خواب مسخره ای بود چونکه اولش باور نکردم بعدش باور کردم و مادرم مجبورم کرده بود بخوابم ولی هی بلند میشدم و جیغ میکشیدم ، پدرم رو تو یه اتاقی خوابونده بودن و روش یه دسته گل بزرگ از اینا که واسه عرض تسلیت میارن گذاشته بودن ، تمام مدت تو ذهنم داشتم دنبال صحنه های خوب میگشتم و به خودم میگفتم تو حتی یه جایی یبار نوشته بودی که همه اینارو با خودت مرور کردی و آماده ای برای هر اتفاق بد ، بعد میگفتم آره ولی حرف کجا واقعیت که پدرم جلو روم دراز کشیده و میگن مُرده کجا ؟
بچه برادرم لباس به تن نداشت ، فقط یه بلوز کوچک تنش بود و آروم بود و گریه نمیکرد ، از ته دلم آرزو میکردم که پدرم نفس بکشه ، تا میومدم جیغ بکشم میدیدم همونجا کنار مادرم دراز کشیدمو هی میگن آروم ، برادر بزرگم صداش در نمیومد یه جوری انگاری که به من قول داده بود همه چیز درست میشه و همه چیز به شدت خراب شده بود رفتار میکرد .

بیشتر از چهار ماه میشه که با پدرم یک دل سیر صحبت نکردم و همینطور مادرم و همینطور برادرم و همه ، وقتی زنگ میزنن عصبی میشم چونکه بیشتر یادم میوفته که خودممو خودم که دارم واسه زندگیم میجنگم و مادرم نگران خونه ی بی آسانسور یا اینکه نهار بخورمه نه نگران چیزهای اصلی ، باز هم سعی میکنم گاو نباشم و بگم همینه دیگه مادره ، هرکسی یه جوری مادره ، و سعی میکنم خوب رفتار کنم بگم بخندم شوخی کنم و چیزای خوب تعریف کنم ، خواب خوبی نبود ، من یه وقتایی میشینم فکر میکنم که ترمه دلت میخواد الان کجا میبودی به جز جایی که توش قرار داری ، اولش میام سعی کنم بگم خونمون ، میبینم نه کاملا یه چیز رد شده س ، این خوب نیست گویا .

دفعه بعد که تونستم از بغل مامانم باز بدوم و سمت پدرم برم از ته دلم آرزو کردم که نمرده باشه ، بابام نمرده بود یهویی سرفه کرد پاشد وایساد نمرده بود ، انقدر خوشحال شده بودم که هی میگفتم بچه رو دیدی؟ دیدی چه آرومه ؟ یه جوری خسته بود یه جوری روش یه عالمه خاک نشسته بود که انقدر سنگین بود برام نمیخواستم توجه کنم به این موضوع . تمام دایره یا بیضی ِ ذهنمو داشتم میدادم به این موضوع که ببین نمرده زنده س ، ببین .

__شب ژانویه س یعنی شب باید جمع شیم توی میدون شهر و جشن بگیریم مثلا ، حتما هم لازم نیست بریم میدون شهر هرکسی یه جایی میره ولی عموم مردم همون مرکز شهر هستن ، سال سوم هستش که این شب اینجام ، سال گذشته یعنی سالی که گذشت سال خوبی نبود بیشترش ، با اینکه خونه ی قشنگی داشتم ولی کاملا یه فقیر سیار بودم ، و واقعا خوشحالم که از اون بحران رد شدم ، هرتلاشی کردم که امشب تنها نباشم ولی باز باید همونکارای سالهای پیشمو بکنم ، اینمدت با آدمهای زیادی یعنی پسرای زیادی آشنا شدم ولی یهویی بی دلیل یا گذاشتن رفتن یا خودشونو تو محدوده دوست عادی قرار دادن ، نمیدونم مشکلم چیه ، یه جاهایی میگم خب شاید خیلی هنوز گارد دارم انقدرم براشون احترام قائلم که نمیرم بپرسم آقا چته ؟ و این کار اشتباهه میدونم ، ولی این روزا با کسی آشنا شدم که بی دلیل بدون پیش اومدن چیزی در حد حالو احوال یهویی دیگه جوابمو نداد در صورتی که بیشتر از یک سال همیشه حواسمون به هم بود ولی از کنار هم رد شدیم .دیگه نمیفهمم زندگی من عجیبه یا ملت مریضن یا چی .

اینروزا دغدغه م این نیست که وایی نکنه تو خیابون بمونم و اجاره خونه نداشته باشم بدم یا اینکه پول خرید کردن ندارم ، دهنم سرویس شده تا به این دغدغه رسیدم که چرا پسره جوابمو نمیده و واقعا چه قدر زندگی شیرینه که نگران این موضوع باشم تا اینکه نگران خرج و این چیزا باشم ، همه زندگیمو تقریبا اینجا تنهایی ساختمو خودمو دارم تنها میبرم جلو ، کاش پیشرفتا ادامه داشته باشه ، همین دیگه ، مثلا اگه میشد انقدرم آدم تنها نباشه خوب میبود.