۱۳۹۳ دی ۱۰, چهارشنبه

سی اُم

دیشب برای بار دوم خوابِ مرگ پدرم رو دیدم ، خواب خوبی نیست ، یه چیزی توی ناخودآگاهم میدونست که حقیقت نیست مثل همیشه که اتفاق بدی میوفته نمیخوام باور کنم ، خواب مسخره ای بود چونکه اولش باور نکردم بعدش باور کردم و مادرم مجبورم کرده بود بخوابم ولی هی بلند میشدم و جیغ میکشیدم ، پدرم رو تو یه اتاقی خوابونده بودن و روش یه دسته گل بزرگ از اینا که واسه عرض تسلیت میارن گذاشته بودن ، تمام مدت تو ذهنم داشتم دنبال صحنه های خوب میگشتم و به خودم میگفتم تو حتی یه جایی یبار نوشته بودی که همه اینارو با خودت مرور کردی و آماده ای برای هر اتفاق بد ، بعد میگفتم آره ولی حرف کجا واقعیت که پدرم جلو روم دراز کشیده و میگن مُرده کجا ؟
بچه برادرم لباس به تن نداشت ، فقط یه بلوز کوچک تنش بود و آروم بود و گریه نمیکرد ، از ته دلم آرزو میکردم که پدرم نفس بکشه ، تا میومدم جیغ بکشم میدیدم همونجا کنار مادرم دراز کشیدمو هی میگن آروم ، برادر بزرگم صداش در نمیومد یه جوری انگاری که به من قول داده بود همه چیز درست میشه و همه چیز به شدت خراب شده بود رفتار میکرد .

بیشتر از چهار ماه میشه که با پدرم یک دل سیر صحبت نکردم و همینطور مادرم و همینطور برادرم و همه ، وقتی زنگ میزنن عصبی میشم چونکه بیشتر یادم میوفته که خودممو خودم که دارم واسه زندگیم میجنگم و مادرم نگران خونه ی بی آسانسور یا اینکه نهار بخورمه نه نگران چیزهای اصلی ، باز هم سعی میکنم گاو نباشم و بگم همینه دیگه مادره ، هرکسی یه جوری مادره ، و سعی میکنم خوب رفتار کنم بگم بخندم شوخی کنم و چیزای خوب تعریف کنم ، خواب خوبی نبود ، من یه وقتایی میشینم فکر میکنم که ترمه دلت میخواد الان کجا میبودی به جز جایی که توش قرار داری ، اولش میام سعی کنم بگم خونمون ، میبینم نه کاملا یه چیز رد شده س ، این خوب نیست گویا .

دفعه بعد که تونستم از بغل مامانم باز بدوم و سمت پدرم برم از ته دلم آرزو کردم که نمرده باشه ، بابام نمرده بود یهویی سرفه کرد پاشد وایساد نمرده بود ، انقدر خوشحال شده بودم که هی میگفتم بچه رو دیدی؟ دیدی چه آرومه ؟ یه جوری خسته بود یه جوری روش یه عالمه خاک نشسته بود که انقدر سنگین بود برام نمیخواستم توجه کنم به این موضوع . تمام دایره یا بیضی ِ ذهنمو داشتم میدادم به این موضوع که ببین نمرده زنده س ، ببین .

__شب ژانویه س یعنی شب باید جمع شیم توی میدون شهر و جشن بگیریم مثلا ، حتما هم لازم نیست بریم میدون شهر هرکسی یه جایی میره ولی عموم مردم همون مرکز شهر هستن ، سال سوم هستش که این شب اینجام ، سال گذشته یعنی سالی که گذشت سال خوبی نبود بیشترش ، با اینکه خونه ی قشنگی داشتم ولی کاملا یه فقیر سیار بودم ، و واقعا خوشحالم که از اون بحران رد شدم ، هرتلاشی کردم که امشب تنها نباشم ولی باز باید همونکارای سالهای پیشمو بکنم ، اینمدت با آدمهای زیادی یعنی پسرای زیادی آشنا شدم ولی یهویی بی دلیل یا گذاشتن رفتن یا خودشونو تو محدوده دوست عادی قرار دادن ، نمیدونم مشکلم چیه ، یه جاهایی میگم خب شاید خیلی هنوز گارد دارم انقدرم براشون احترام قائلم که نمیرم بپرسم آقا چته ؟ و این کار اشتباهه میدونم ، ولی این روزا با کسی آشنا شدم که بی دلیل بدون پیش اومدن چیزی در حد حالو احوال یهویی دیگه جوابمو نداد در صورتی که بیشتر از یک سال همیشه حواسمون به هم بود ولی از کنار هم رد شدیم .دیگه نمیفهمم زندگی من عجیبه یا ملت مریضن یا چی .

اینروزا دغدغه م این نیست که وایی نکنه تو خیابون بمونم و اجاره خونه نداشته باشم بدم یا اینکه پول خرید کردن ندارم ، دهنم سرویس شده تا به این دغدغه رسیدم که چرا پسره جوابمو نمیده و واقعا چه قدر زندگی شیرینه که نگران این موضوع باشم تا اینکه نگران خرج و این چیزا باشم ، همه زندگیمو تقریبا اینجا تنهایی ساختمو خودمو دارم تنها میبرم جلو ، کاش پیشرفتا ادامه داشته باشه ، همین دیگه ، مثلا اگه میشد انقدرم آدم تنها نباشه خوب میبود. 

۱۳۹۳ شهریور ۱, شنبه

سطح

یه جا خوندم که آدمها خودشون خودشون موقعیت های زندگیشونو از دست میدن بعد هی میگن نمیشه و نشد و چرا اینجوریه و هیچ چیزی درست پیش نمیره ، از اونروز میبینم که آره خیلی درسته این حرف ، من کاملا همه ی موقعیت هامو با خودخواهی و ترس از دست میدم ، یک سال میشه که اسماً دنبال کار میگردم و چهار ماهه که به شدت دارم دنبال کار میگردم ، آدمی میخوان که با تجربه باشه و خب من ترسو هستم و شاید یکی دوماهه که ترسمو گذاشتم کنارو خیلی راحت تر حرف میزنمو میگم که میتونم یاد بگیرمو کار کنمو اینا ، خیلی جاها رزومه دادم ولی خب هنوز هیچ خبری نشده یا اگه شده یه شهر دیگه بوده با شرایط عجیب که خب من ترسو هستم گویا و نرفتم شاید اگه پسر بودم رفته بودم .
یا یه کارایی رو با خنگ بودنو هول شدنم از دست دادم خب ملت ترجیح میدن یه آدم خنگ رو نگیرن ، این آخریا یه کار پیدا کردم تو یه شهر ساحلی کار تو هتل ، رفتم شهرو دیدم بیست روز هم بیشتر نیست کاره روزش که شد برم انقدر ترسیدم نشستم از صبح گریه کردم ! باورم نمیشه این منم ! گریه داره ؟ گریه نداره نمیدونم از چی میترسم از تغییر؟ که برم یه شهر دیگه برای بیست روز و خرج دوماهمو در بیارم ؟ کاش یکی بود هولم میداد نمیفهمم موضوع چیه انقدر ترسیدم ، همه وسائلمو جمع کردم وقت رفتن که شد نشستم عر زدن زنگ زدم داداشم گفتم میخوام برگردم ایران من نمیتونم دیگه مواظب خودم باشم میخوام یکی مواظبم باشه خسته شدم نمیخوام درس بخونم میام ایران فوقش باز درس میخونم میرم سر کار حداقل انقدر نگرانی ندارم ، ترسید گفتم اینجوری شده گفت نمیخواد بری ما درستش میکنیم ولی آخه چرا الکی میگن ؟ چیو درست میکنن ؟ چرا چند ماهه درست نمیشه ؟
بیست روز دیگه نشستم همیجا به خودم میگم خاکتوسرت الان کارت تموم شده بود کلی تجربه جدید داشتی و پول چندماهتم داشتی خوشحال بودی برای یه مدتی و به کاراتم رسیده بودی .
یه وقتایی حواسم نیست توجه میکنم به چیزی توی لحظه کلا همه چیز یادم میره بعد به خودم میام میبینم وای چه قدر خوب بود برای لحظه ای همه ی استرس هام از بین رفته بود هیچی یادم نبود . چند روز بود حالم خیلی خوب بود خیلی شاید بودم چونکه خانواده م گفته بودن پول میدن همونقدری که نیاز دارم و مدارکمو میفرستن فلان تاریخ دیگه مطمعن بودم ولی همونروز زنگ زدن گفتن که نصف اون پولو میدن که باید بدمش واسه قرضی که داشتم و اینکه مدارکم به موقع نمیرسه دستم ، حالا پول هیچی ولی مدارک آخه کاری نداره چرا اینو دقت نمیکنن !
دو ماه دیگه بیستو پنج سالم تموم میشه ، اگر به چیزی رسیدم نصفه رسیدم و خیلی خیلی تلاش کردمو واقعا اذیت شدم تا رسیدم ولی بازم نصفه رسیدمو کامل نرسیدم انگاری که دنبا طلب داشته باشه ازم بگه نمیشه کامل برسی باید سرویس بشی ! نمیفهمم واقعا داستانو ! من آدم مثبت نگری هستم همه چیزو خوب میبینم توی رفتار های روزمه م به همه امید میدم از مشکلاتم چیزی نمیگم ناله نمیکنم همه  ش میگم میخندم که آدما قدر لحظه شونو بدونن ، خب چرا انقدر چیزای عجیب باید اتفاق بیوفته ، یه جوری گیر کردم که نه راه پس دارم نه پیش ، کاملا یه چیزایی داره اتفاق میوفته که باورم نمیشه هی فکر میکنم یکی یه جایی نشسته داره نفرینم میکنه.
وقتی میبینم که آدمهای همسن من دغدغه شون اینه که چرا دوسپسرشون اینکارو کرد یا چرا نمیدونم آرایشگر رنگ موهاشونو خراب کردو این چیزای مسخره دلم میسوزه واسه خودم که خب من دغدغه ی یه آدم بیچاره بیکسو دارم چرا خب آخه کجا اشتباه انتخاب کردم کجا اشتباه رفتم چکار کردم یا اصلا کاری اگه کردم چه قدر باید تاوان پس بدم ! عجیبه واقعا خیلی وقتا فکر میکنم وسط رمانهای زمان دبیرستانم گیر کردم و همه چیز کاملا داستانه و فیلمه !

بابام از یه سنی از شهرشون اومده بوده تهران پیش بقیه فامیل که کار کنه و درس بخونه ، کار کرده و ازدواج کرده و پولدارشده بود واسه خودش ، کمک کرد به بقیه به همه کمک کرد همه چیز خوب بود ، واسه رویاهای بچه هاش یه سری چیزارو خراب کرد واسه رویاهای کارگراش یه سری چیزارو خراب کرد یهویی همونجوری که داشت به همه کمک میکرد و هیچ پس اندازی هم نکرده بود یهویی ورشکست شد ، همه چیز خراب شد یه خونه موند که داشت ساخته میشد و دوتا بچه ی دم عروسی و دوتا بچه ی زیر بیست سال دانشجو ، خونه رو تقسیم کرد بین پسرا و خودش براش یه پس اندازی موند که اونم آروم آروم از بین رفت واسه ناپرهیزی پسرا حالا شده خودشو خودشو بازنشستگیش ، میتونست بره پیش همون آدمایی که قبلا باهاشون کار میکرده کار کنه مدتی چون نفوذ زیاد داشت و باز بکشه خودشو بالا ولی غرورش نذاشت نرفت ، منم دارم به همون روز میوفتم خیلی چیزارو به خاطر ترس و غرور انجام نمیدم درصورتی که این فشاری که من رومه باید هرچیزی رو قبول کنم دقیقا هرچیزی رو ، از اینکه زنگیم مثل بابام بشه میترسم راستش .

بلاتکلیفی خیلی بده هیچ وقت فکر نمیکردم این چیزا رو تجربه کنم آخه مگه هزار سال پیشه یا مثلا جنگه ؟ هی میگم خب از این بدتر که نمیشه ولی هی بدتر میشه ! داستان چیه کاش بدونم کاش متوجه بشم  ،کاش یکی بود با کتک حتی منو میفرستاد بیست روز تو این هتله کار میکردم کاش پامیدشم برم و هربار که میرفتم چمدونمو ببندم پنیک نمیزدمو مثل بچه های دوساله گریه نمیکردم .

پریشب دیدم چه قدر سخت شدم گریه هم نمیکنم ، دیروز از صبح که از خواب پاشدم داشتم گریه میکردم مثل بچه های دوساله تا خود شب که خوابم ببره  ،آدم واقعا تنها و بی پناهه نمیدونم چیا دیگه قراره سرم بیاد ، فقط میدونم اینهمه اذیت نمی ارزید و نمی ارزه حالا ملت بشینن از دور مسخره کنن منو و چرتو پرت بگن من دلم میشکنه و خیلی ناراحت میشم ولی هیچ وقت دلم نمیخواسته هیچ کس تو این شرایط سخت و بیپناهی باشه ، کاش دورشن آدمای اذیت کن ، که خودم دورم قشنگ خودممو خودم تنها . قبل از اینکه بیام به خودم گفته بودم خیلی سختیا قراره بکشی ها باید تحمل کنی ولی خب فکر نمیکردم منظورم از خیلی سختیا یعنی اینکه من تو رویام وایساده باشم همه چیز سر جاش باشه فقط مشکل مالی منو آب کنه و هیچ کمکی هم نداشته باشم . به اسم اینکه تو آدم قویعی هستیو برو و از تو قوی تر ندیدیمو همه بگن وای چه قدر قویعی آفرین موندم هی درصورتی که آدم خودشه که هی اشتباه میکنه میرسه به جایی که یک قدم نه به جلو میتونه برداره نه به عقب ، قوی نیستم کجا قوی هستم اگه بودم که الان سر همین کار بودم و بعد از بیست روز خوشحال بودم که کمی پول دارم ، قوی نیستم اگه بودم اینجوری زجه وار گریه نمیکردم تمام روزو قوی نیستم چونکه نفسم بالا نمیاد از فکرو خوابای پریشون ، قوی نیستم باختم من ذره ای آرامش ندارم برای لحظه ای آرامش ندارم خیلی بد باختم جوری که نمیدونم چجوری باید خودمو جمع کنم .

دلم میخواد دوسال پیش بشه ویزام نیومده باشه یا اینکه مدارکم درست به بورس رسیده بوده باشه و خوابگاه شده بودم و از هواپیما جانمونده بودم همین همین یه سری اشتباه قسمتی طور رو خط میزدم همین خیلی ساده ، یه زندگی ساده و راحت همین ، به زندگی ساده دارا حسودی میکنم .

۱۳۹۳ خرداد ۶, سه‌شنبه

آخرِ مِی

داره میشه دوسال تمام ، پارسال همین موقع داشتم فکر میکردم که چی مثلا ؟ خب الان ارزش داره ؟ شدم بی پناه و تنها و بی پول و هیچ کاری هم ازم برنمیاد و همه رویاها الکین همه چیز از دور قشنگه چون رویایی که توشی و داری سرویس میشی چه فایده ای داره .
کارت باشگاهم سوم ماه بعد تموم میشه ، کارت دوچرخه م هم همین هفته تموم میشه ، بلیط اتوبوسم آخر این ماه تموم میشه ، تا آخر این ماه وقت دارم شهریه دانشگاهو تکمیل بدم ، کلا الان بیستو پنج یورو پول دارم ، بورسمو نداده دانشگاه چون وضعیت اقتصادی مسخره س ! و داره از من حتی شهریه هم میگیره ، اگه شهریه رو نریزم پرتالم قفل میشه و نمیتونم امتحان بدم ، پول برق اومده سیصدو خورده ای یورو ، و امروز همخونم گفت شهریه شو که پرداخت کنه دیگه پولی واسه اجاره ی ماه بعد نداره این یعنی هشدار این یعنی دیگه رو همخونم زیادی حساب کردم ، قبل از عید کاملا این حسو داشتم که خانواده م تردم کردن چون منو به هم پاس میدادن ، داشتم میرفتم یه کلاس خوب که مدرک بگیرم برم سر کار ، پول کلاسه رو نداشتم و کسی هم نداشتم که ازش قرض بگیرم مجبورم کردن برم ایران ، الکی یه ماه ایران بودم برگشتم باز پول کم دادن بهم و با منت زیاد و من واقعا خفه م و زورم نمیرسه و نمیدونم چیکار باید بکنم ، یا باید برگردم یا باید هرجوری شده کار پیدا کنم ، کار پیدا نمیشه ، الان که نشستم رو کاناپه از بیرون میام تقریبن کل شهر رزومه دادم به بار ها و رستورانا ، قبلا هم اینکارو کردم ولی هیچ خبری نشده ، پاهام تیر میکشن خسته م و هیچ ایده ای ندارم که چی قراره سرم بیاد و واقعا نمیفهمم که زندگی انقدر ارزش داره ؟ الان هیچ اصراری ندارم که بمونم خارج از ایران ولی خب برگشتن هم مسخره س ! اینهمه جون بکنی بعد چی ؟ کل عمر بگی بخاطر لجبازی خانواده نتونستم درس بخونم ؟  اینکه میبینم همه خانواده ها در جریان همه چیز بچه ها هستن و من دارم با رعایت تمام زندگیمو میگذرونم و هیچ کاری نمیکنم جز درسخوندنو دانشگاه رفتن و فقط دارم میگذرونم بازم خانواده م لجبازی میکنن و اینجوری تو فشار گذاشتن منو خیلی خسته تر میشم خیلی . باورم نمیشه این وضعی که پیش اومده رو ، اصلا نمیدونم پیش خودشون چی فکر میکنن !
همیشه حواسم هست کسی نبینه دارم گریه میکنم ، گریه کردن رو واسه خودم ضعف میدونم ، چند بار آخر که با خونه حرف زدم دست خودم نبود اشک ریختم گفتم تو فشارم خواهش میکنم یه کاری بکنین من حتما کار پیدا میکنم و چند برابرشو بهتون برمیگردونم الان که نیاز دارم انقدر منو تو فشار نذارین .
 پشت سرم تیر میکشه ، اشکم دیگه نمیاد ، چون چه فایده آخه که چی آخه!  حفظ ظاهرم هنوووز خوبه ، هنوز میتونم به روم نیارم که چه قدر دارم سرویس میشم چون به مردم چه من چمه ، با خونه قطع رابطه کردم دیدم دارن منو به هم پاس میدن انگاری بچه شون نیستم دور شدم همه راه های ارتباطی رو بستم چونکه کمکی که نمیکنن و فقط هربار که حرف میزنم باهاشون بیشتر اذیت میشم ، الان این چند روزه که حرف نمیزنم راحت ترم بیشتر درک میکنم این حرفمو که آدم همیشه تنهاس خودشه و خودشه ، دلم میخواد دنیا تموم شه آخرِ این هفته نیاد که اول ماهه ، باید برم اداره بورس و خواهش کنم نکنن با من اینکارو بهم بورسمو بدن دارم سرویس میشم ، ولی خب هیچ امیدی ندارم به هیچ چیز .
دیشب تو تخت به همخونه م گفتم کاش یکی بود منو بغل میکرد ، از سر شب کاملا حس میکردم نیاز دارم یکی منو در بر بگیره یه جوری که قایم بشم قشنگ حس امنیت کنم ، فکر کردم دیدم که خیلی وقته من حس امنیت و خیال راحتی ندارم تو زندگیم ، هیچ امنیتی نبوده منو اینجوری در بر بگیره ، هرچی به خودم گفتم فکر کن ببین دوست داری کی بغلت کنه دیدم که هیچ کس و بعدش به این نتیجه رسیدم که حرف حضور ِ کسی نیست ، حرف سامون گرفتن ِ زندگیه که نمیگیره لعنتی .
از تنهاییم راضیم ، مسلمه که دلم میخواد یکی باشه ولی نمیتونم اصلا به این موضوع توجه کنم  وقتی خودم وضعیت مالیم داغونه و هزارو یک فکر دارم ، اولین دغدغه ی زندگیم الان کاره بعدش درس ، کافیه کار پیدا بشه یکی زنگ بزنه بگه بیا ، خیلی چیزا درست میشه میتونم راحت درسمو بخونم میتونم بیشتر از تنهاییم لذت ببرم میتونم مسافراتی کوچیک برم میتونم رها باشم واقعا تو رویای واقعی باشم ولی این کار پیدا شدن انقدر سخته ؟ یه چیز ساده انقدر سخته ؟ شاید چون کمکی آشنایی ندارم اینجوریه نمیدونم ، حس بی پناهی و بیچارگی ِ شدیدی دارم .
دیشب کاملا رویا دیدم که سشوارو گذاشتم تو کابین حموم روشنش کردم ، دوشو باز کردم ، باید برق بگیره منو دیگه ، برق نمیگیره ولی من تظاهر میکنم که برق داره منو میگیره ولی هیچی نمیشه ، روزا میگذرن کاش نگذرن کاش دنیا تموم شه واقعا نه توان از بین بردن خودمو دارم نه اینکه چیزی رو میتونم درست کنم خیلی دارم زور میزنم ، از اینترنت از بیرون از همه جا دارم دنبال کار میگردم کاش یه چیزی بشه کاش زنگ خورده بشه این گوشی ِ لعنتی .

دیشب سعی کردم خودم خودمو سفت بگیرم و حس ِ در برگرفته شدگی بدم به خودم .



۱۳۹۲ دی ۱۵, یکشنبه

شب

نزدیکای خونمون یعنی سرِ کوچمون یه کلاب ِ جدید باز شده ، خونه ی ما تو محله ای هست که تقریبا نزدیک به مرکز ِ شهره ولی تقریبا وقتی که میگیم خونمون تو جولیو جزاره س همه میگن وا محله ی عربا ؟ که خب اینجا یه بازرچه هست به اسم پورتو پالاتزو یه بازار روز که میوه و چیزا ی دیگه میفروشن ما دقیقن دوتا ایستگاه بعد از اونیم ، طبقه ی هفتم میشینیم خونمون زیر شیروونیه و دم ِ درِ خونه یه فروشگاه ِ لیدل که جزوِ خوش قیمت های فروشگاهاس دقیقن دمِ درمونه ! یعنی شرایطِ خونه برامون عالیه ! تاحالا مشکلی از سمتِ عرب ها و سیاه پوست ها و رومانیاییا و چینی ها هم نداشتیم ! جولیو چزاره یه خیابونِ خیلی بزرگه ما اولاشیم ، اگه تا نصف شب مرکز شهر باشیم به راحتی پیاده میاییم خونه ! و شده که من با چیتانو پاشنه بلند تیک تیک دوازده شب تنها باشم و مشکلی برام پیش نیومده ! کلاب رو داشتم میگفتم که تازه باز شده خواستم بگم عجیبه که اینجا کلاب به این بزرگی باز کردن ! ایرانیا همیشه همه چیزو خطرناک و بزرگ میبینن تا نرن توش همینن ! تورینو شهرِ کوچیکیه یه اتوبوسِ خطِ هجده هست که کلِ شهرو میره و خب همون خیابونه که ماهو ستاره داره دوتا ایستگاه قبل از خونه ی ماست این یعنی خوب و عالی ! پیاده و با دوچرخه میشه رفت مرکز شهر و خیابونِ ماهو ستاره تماشا کرد !
امشب شبِ تعطیله و تقریبا روزهای آخرِ تعطیلات ِ عیده ! من رو کاناپه خوابیدم چون مهمون داریم ، یه وقتایی هم خودم پامیشم میام رو کاناپه میخوابم چون حسِ خصوصی ِ خوبی میده قلمبه میشم توش و واقعا خوبه ! کلِ هال رو هم دارم ، پاش میشه سیگارم کشید ، هیچی صدا میاد از بیرون ، دم ِ این کلاب که تازه باز شده ساعتای ده اینا پُر از دختر پسر هفده ساله ایناس همه زیرِ بیست سال هستن همه چیتان طور - که بعیده اینجا اوصولا اینکار - و همه بوهای خوبی میدن منظور از دخانیات جات هست ، الان فکر میکنم تموم شده مراسم ِ عیششون صداشون میاد میخندن بلند بلند ، من اینجا زیرِ پتومم کیسه آب گرمم بغل کردم ، صداشون میاد هی نیشم باز میشه .
سال ِ پیش که نه ، تقریبا پنج ماه پیش که همه ی امیدمو از دست داده بودم سوارِ اتوبوس بودم یه دخترِ تقریبا هجده ساله سوار شد هدفون به گوش رها طور ، به دوستم گفتم دوست داشتم الان همسن ِ این بودم و همینجا جای خودم ایستاده بودم.
الان از وقتی که تصمیم گرفتم بیام اینجا خیلی سال میگذره دیشب داشتم فکر میکردم که اونموقع ها که کسی  منو نشون کرده بود برای ازدواج ، قرار بود بیام اینجا و امسال تابستون که ایران بودم منو دید روزِ اول و حرف زدیم من خیلی عادی رفتار کردم ، داشتم فکر میکردم که مطمعنم که یه وقتایی که فکر میکنه به من میگه خوشبحالش رفت دنبالِ آرزوش به هدفش رسید راستش خوشم اومد از این فکرم که خودمو نجات دادم - به معنای کلمه - و دنبالِشو گرفتم همین باعث شد که امروز کلی کارای مفید بکنم .
 دیشب تمام ِ مدت داشت بارون میومد و تا شش ِ صبح من حس میکردم یه جایی داره چکه میکنه همه جارو پاشدم چک کردم منشائشو پیدا نکردم که نکردم ، امشب حس میکنم صدای ناله ی گرگ میاد ، اینجا همه سگ دارن ، پارسال زمستون صبح زود رفته بودم دنبالِ کارای اداری نشسته بودم رو نیمکت تا اداره هه باز بشه ، آدما که با سگای گنده شون میومدن رد میشدن چشمامو تنگ میکردم حس میکردم ماها یه سری حیوونای ترسناکیم که گرگ و حیوانات ِ درنده با خودمون حمل میکنیم ، همون روز عصری توی مترو بودم و انقدر هوا سرد بود که شهر خالی از مردم بود توی واگنِ مترو من بودمو یه دخترِ خیلی خیلی استخونی و یه سگی که گرگ بود ، لم داده بود زمین خیلی آروم و منو نگاه میکرد ، همیشه دوست داشتم تو زندگی ِ بعدیم نهنگِ قاتل بشم ولی خیلی  وقته دوست دارم یه وقتایی از پوستِ خودم در بیام و گرگ بشم یه گرگِ خاکستری سفید ! با چشمای خیلی سیاه که به قرمزی میزنن .