۱۳۹۲ مهر ۲۱, یکشنبه

انگاری هیچی

همه چیز یه جوریه که انگاری هیچ چیزی نبوده ! یعنی وقتی که خونمون بودم مثلِ این میموند که انگاری هیچ وقت مهاجرتی نکردم ! الانم که برگشتم انگاری که ایران نرفته بودم ! اونروز تو دسشویی داشتم فکر میکردم انگاری که وضعیت اینجوره که هرجایی میرم جام آخرش اینجاست ! زود اومدم هول زدم واسه امتحان ، میتونستم بیشتر بمونم خیلی بیشتر حتی شش ماه هم میشد بمونم ولی خب بازی نبود که بازی نیست که باید برمیگشتم زندگیم اینجاست تصمیممو گرفتم ، امروز الف میگفت که باید دل کند ، اگه میریم ایران باید از اینجا دل بکنیم اگه قراره بمونیم باید از ایران دل بکنیم .
تمام یک ماهو چند روزی که ایران بودم سعی کردم از هر ثانیه م لذتِ کافی ببرم بخندم ، مامانمو حفظ بشم بابامو بو بکشم ، داداشمو نگاه کنم ، اینکه هی راه میرفتن منو میبوسیدن اینکه برادرِ کوچیکم خوب بود و سعی به خوب بودن میکرد .
منکه نبودم انگاری که ترسیده بوده باشن خیلی مهربون بودن باهم ! حتی ما خونه ی مامانبزرگم با داییمو پسرخاله مو دختر خاله م حکم بازی کردیم ! میدونین ما از این خانواده ها نبودیم انقدر از این کارای معمولی بکنیم !
شب آخر غمگین بود ، مامانم مامانم نمیخواستم هیچ وقت ازش جداش شم ، چمدونامو از صبح گذاشتم تو هال ، دونه دونه چیدم ، سبزی کوکوهام ، برگه هلوهام ، عکسا ، سی دی های جا مونده ، دفترا ، همه چیز از صبح شروع کردم چیدن ، برادر بزرگم هی میگفت چه دل گنده ای داری ببند چمدونتو دیگه میگفتم میبندم بذار ، مهمون اومد ، من سکوت بودم مثلِ فیلم ، لبخند بودم ، داشم خفه میشدم ، نباید گریه میکردم چونکه ، مهمونا رفتن همه خوابیدن که صبح پاشن که بریم فرودگاه ، رفتم حموم ، آب شدم ، انقدر گریه کردم که خالی شم خالی نمیشدم نمیخواستم برگردم ، میگفتم من حتا دلم واسه این گوشه ی حموم تنگ شده بود ! رفتم تو اتاقم مامانم همیشه باهوشه ، اومد فهمید ، همه رو بیدار کرد که این بچه نمیخواد بره ! داره گریه میکنه ، نرو مامانجان نرو ، گفتم مامان ول کن ، داداشم فکر کرد باز درگیرِ رابطه ی قبلمم گفت نکن اینکارارو ، گفتم باور کن چیزی نیست گفت چته پس ؟ گفتم دلم تنگ میشه خب دلم ریش میشه خب ! مامانم اومد موهامو سشوار کشید انقدر نازم کرد بوسم کرد گفت مامانجان مجبور نیستی ، گفتم میدونم ، کلی خودمو دعوا کردم که به گریه افتادم ، نشستم با حوصله چمدونامو بستم وزن کردم باز رنگام نصفشون جا موندن .
پروازم تاخیر داشت ، نشستیم تو کافه صوبونه خوردیم ، میتونستم فداشون شم ، از کیفام سنت ریخت بابام داشت میشمردشون گفتم اینا به دردم نمیخورن گفت چرا بیا سه یورو میشن گفتم اع خب پس به دردم میخورن ، مامانم شوخی میکرد میخندید ، داداشام عالی بودن ، من داشتم دق میکردم دقِ مطلق ! مامانم دلش با چاییش لیمو ترش خواست ، کری آنم خوراکیای خشک گذاشته بودم ، بازش کردم لیمو ترش دادم بهش ، برادر بزرگم واسه تحویل دادنِ چمدونا اومد باهام ! تنها نبودم مثلِ پارسال ! خیلی خوب پشتم بودن .
وقتِ خداحافظی همه در میرفتن که خدافظی کنن منو پاس میدادن به همدیگه ، مامانم بغلم کرد بوسش کردم تا جایی که میتونستم بوسش کردم ، چشمام خیس میشدن ولی نمیذاشتم اشکم بیاد ، بابام چشماش قرمز شد داداشام ، من خیلی پستم نه ؟ خیلی پستم ! همونجا باید میگفتم نمیرم میمونم ! حقشون نیست این اشکای تو چشمشون !
تو صفِ چک پاسپورت دخترِ جلوییم داشت خدافظی میکرد با مامانش هی بوسیدش هی بوسیدش داشتم دق میکردم دیگه گریه میکردم اشک میریختم و تو دلم میگفتم برین دیگه اه ، بسه بسه بسه .
یه ماه میشه برگشتم ، خیلی صبور تر شدم کارام بهتر پیش رفتن ، درس مسخره س به هر حال ، ولی خب زندگی یه جوری اوکی شده انگاری ، شهر رو دوست دارم ، اینکه مستقلم خوبه ، هرروز با خونه اسکایپ میکنم ، وقتی دورِ هم جمعن عالین ، میتونم بمیرم وقتی اونجوری دورِ همدیگه جمع میشنو هرکدوم یه چیزی میگن ، مامانم اونشب میگه شام چیخوردی ؟ دعواش کردم که مامان کارِ زشتیه هی میگی چی خوردی باور کن من همه چیز میخورم گفتم دیگه بهت نمیگم تا دیگه هی نپرسی گفت باشه باشه بعد تبلتو برده تو اتاق میگه حالا یواشکی بگو چی خوردی ! بعدشم رفت اونور گفت این بچه انقدر رژیم میگیره خنگ میشه !! مگه میتونم فداش نشم ؟

بابام چند روز پیشا چندبار پشتِ هم تاکیید کرد که همه چیز درست میشه خب ؟  نگران نباش ! من نگران نبودم من خوب بودم ، من ساکت بودم فقط ، ولی خب دلم قرص شد به  حرفش ! مامانمم یاد گرفته خودش زنگ میزنه ، پریشب هی چشمش اشک میشد من به روم نمیارم چیکار میتونم بکنم ؟ دستم نمیرسه ! همیشه میگه برگرد چرا رفتی ولی پریشب داشت میگفت مامانجان تو سختیاتو کشیدی موفق میشی نگران نباش همه چیز درست میشه ما همیشه پشتتیم ولی به خودت فشار نیار فکر نکن اگه برگردی ما نگهت میداریم تو آزادی ما فقط میخوایم خوب باشی ! باور نمیشد که قانع شده ! هی اشک میشد بهش گفتم دیره فردا حرف بزنیم ، چون داشتم خفه میشدم ! زنگ نزدم فرداش امروزم نزدم من گاوترینم میدونم من یابو ترینم الان مثلِ سگ نگرانم ، باید صبح که بیدار شدم زنگ بزنم کلی قوربونش برم تند تند .

تولدم بود چندروز پیش ، دوستام برام تولدِ سورپرایزی گرفتن البته میدونستم قراره سورپرایز بشم ولی نمیدونستم چجوری ، رفتیم بیرون ، خوب بود واقعا ، اینکه یه سری آدم هستن که بهت اهمیت بدن خوبه دیگه ! من خودم تعجب میکنم که آدما دوستم داشته باشن ! تنهام ، آرومم ، دلم خوشه ، خنثام .

خونه بچگیام شاه توت داشت ، تراسِ بزرگ داشت تاب داشت صندلی و میز ِ سفید داشت ، زمستونا که برف میومد چهارتایی آدم برفی درست میکردیم ، کلی عکس داریم تو برف.