۱۳۹۱ خرداد ۱۹, جمعه

سال هزار سال

همین که خودم گذرِ زمان رو برای خودم تفسیر میکنم هم یه جاهایی واقعا آرامش بخش اثر میکنه هم یه جاهایی آزارم میده ، مثلا میگم خب که چی الان برم فلان جا خوشم بگذره دوروزم بمونم اصلا بعدش که تموم میشه و برمیگردم و وقتی دارم برمیگردم میگم دیدی تموم شد ! دیدی همه چیز پوچه حتی چیزهای خوب ؟! یک جاهایی هم اوضاع خرابه تماما تلقین میکنم که تموم میشه خوب میشه همه چیز ولی وقتی که خوب میشه همه چیز اونقدر یادم نمیمونه که به خودم بگم هان دیدی خوب شد همه چیز ! البته مدتهاس که شاید خوب باشه ولی همه چیز خوب نیست خیلی وقته اینجوریه ، بیشتر برمیگرده به وسواس های فکریعی که دارم و خب نمیتونم از دستشون خلاص بشم چونکه کلا جدیدا آدم ِ سخت و سنگی شدم که دیگه به راحتی چیزی فرو نمیره بهش  . 
اینجایی که هستم باید احساس جوونی کنم و شادابی و سبُکی ، که گاهی این احساس رو دارم راستش ولی خیلی در لحظه و گذراعه احساسه ، بعد به خط های زیرِ چشمم* فکر میکنم و رگ های همیشه برآمده ی پشتِ دستم ، میبینم که چه قدر چیز میدونم ، چه قدر آدم میشناسم چه قدر قراره اینا حتی بیشتر بشه ، چه قدر چیز یادمه چه قدر چیز قراره باز یادم بمونه ! خسته میشم راستش ، خیلی دقیق شدم توی مسائل خیلی به جزئیات توجه میکنم ،( فکر میکنم آدمهای ساده انقدر به این چیزها دقت نمیکنن که چه قد چیز یادمه و فلان)، بعد به این نتیجه میرسم که یه روزی آدمها به این علم میرسن که وقتی یکی میشه یک سالش در حقیقت شده یک هزار سالش و خب یعنی من الان باید بگم که بیست و سه هزار ساله هستم و واقعا این رو با تمامِ وجود حس میکنم ، چونکه آدمِ بیست و سه ساله رو چه به اینهمه چیز دیدن تو زندگی و بیچاره شدن آخه ! تعریفی از بیچارگی ندارم چونکه هر کسی به نوعی دیگه به هرحال . آخرِ همه ی اینها صبح ها که بیدار میشم زُل میزنم به رگهای برآمده ی پاهام ، به انگشتام که هر کدوم یک شکلِ متفاوت از دیگری دارن انگاری که از یک آدم نیستن انگاری چند تا آدمِ مختلفو انگشتاشو جمع کردن چسبوندن به پام رگاشم یه جوی کشیدن که فرقِ سیاهی و بنفشیشون معلوم باشه ، بعد خودم رو جنازه فرض میکنم که آخرش همینه پاها بی حرکت جدا از هم و همچنان رگ ها بیرون زده ولی دیگه بدونِ جریانِ خون ، بعد پای خودمو توی مرگِ پیری تصور میکنم که ممکنه جمع شده باشه پام و شاید انگشتام یه کم شبیه هم شدن آخه کدوم آدمِ سالمی انگشتاش شکلشون باهم انقدر فرق میکنه ؟! کاشکی تمامِ دغدغه ی زندگیم همین انگشتهای پام بود و میدونم کسی انقدر علاقه نداره در این باره چیزی در باره ی کسی بدونه و خب آدم یا حرف نمیوفته یا وقتی میوفته دیگه افتاده فکر کنم ، و خب من همون آدمم که بدم میاد آدمها انگشتهای پامو ببینن و بهشون توجه کنن ، چونکه تمام مدت دارم شکل ِمُرده شدنشونو تصور میکنم شاید ! 
قبلا هم گفته بودم تصور ِ بدترین چیز های ممکن رو میکنم وقتی که خبری از کسی نیست بلافاصله به تصادف و بیمارستان و بهشتِ زهرا و هر چیزِ  مسخره ی مزخرفی که میشه پیش بیاد فکر میکنم به جز اینکه شاید ، یکی رفته قدم بزنه رفته خرید کنه رفته بخوابه یا حمومه یا کوهه یا هر چی ! البته به جز اینکه هم نیست این فکرها رو هم میکنم ولی توی لحظه در حدِ کمتر از ثانیه ! و خب تمامِ زندگیم در اثر ِ همین فکرهایی که در لحظه و در حدِ کمتر از ثانیه میکنم میگذره و حسِ شیشم ِ مسخره ای هم که دارم وقتی به واقعیت تبدیل میشه که در لحظه بهش اهمیت دادمو بعدش بیخیال شدمو همون بیخیال شدنه واقعی شده و صد بار خودمو لعنت کردم که توجه کن به حسِ شیشمات که البته اینو کلن باید براش یه چیزِ جدا بنویسم ! ولی خب همین بس که تمام ِ زندگیم حولِ محور ِ همین فکرهای کمتر از ثانیه میگذره متاسفانه و خب خوب نیست آدم در لحظه خیلی چیزارو بدونه و ببینه ! 

تمامِ حرفم اینه که کاشکی زودتر آدمها به این نتیجه برسن که ما هزار سال هزار سال عمر میکنم و بزرگ میشیم نه یک سال یک سال ، چونکه تو کتِ من یکی نمیره که بیستو سه سالم باشه و اینهمه مسخرگی داشته بوده باشم تو زندگی ، مطمعنم که بیستو سه هزار سالمه ! 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر