۱۴۰۱ فروردین ۱۱, پنجشنبه

همه ش با ترس شروع میشه حتی اگر خوب باشه

یک ماه بود که  منتظر نامه ی تاییدیده بودم، دیروز پیغام اومده که نامه رسیده، داشتم یه کار دیگه ای میکردم و اون لحظه تمام خوشی های دنیا ریختن توی دلم و گرم شدم و قلبم سفت شد یجوری که انگاری نفس راحتی کشیده باشم و واقعا هم نفس عمیقی کشیدم، باز برگشتم سرکارم ولی سریع خودمو آگاه کردم که باید خوشحالی کنم این چیزیه که من سالهاست میخواستم و برای رسیدن به این لحظه واقعا اذیت های زیادی شدم و هیچ وقت هم فکر نمیکردم که روزشو ببینم، ولی جای غمناک داستان امروز اینه که دیدم نمیتونم خوشحالی کنم بلد نیستم یعنی، هی با خودم کلنجار رفتم که چی الان خوشحالت میکنه ،بریم شیرینی بخوریم بعد حس کردم دارم باز با شیرینی قورتش میدم خوشحالیه رو، دلم میخواست داد بزنم به همه مسیج بزنم که نامه اومد ولی اگرم مسیج زدم حالو احوال کردم و اگر اونا پرسیدن گفتم آره راستی امروز اومد بدون هیچ بروز احساساتی، البته دروغ نگم به خانوم ف گفتم، خانوم ف با اینکه عزیزه ولی دلم ازش پره ولی باز تونستم به خانوم ف بگم که ببین بعد از اونهمه اذیت و فشار و ترس و وحشت و استرس بالاخره شد، همه اینا برای این بود که کار جدیدی رو شروع کنم و نکنه یه وقت روی اقامتم تاثیر بزاره چون خیلی راه پر پیچی داشت و خسته هم شدم وسطش و کم اوردم ولی خب باز یه چیزی هُلم داد و گفت صبر کن که اون چیزم منطقم باید باشه لابد. 

روزی که استعفا دادم اصلا فکر نمیکردم روزی باشه که بدون اونهمه فشار بتونم کار کنم و لذت ببرم و همه ش منتظر نباشم برم خونه، به نظر ساده میاد شایدم باز میخوام ساده نشونش بدم که دردمو نشون ندم، از موضوع پرت شدنم این بود که آره نتونستم خوشحالیمو داد بزنم یعنی بلد نبودم، من نمیدونم چجوری هیجاناتمو بریزم بیرون، من به بدترین چیز ها فکر میکنم و تا ته بدترین اتفاقات میرم، همیشه خودمو برای بدترین شرایط آماده میکنم حتی بعد از خبر رسیدن نامه داشتم فکر میکردم که عیب نداره اگر دوست نداشتی سه ماه بعد میتونی نری! آخه چرا نباید لذت برد و بروز داد چرا انقدر باید بترسم از لذت بردن و خوش بودن، هیچ چیز لذت بخش نیست وقتی از این نقطه بهش نگاه میکنم، وقتی میرم بالا و از بالا نگاه میکنم به صورت آگاهانه میبینم که هرچی خواستم هرچند به سختی دارم و خوشحال باید باشم ولی نیستم! چون همه ش میترسم همه چیز پوچ بشه و بی پناهتر بشم و باز میتونم از اول شروع کنم؟ 

سر جلسه ی تراپی بیان همین که نتونستم خوشحالی کنم کل روز تنمو لرزوند، همینکه به یکی گفتم که نتونستم برای چیزی که سالهاست منتظرشم خوشحالی کنم حالمو بد کرد! دلم میخواد تقصیر همه ی اینارو بندازم گردن کسی ولی نمیدونم اون کی میتونه باشه. 

اینکه واقعا آدم سرخوش باشه و بتونه لذت ببره بدون اینکه به این فکر کنه که فردا باید فلان کارو بکنم و سریع تند تند برنامه بچینه برای خودش واقعا چیز خیلی دور از دسترس و تصوری شده برام، اینطوری بگم که دلشوره همراه همیشگیمه، وقتی دارم با گربه هام بازی میکنم همه ش به این میرسم که نکنه یه روزی نباشن اگر نباشن چی طاقت ندارم، بعد خودمو قانع میکنم که حواست هست و تاجایی که میشه هستن و اگر نباشن هم باید بپذیری که زندگی خوبی با تو داشتن و خوشحال بودن، میبینی تا تهش میرم و اشک میریزم و خودمو شنکجه میدم

امروز هیچ کاری نکردم ولی خیلی کارا کردم، و یه ساعت فقط دراز کشیدم رو مبل بیرونو نگاه کردم و به هیچ چیز فکر نکردم و گرم شدم، بعد که به کار مشغول شدم دیدم دارم تند تند یه کارایی که این مدت که خونه بودم میخواستم بکنمو میکنم، و سعی کردم سرعتمو کم کنم و هول نباشم، واقعا نرسیدن یا از دست دادن چیزیه که نمیخوام هر ثانیه حسش کنم 

تلخی داستان امروز اینه که همه چی با ترس و وحشت شروع میشه حتی اگر داستان زیبا و دلنشینی باشه در حین خوشی مملو از ترسه برام و این غم انگیز ترین حسیه که برای هر چیزی تجربه میکنم به جای حس غالب اون ماجرا، ماه هاست یا شاید بیشتر که دلم میخواد یه جای دوری باشم دست کسی نرسه و یکی بهم بگه خیالت راحت باشه هیچی نمیشه، پنجره الکی شکسته نمیشه در الکی قفلش باز نمیشه، همسایه الکی قصد اذیت تورو نمیکنه،کارتو بد انجام نمیدی، دلم میخواد یکی بیاد من بتونم گوش بدم خیالم راحت باشه ، خیال راحت به معنای کلمه چیزیه که اصلا من ندارم و همه ش دارم میترسم و میلرزم و میخندم ، دردناکه  

۱۴۰۰ دی ۲۹, چهارشنبه

نرسیدن


همه چیز از فرودگاه شروع میشه، دارم میرم جایی، همه چیز هم همراهمه، البته نه همیشه ولی اینبار همه چیز همراهمه حتی پاسپورت، حتی یک ساعت هم زودتر رسیدم فرودگاه ولی باز دم در فرودگاه دوتا در هست که من باید برم توی یکی از درها که همیشه توش گم میشم، همیشه میدونم کجا برم همیشه راه رو گم میکنم، باز برمیگردم پشت درا، یا میرسم و پرواز با عجیب ترین و تنگ ترین هواپیما انجام میشه، خوابی که همیشه تکرار میشه مخصوصا از ده سال پیش که واقعا نرسیدم به هواپیما چون راه گیت های فرودگاه پیدا نشدنی بود برام. از یه جایی به بعد دیگه میدونم که دارم میرم فرودگاه ولی نمیرسم، یا جای پارک نیست، یا باید یه قطاری هم بگیرم تا برسم یا دیر رسیدم یا چمدون یادم رفته، کفش نپوشیدم، مدارک ندارم، احمقانه ترین چیز های ممکن که امکان نداره وقت رفتن یادت بره.

 رفتن ها هم مهمه همیشه، انگاری دارم از جایی کنده میشم که زودتر برسم به جای بهتر، دقیقا مثل بیداریم که قراره به جای بهتری برس ولی خیلی سخت میرسم. وقتایی که مدارک کم دارم یعنی واقعا نمیشه رسید، وقتایی که همه چیز هست ولی باز نمیرسم نمیدونم چرا نمیرسم! چرا نباید برسم! 

صبح ها که میرم سرکار، یه وقتایی که تراموا دیر میرسم و اتفاقا دیر هم شده، بعد از رد شدنش از جلوی چشمام منتظر تراموای بعدی میشم، اون مدت تمام خیابون خالی میشه، شاید یکی دو نفر دیگه هم باشن که منتظرن، ماشینا هم کم میشن، انگاری همون لحظه ای که من بهش نرسیدم لحظه ی رسیدن بودن و من جا موندم و بهش نرسیدم، با اینکه دیدم داره رد میشه ولی ندویدم چون بازم میدونستم ممکنه نرسم اگر بدوم، سعی نکردم لحظه ی آخر با چنگ برسم درصورتی که چیزی که از خودم میبینم کسیه که با چنگ نگه میداره همه چیزو، پس چرا همچنین نگه هم نمیدارم! چنگ نمیزنم! 

توی ذهنم یه کارخونه آدمه که فقط دلیلو منطق مینویسه میده دستم که احساساتمو قایم کنم و انقدر اگاهم به این مسئله که خیلی خسته تر میشم از این پروسه، امیدوارم برسم زودتر بدون اینکه در عجیبی جلوم سبز شه یا راهنمای راهروها گنگ باشن یا هواپیما تنگ و ترسناک باشه.