۱۳۹۱ مهر ۲۱, جمعه

گنگ

هر وقت یکی میگفت که فرودگاه بده و اه اه الهی خراب شه و اینا دلم میخواست کلا محو بشه ، بعد واسه خودم نفرت به وجود اورد فرودگاه نه به خاطرِ اینکه دور شدم که انتخابِ خودم بود ، که توی یه جایی زندگی میکنم که انقدر بی نظمن که حتا وقتی چهار ساعت قبل از پروازت میری فرودگاه بازم همش باید بدو بدو بکنی که داری جا میمونی که اینورش کجه اونورش ناقصه .
تنها چیزی که باعث میشه که حالم از فرودگاه بهم بخوره مخصوصا اون درِ ورود ممنوعِ ترانزیتِ داخلی که نمیشه نه کسی بره نه کسی بیاد ، اینه که نتوستم برای آخرین بار بغلش کنم قشنگ بوش یادم بمونه همه چیزو حفظ کنم برای آخرین بار ، بتونم دستاشو بگیرم ، صورتشو نگه دارم تو مغزم بعد برم ، حالم از تلفنی خدافظی کردن بهم میخوره ، حالم از اینکه هیچ درصدی برای اونهمه خوشبختی با هیچ کسی ندارم بیشتر به هم میخوره .
حتی با خانوادمم نتونستم مثلِ آدم خدافظی کنم ، منی که هیچ رابطه ی صمیمی با خانوادم ندارم هیچ وقت بوس نمیکنیم همو هیچ وقت بغل نمیکنیم همو حقِ اینو داشتم که لحظه آخر تک تکشونو بغل کنم بوسشون کنم که .
دلم میسوزه فقط به سوزش هاشم اضافه میشه تند تند .

۱۳۹۱ مهر ۱۶, یکشنبه

پاییز پاشیده رو تنم پونزدهِ مهرِ هرسال

احساسِ جا افتادگیِ شدیدی میکنم ، یعنی اینکه میگن که جا افتاده شدی اینا ، همون . کاملا خودمم و هیچ کس نیست ، ساکتم ، لبخند دارم ، اشک میریزم یواشکی ، ولی واسه خودمم و این خب خوبه ، به چند تا چیزی که میخواستم رسیدم انگاری، فقط یه کم باید سخت تر بگیرم تا بتونم کامل برسم . از جاج کردنِ آدما بیزارم و واقعا خیلی آدما خوشبختن که داشتنِ سلاح آزاد نیست وگرنه خیلیارو ترکونده بودم ، این خودخواهِ درونم بود چونکه آدما میتونن روزِ تولدشون خیلی خودخواهِ درونشون بزنه بیرون اصلا و مراعات نکنن ، یه روزم بیاد که ملت جاج نکنن شاید بهتر بشه کمی زندگی .
تجربه ها همه جدید و عجیبن ، فقط دارم میرم جلو و باورم نمیشه و میگم که هی هی فکر نکن راه برو ، برو جلو و فکر نکن وگرنه بخوام فکر کنم کم میارم که اع چی شد آخه ! که چی ! چرا ! واسه همین در میرم از فکر .
دوتا تولد خوب داشتم امسال یکی قبل از اومدنم به اینجا که واقعا سورپرایز بود و خیلی خوش گذشت و هنوز تمامِ خوشیهای اون شبو رو تنم حس میکنم و یکی هم اینجا که دوستای جدیدم برام تولد گرفتن و باهام بودن ، همینکه تنها نبودم خیلی خوب بود ، درسته یه کم جابه جا وایسادم سرجام ولی خب تهش وایسادم که ، اینکه اینهمه قوی به نظر میرسم یه کم ترسناکه و توقعِ آدمارو میبره بالا ولی قصدم اینه که کلا نذارم کسی توقعی داشته باشه چه برسه به بالا یا پایینیش . سالهارو نمیخوام بشمرم که چه قدر مونده تا سی ، چونکه توی ناخودآگاهم انگاری هی منتظرم انگاری که خبرِ خاصی باشه با ترس منتظرم که نباشم لطفا .
اینکه اینجا فقط واسه خودمم خیلی راضیم  ،کاش تکمیل شه این راهی که  توش افتادم و نتیجه ی خوبی داشته باشه برام ، کاش همه چیز خوب پیش بره کاش این تیکه ی جای خالی ِ توی دلم هم پُر بشه ، کاش از استرس و نگرانی ِ خراب شدنِ ساخته ها کم بشه و به قولِ اونوری ها استیبل بشه همه چیز . 
تولدمم مبارک باشه : )