۱۳۹۲ دی ۱۵, یکشنبه

شب

نزدیکای خونمون یعنی سرِ کوچمون یه کلاب ِ جدید باز شده ، خونه ی ما تو محله ای هست که تقریبا نزدیک به مرکز ِ شهره ولی تقریبا وقتی که میگیم خونمون تو جولیو جزاره س همه میگن وا محله ی عربا ؟ که خب اینجا یه بازرچه هست به اسم پورتو پالاتزو یه بازار روز که میوه و چیزا ی دیگه میفروشن ما دقیقن دوتا ایستگاه بعد از اونیم ، طبقه ی هفتم میشینیم خونمون زیر شیروونیه و دم ِ درِ خونه یه فروشگاه ِ لیدل که جزوِ خوش قیمت های فروشگاهاس دقیقن دمِ درمونه ! یعنی شرایطِ خونه برامون عالیه ! تاحالا مشکلی از سمتِ عرب ها و سیاه پوست ها و رومانیاییا و چینی ها هم نداشتیم ! جولیو چزاره یه خیابونِ خیلی بزرگه ما اولاشیم ، اگه تا نصف شب مرکز شهر باشیم به راحتی پیاده میاییم خونه ! و شده که من با چیتانو پاشنه بلند تیک تیک دوازده شب تنها باشم و مشکلی برام پیش نیومده ! کلاب رو داشتم میگفتم که تازه باز شده خواستم بگم عجیبه که اینجا کلاب به این بزرگی باز کردن ! ایرانیا همیشه همه چیزو خطرناک و بزرگ میبینن تا نرن توش همینن ! تورینو شهرِ کوچیکیه یه اتوبوسِ خطِ هجده هست که کلِ شهرو میره و خب همون خیابونه که ماهو ستاره داره دوتا ایستگاه قبل از خونه ی ماست این یعنی خوب و عالی ! پیاده و با دوچرخه میشه رفت مرکز شهر و خیابونِ ماهو ستاره تماشا کرد !
امشب شبِ تعطیله و تقریبا روزهای آخرِ تعطیلات ِ عیده ! من رو کاناپه خوابیدم چون مهمون داریم ، یه وقتایی هم خودم پامیشم میام رو کاناپه میخوابم چون حسِ خصوصی ِ خوبی میده قلمبه میشم توش و واقعا خوبه ! کلِ هال رو هم دارم ، پاش میشه سیگارم کشید ، هیچی صدا میاد از بیرون ، دم ِ این کلاب که تازه باز شده ساعتای ده اینا پُر از دختر پسر هفده ساله ایناس همه زیرِ بیست سال هستن همه چیتان طور - که بعیده اینجا اوصولا اینکار - و همه بوهای خوبی میدن منظور از دخانیات جات هست ، الان فکر میکنم تموم شده مراسم ِ عیششون صداشون میاد میخندن بلند بلند ، من اینجا زیرِ پتومم کیسه آب گرمم بغل کردم ، صداشون میاد هی نیشم باز میشه .
سال ِ پیش که نه ، تقریبا پنج ماه پیش که همه ی امیدمو از دست داده بودم سوارِ اتوبوس بودم یه دخترِ تقریبا هجده ساله سوار شد هدفون به گوش رها طور ، به دوستم گفتم دوست داشتم الان همسن ِ این بودم و همینجا جای خودم ایستاده بودم.
الان از وقتی که تصمیم گرفتم بیام اینجا خیلی سال میگذره دیشب داشتم فکر میکردم که اونموقع ها که کسی  منو نشون کرده بود برای ازدواج ، قرار بود بیام اینجا و امسال تابستون که ایران بودم منو دید روزِ اول و حرف زدیم من خیلی عادی رفتار کردم ، داشتم فکر میکردم که مطمعنم که یه وقتایی که فکر میکنه به من میگه خوشبحالش رفت دنبالِ آرزوش به هدفش رسید راستش خوشم اومد از این فکرم که خودمو نجات دادم - به معنای کلمه - و دنبالِشو گرفتم همین باعث شد که امروز کلی کارای مفید بکنم .
 دیشب تمام ِ مدت داشت بارون میومد و تا شش ِ صبح من حس میکردم یه جایی داره چکه میکنه همه جارو پاشدم چک کردم منشائشو پیدا نکردم که نکردم ، امشب حس میکنم صدای ناله ی گرگ میاد ، اینجا همه سگ دارن ، پارسال زمستون صبح زود رفته بودم دنبالِ کارای اداری نشسته بودم رو نیمکت تا اداره هه باز بشه ، آدما که با سگای گنده شون میومدن رد میشدن چشمامو تنگ میکردم حس میکردم ماها یه سری حیوونای ترسناکیم که گرگ و حیوانات ِ درنده با خودمون حمل میکنیم ، همون روز عصری توی مترو بودم و انقدر هوا سرد بود که شهر خالی از مردم بود توی واگنِ مترو من بودمو یه دخترِ خیلی خیلی استخونی و یه سگی که گرگ بود ، لم داده بود زمین خیلی آروم و منو نگاه میکرد ، همیشه دوست داشتم تو زندگی ِ بعدیم نهنگِ قاتل بشم ولی خیلی  وقته دوست دارم یه وقتایی از پوستِ خودم در بیام و گرگ بشم یه گرگِ خاکستری سفید ! با چشمای خیلی سیاه که به قرمزی میزنن .

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر