۱۳۹۱ تیر ۸, پنجشنبه

تا شومی و لالی شسته شود


جغدِ شوم نشسته بر دیوارهای منحنیِ زندگی
نشسته بر سرِ قبرهای زاویه دار
قبرهای گاه چاله مانند
نشسته بر سرِ گودال های خالی از جسد
بدن های سرد میخواند به گودالِ خاک
جغدِ شوم نشسته بر بال تمامِ مقدسات
نشسته بر بالِ تمامِ کائنات
شوم میخواند بر سرنوشت ِ تمامِ خنده ها
خون میخواند بر تمامِ بالهای مقدس
پلیدی میخواند بر تمامِ دوپایانِ مدعی
جغدِ شوم نشسته بر سرِ شانه ی خدا
برسرِ شانه ی بُتِ بت پرستان
بر سرِ شانه ی نوزادِ در رحِم
جنگ میخواند برای تمامِ آرامش های دنیا
صدا میخواند برای تمامِ سکوت ها
پایان میخواند برای تمامِ آغاز ها
جفدِ شومِ لال نشسته بر سرِ لانه ی خویش
سیاهی میخواند برگیسوانِ شاد
تباهی میخواند برای خنده های بیخبری
جفدِ شومِ لالِ مادر تمامِ کینه های جمع شده اش را
در تمامِ این سالهای عمرِ طولانیش
میخواند برسرِ عالم
جغدِ شومِ لال ناگهان نعره میزند
نشسته بر سردرِ دروازه ی عالم
و عالم همه آب همه خون همه خاک همه سرد بی جریان
جغدِ شومم بخوان که جهانم بدونِ نعره ی تو تاریک تر از خاک است
بخوان که عمر ها همه به فنا
 تن ها همه فرستاده شده به خاک
روح ها همه سرگردان و بیمار و گریزان از تن
زخم ها همه بی مرحم
جغدِ شومم بخوان که بارانم کم است
جغدِ شومم بر غروب بشین ، غروب را مسخ کن
غروب را بگیر جان را بگیر
جغدِ شومم بخوان تا شوم را بشوری از عالم
تا سرنوشت را پاک کنی

۱۳۹۱ تیر ۶, سه‌شنبه

هو آ

زندگیم یه جاهایی شبیه ِ فیلمای موزیکالِ سیاه سفیده که یه وقتایی یه ته مایه ی رنگی ِ کِدری دارن رو خودشون ، یه وقتایی موهام آلمانیه بلونده دستمال گردنم بستم دورِ گردنم توهمِ پاریسم دارم با یه ماشینِ بزرگِ کروک ولی خب اینا همش توهمِ یه لبخندِ گشادِ روی صورتمه که ناشی از موزیک میشه ! بعدش من وسطِ تهرانم توی ترافیک یا دارم بوق میزنم یا دارم ویراژ میدم و آواز میخونم ! ولی اونوقتایی که دارم تِلک تِلک توی ماشینِ کروکم میرونم لبخندِ گشادی روی صورتمه که راضیم از همه چیز ولی میگم همه چیز در لحظس ! شاید تنها خوبیی که داشته باشم که بد هم هست اینه که گذرِ زمان رو واسه خودم بالاپایین میکنم و میگم میگذره و دیدی گذشت و اینا ، این خیلی کمک میکنه به رد شدنم از خیلی چیزا . 
یه وقتاییم چارلی چاپلین میشم واسه خودم ، کلا اگه بشه همیشه واسه خودم باشم میشه کلی چیز بود هی در لحظه . 

۱۳۹۱ خرداد ۲۷, شنبه

آلبالو

 صندلی رو داده بودم عقب دراز کشیدم ، دستمو هی میکشیدم به کمربندِ ماشین و روش های خودکشی با کمربندِ ماشین رو بررسی میکردم که هیچی به ذهنم نمیرسید که هیچ بعدشم همش به خودم میگفتم که چی آخه بیمار چه وضعِ فکره ، بعد گفتم خب شاید یه روزی لازم شد ، برگشتنی داشتم به این موضوع فکر میکردم که حاضرم خودکشی کنم فقط به دلیلِ آزارِ شخصِ خاصی ؟ همیشه به اینجا که میرسم فکرامو پخش میکنم ایندفعه تمرکز کردم که تموم شه دیگه فکره بره پیِ کارش ، از فکرش خودم اذیت شدم و لرزیدم که چه چیز ِمسخره ای چرا باید همچین کاری بکنم ولی تهِ دلمو یه چیزی داشت قلقلک میداد به شدت ، فکرِ مرگ فکر کنم همه گیر باشه همراهِ همه هست همیشه ، هیچ وقت دوست ندارم کسی نابود شه و اذیت شه برای از بین ِ رفتن ِ من ، پس غلط کردم اصلا .

خواب دیدم توی باغم زیر ِدرختِ آلبالو ، یعنی میدونین درختِ آلبالو نازکه خیلی و بزرگ نیست اوصولا کوتاهه ولی درختِ گیلاس خیلی بزرگه میتونی بری رو شاخه هاشو خیلی وقتا باید بپری تا دستت به گیلاس خوبا برسه ولی درختِ آلبالو رو دست دراز کنی میتونی آلبالو بچینی هی ، این درخت آلبالوعه که میگم تو خواب درختِ گیلاسی بود که آلبالو داشت ، پس درختِ آلبالو بود واسه من و من گُم شده بودمو همش داشتم پشت ِهم با صدای خیلی ریز گریه میکردمو میگفتم زیر ِدرختِ آلبالوت گُم شدم خوبت شد ؟ حالیت شد ؟ فهمیدی اصلا ؟ حتی چند بار هم اونوسطا بیدار شدم و همینارو تکرار کردمو باز خوابیدمو به گم شدنم ادامه دادم ، تمامِ وقتی که گُم شده بودم چشامم با یه دستمالِ سفید بسته شده بود ، پیرهن تنم بود ، چمن بود ، درخت تنها بود ، باغ بود و نبود ، زیرِ درختِ آلبالو گُم شده بودم .

۱۳۹۱ خرداد ۲۴, چهارشنبه

سعی برای حرف زدن

یه سالو نیمو اشتباه کردم برای حساب کردنِ سنها که خب آدم همیشه رُند اشتباه میکنه لابد.



 


این پست یک پستِ صوتی است .

۱۳۹۱ خرداد ۲۰, شنبه

قبض


فهمیدم که جدیدا به همراهِ فشردن ِ فکم روی هم عضله هامم نیگه میدارم ، یه جوری انگاری رگامو نگه میدارم که خون رد نشه ، بعد یهیویی فکمو قستمی از عضله های دستمو پام باهم دردِ بدی میگیرن و اخمم باز میشه و میبینم که خودم رو سفت نیگه داشتم ! دلیل ِ اینهمه فشاری که حتی جسمم به علاوه ی روحم میاره رو نمیتونم بفهمم ، فشارِ فکم رو تو طولِ بیداری میتونم کنترل کنم تقریبا شاید یک در صد بار ولی توی خواب واقعا هیچ راهی برای کنترلش ندارم ، صبح که بیدار میشم تمامِ بدنم خشک شده چونکه بدنمو سفت نیگه داشتم و قشنگ جمع شدنِ خون رو حس میکنم توی رگ هام .
یه مدت به شدت یعنی چند ماهِ تمام تصمیم گرفته بودم برم کلاسِ یوگا به دکترم گفتم احساس میکنم باید برم کلاسِ یوگا گفت خب برو دکتر توک زبونی حرف میزنه گفت خب برو یه جورِ دستو دلبازی گفت برو ، دوبار رفتم اسم بنویسم هی گفتن فردا بیا دیگه نرفتم الان فقط نشستم به اینکه یکی میگه کلاس یوگا دارم هی به خودم میگم خاکتوسرت نشستی فقد فکتو به هم فشار میدیو اخم میکنیو عضله هاتو نیگه میداری ، یه مدت دیگه دلم مشهد خواست یعنی خیلی وقته دلم مشهد میخواد بعد همه کاراشم کردم یه روز مونده به خریدِ بلیت کلن به روی خودم نیوردم ، آخه من خودمو خیلی خوب بلدم گول بزنم خیلی خوب بلدم گول بزنم نمیدونین چه قدر خوب بلدم خودمو گول بزنم ، کاشکی همین نیرو رو در برابرِ گول زدنِ دیگران هم داشتم که ندارم که حتی دروغ هم نمیتونم بگم ولی به خودم تا دلِ همه ی عالم بخواد دروغ میگم .
من یه سری چیزهارو میدونم که درست نیست یا اینکه درسته ولی دارم اشتباهی طی میکنم همشونو درستارو غلط و غلطارو درست طی میکنم و میگم خب اینهمه چیزِ عجیب پیش اومده چطور میتونم از خودم انتظار داشته باشم که چیزهای ناخودآگاه رو کنترل کنم ! البته نیگه داشتن ِ جریانِ خون در بدن کارِ هرکسی نیست که من بدونِ هیچ علمی اینکار رو مدام انجام میدمو نمیتونم نگه داشتنشو کنترل کنم ، چه آدمه بی کنترلی شدم من آخه !
من نمیدونم نتیجه این چیزایی که گفتم قراره چی بشه ، ولی میدونم که این وضع خیلی بهتر از وضعِ تشنج هاییه که چند ماهِ اخیر داشتمو جدیدا خیلی کم شدن ، خیلی بهتر از زجه زدن های الکی دستو پازدن های الکی فکرهایی که چنگ میکشن به جونِ آدمه ، آره یه جورایی دارم تخریبِ روحم به تنهایی رو ترجیح میدم به تخریبِ جسم و روحم باهمدیگه ! چونکه اونقدری که توی اون تشنجها دلم برای خودم و برای ریختم و اشکایی که تند تند به پهنای صورت میریزم میسوخت و میسوزه که هیجای دنیا برای هیچ چیز اینجوری دلم نمیسوزه ، اینکه دستم به هیجا بند نیست اینکه هیچ کاری نمیتونم بکنم واقعا عذابِ بیشتری از اون حالم داره . و میدونم که این وضعی که الان دارم با وضعِ بیمارای توی امین آباد هیچ فرقی نمیکنه که یه جا میشینن و بدنشونو محکم نیگه میدارنو ازشون فکر میریزه ! فکر میکنم یه خوبیعی که دارم اینه که من فقد دراز میکشم یا میشینمو هنگ میشم و خودمو سفت نیگه میدارم و فکر نمیکنم ، همین فکر نمیکنم خیلی خوبه نمیدونین چه قدر خوبه که فکر نمیکنم یا اینکه کمتر فکر میکنم ، واقعا حاضرم هی خودمو فشار بدم ولی هیچ فکری نداشته باشم .
کاشکی یه روزی همه ی اینا به تعادل برگرده کاشکی یادم بیاد تعادل چه شکلی بود ، حرص نخوردن چه شکلی بود ، ثبات داشتن چه شکلی بود . 

۱۳۹۱ خرداد ۱۹, جمعه

سال هزار سال

همین که خودم گذرِ زمان رو برای خودم تفسیر میکنم هم یه جاهایی واقعا آرامش بخش اثر میکنه هم یه جاهایی آزارم میده ، مثلا میگم خب که چی الان برم فلان جا خوشم بگذره دوروزم بمونم اصلا بعدش که تموم میشه و برمیگردم و وقتی دارم برمیگردم میگم دیدی تموم شد ! دیدی همه چیز پوچه حتی چیزهای خوب ؟! یک جاهایی هم اوضاع خرابه تماما تلقین میکنم که تموم میشه خوب میشه همه چیز ولی وقتی که خوب میشه همه چیز اونقدر یادم نمیمونه که به خودم بگم هان دیدی خوب شد همه چیز ! البته مدتهاس که شاید خوب باشه ولی همه چیز خوب نیست خیلی وقته اینجوریه ، بیشتر برمیگرده به وسواس های فکریعی که دارم و خب نمیتونم از دستشون خلاص بشم چونکه کلا جدیدا آدم ِ سخت و سنگی شدم که دیگه به راحتی چیزی فرو نمیره بهش  . 
اینجایی که هستم باید احساس جوونی کنم و شادابی و سبُکی ، که گاهی این احساس رو دارم راستش ولی خیلی در لحظه و گذراعه احساسه ، بعد به خط های زیرِ چشمم* فکر میکنم و رگ های همیشه برآمده ی پشتِ دستم ، میبینم که چه قدر چیز میدونم ، چه قدر آدم میشناسم چه قدر قراره اینا حتی بیشتر بشه ، چه قدر چیز یادمه چه قدر چیز قراره باز یادم بمونه ! خسته میشم راستش ، خیلی دقیق شدم توی مسائل خیلی به جزئیات توجه میکنم ،( فکر میکنم آدمهای ساده انقدر به این چیزها دقت نمیکنن که چه قد چیز یادمه و فلان)، بعد به این نتیجه میرسم که یه روزی آدمها به این علم میرسن که وقتی یکی میشه یک سالش در حقیقت شده یک هزار سالش و خب یعنی من الان باید بگم که بیست و سه هزار ساله هستم و واقعا این رو با تمامِ وجود حس میکنم ، چونکه آدمِ بیست و سه ساله رو چه به اینهمه چیز دیدن تو زندگی و بیچاره شدن آخه ! تعریفی از بیچارگی ندارم چونکه هر کسی به نوعی دیگه به هرحال . آخرِ همه ی اینها صبح ها که بیدار میشم زُل میزنم به رگهای برآمده ی پاهام ، به انگشتام که هر کدوم یک شکلِ متفاوت از دیگری دارن انگاری که از یک آدم نیستن انگاری چند تا آدمِ مختلفو انگشتاشو جمع کردن چسبوندن به پام رگاشم یه جوی کشیدن که فرقِ سیاهی و بنفشیشون معلوم باشه ، بعد خودم رو جنازه فرض میکنم که آخرش همینه پاها بی حرکت جدا از هم و همچنان رگ ها بیرون زده ولی دیگه بدونِ جریانِ خون ، بعد پای خودمو توی مرگِ پیری تصور میکنم که ممکنه جمع شده باشه پام و شاید انگشتام یه کم شبیه هم شدن آخه کدوم آدمِ سالمی انگشتاش شکلشون باهم انقدر فرق میکنه ؟! کاشکی تمامِ دغدغه ی زندگیم همین انگشتهای پام بود و میدونم کسی انقدر علاقه نداره در این باره چیزی در باره ی کسی بدونه و خب آدم یا حرف نمیوفته یا وقتی میوفته دیگه افتاده فکر کنم ، و خب من همون آدمم که بدم میاد آدمها انگشتهای پامو ببینن و بهشون توجه کنن ، چونکه تمام مدت دارم شکل ِمُرده شدنشونو تصور میکنم شاید ! 
قبلا هم گفته بودم تصور ِ بدترین چیز های ممکن رو میکنم وقتی که خبری از کسی نیست بلافاصله به تصادف و بیمارستان و بهشتِ زهرا و هر چیزِ  مسخره ی مزخرفی که میشه پیش بیاد فکر میکنم به جز اینکه شاید ، یکی رفته قدم بزنه رفته خرید کنه رفته بخوابه یا حمومه یا کوهه یا هر چی ! البته به جز اینکه هم نیست این فکرها رو هم میکنم ولی توی لحظه در حدِ کمتر از ثانیه ! و خب تمامِ زندگیم در اثر ِ همین فکرهایی که در لحظه و در حدِ کمتر از ثانیه میکنم میگذره و حسِ شیشم ِ مسخره ای هم که دارم وقتی به واقعیت تبدیل میشه که در لحظه بهش اهمیت دادمو بعدش بیخیال شدمو همون بیخیال شدنه واقعی شده و صد بار خودمو لعنت کردم که توجه کن به حسِ شیشمات که البته اینو کلن باید براش یه چیزِ جدا بنویسم ! ولی خب همین بس که تمام ِ زندگیم حولِ محور ِ همین فکرهای کمتر از ثانیه میگذره متاسفانه و خب خوب نیست آدم در لحظه خیلی چیزارو بدونه و ببینه ! 

تمامِ حرفم اینه که کاشکی زودتر آدمها به این نتیجه برسن که ما هزار سال هزار سال عمر میکنم و بزرگ میشیم نه یک سال یک سال ، چونکه تو کتِ من یکی نمیره که بیستو سه سالم باشه و اینهمه مسخرگی داشته بوده باشم تو زندگی ، مطمعنم که بیستو سه هزار سالمه !