۱۳۹۰ آذر ۲۶, شنبه

گذشتم از بحران ولی کسی چه چیزی از درونِ من میدونه ؟ به پوچی رسیدم با اینکه گذر کردم با اینکه پیروز شدم ولی لبِ مرز ولی خب قبول شدم ، ولی هیچی نمیتونم بگم نه خوشحالم نه ناراحتم اون چیزی که احتیاج دارم شادم کنه دیگه نمیکنه خیلی چیزها خراب شده که دیگه درست نمیشه ، فقط باید مدارا کنم ساکت باشم برای خودم زندگی مرموزی بسازم تا مردم به اصلم هیچ نرسن ، دلم میخواست خواهر داشتم خواهرِ واقعی که اینجا باشه ورِ دلم ، یه چیزی مثلِ همزاد که منو بفهمه ، به پوچی رسیدم حرف نمیتونم بزنم دیگه هیچیز به هیچکس نمیتونم بگم ، حوصله هیچ کس و هیچ چیز رو ندارم ، نمیتونم حرف بزنم نمیتونم منظورمو برسونم یه حرف ِساده رو هزار بار دور میزنم آخرشم منظورمو نمیتونم برسونم بی خیال میشم و مردمم گنگ پس تصمیم گرفتم کلن حرف نزنم ، عادتم دادن به مرموز بودن، هیچ چیز رو باور نمیکنم و این واقعن خیلی بده که من هیچ چیز رو باور نمیکنم هیچ کس هم هیچ تلاشی نمیکنه برای اینکه من به باور برسم ، درواقع کسی اصلا نمیدونه من مشکلم چیه من چیه تو دلم من هنوز هم ایده ای ندارم ، اینجاس که میگن خوشی زده زیر ِدلم ، نه خب دارم امیدواری به خودم نمیدم که منتظرِ خوشی نباشم منتظرِ هر اتفاقی هستم همش ، همش فکر میکنم ندارم آدمارو فکر میکنم تنها گذاشته میشم ، که فرقی هم نمیکنه وقتی هم دارم ندارم هیچی ندارم هیچی ، هیچی اصن من نمیتونم بگم چمه من حرف زدن یادم رفته نگاه کردن یاد گرفتمو مرموز بودن 

۱۳۹۰ آذر ۲۲, سه‌شنبه

سخت است ، همه چیز به شکلِ سخت ترینش رقم میخورد ، هر چه قد بیشتر میگذرد سخت تر میشود ، هنوز روزش و ساعتش نرسیده من به شُک های  عصبی دچارم در بیست و سه سالگی ، به تشنج به خواب رفتنِ کلِ بدن دچارم من ، منی که فکر میکنم حقم این نبود ، حقم کجا بود ، اگزجره میکنم شاید ، بی هدفم ، همچنان بی ایده ، هیچ تصوری از هیچ چیز ندارم ، هیچ چیز جالب نیست و قسمتهای عجیب و خوبِ زندگی هم گورشان را گم کرده اند و به درک چه کنم ؟ چه میتوانم بکنم ؟ تمامِ دنیاراهم داشته باشم خودمم اینجا خودِ خودم ، کی وجود داره که از درونِ من خبر داشته باشه ، دست کنه توی دلِ من ، هیچ کس نیست چونکه در مقابلِ اینکه کسی دست کنه توی دلِ من هیچ کس نمیذاره من دست کنم توی دلش ، چونکه آدمها مخفی هستند و خوشبحالشون ، مخفی بودن هنره به نظرم ، اینکه آدم ساکت باشه مخفی باشه و یه ظاهری خصوصی برای خودش داشته باشه با کلی تشکیلات هنره شاید ، روراستی دیگه مُد نیست ، مُد ؟ چه واژه قدیمیعیه تو ذهنم انگاری دبستان که کتونی چراغ دار مُد بود مثلن ، هیچ انتظاری از هیچ چیز نمیره ، توی همه چیز بدترین چیزهارو تصور میکنم که اگه پیش اومدن تو ذوقم نخورن ، میدونم این هفته هم میگذره ولی خب داره با کلی فکر میگذره مثلِ هفته پیش، بازهم خوبه که هفته پیش گذشت ، پــــوف .... گم شدم انگار ، گم شدم توی زندگیم نمیدونم کجا قرار دارم ، هیچ چیز نمیفهمم ، نزدیک ترین آدممو نمیفهمم دیگه ، فکر میکنم مالِ من نیست ، فکر میکنم هیچ چیز مالِ من نیست ، مثلِ اینکه همه چیز معلق باشه رو هوا ، ذهنی دارم پُر ، پُر از همه چیز ، مردم قضاوت میکنند و فکر میکنن مریضم و من اصلا مریض مردم چرا یک لحظه خودشونو جای من نمیذارن ! من از تمامِ فکرا فراریم من اگر بشینم فکر کنم پودر میشوم و فکر نمیکنم و فکرها به من هجوم میاورند ، کاش میشد فکر نکرد کاش میشد فراموشی گرفت کاش میشد  همه چیز انقدر سخت نباشد ، کاش میشد کاش وجود نداشت ، کاش من روح بودم جسمی نبود ، نیازم دارم دست کنم قلبمو در بیارم با آبو صابون بشورمش فوتش کنم باز بذارمش سرِ جاش برای مغزمم همین برنامه رو دارم ، دوست دارم چنگ کشیده بشم ، روحم خستس روحم التماسم میکه که بکشمش بیرون نمیتونم ، نمیتونم ، از دستِ من کاری بر نمیاد ، من فقط چیزی به تمام شدنم نمونده ، تا یه جایی امید دارم تا یه جایی همه چیز روشنه از یه جایی نه هفته ای وجود داره نه جدولی هیچ هیچ ، اعتماد به نفسمو از دست دادم ، فکر میکنم همه مجبورن برای با من بودن ، اعتماد به نفس ندارم که خوبم که بد نیستم ، هیچ کاری نمیتونم بکنم چونکه امکاناتشو ندارم و این الان تمامِ تلاشِ من است برای بهترین بودن و کاش هر چند وقت یک بار به من گوشزد میشد که نه اینکه بهترینی ولی خوبی ، حسودی دارم میکنم معلومه ؟ هوم آدم به فنا رفته وعضش همینه که کاش زودتر روزو ساعتش برسه که نفسم تو سینه حبسه و بالا نمیاد و رسما دارم پمپاژ میکنم که نفس بکشم که پـــوف 
.... 

۱۳۹۰ آذر ۱۹, شنبه

اینجای زندگی که ایستاده ام همه چیز تمام شده ، دیگر هیچ چیزی وجود ندارد  ، فقط باید چند روز صبر کنم ، تمام مدت بارِم هارو اندازه میزنم ، به هیچ چیز نمیرسم چونکه جوابِ صحیح رو نمیدونم ، هر چند دقیقه میگم که اگه نشه چی ؟ اگه قبول نشم چی ؟ بعد میگم هیچی هیچ ایده ای ندارم برای قبول نشدنت ، فقط میدونم اگه قبول نشم به صورتِ وحشتناکی کم میارم ، چونکه اینجا دیگه ربطی به درس خوندن یا نخوندن نداره اینجا ربط به شانس داره فقط به نظرم ، اگه قبول نشم شاید خفه شم تا مدتها دیگه نتونم حرف بزنم و همچنین هیچ ایده ای هم برای قبول شدنم ندارم فقط میتونم برق زدنِ چشامو قهقه زدنِ چشمامو تصور کنم که تعجب کردم دستم رو دهنمه که جیغ نزنم فشارم افتاده ، همه این حالات برای هردو حالت پیش میاد چه قبول بشم چه قبول نشم ، به جز خنده چشمام ... دارم به معلم ها فکر میکنمو همیشه فکر میکنم که من اگه یه روزی معلم میبودم خیلی ساده برخورد میکردم و غد بازی در نمیوردمو میبینم که الانا که همه معلما اکثرا جوونن غدن و ساده برخورد نمیکنن و چه ربطی داره ؟ حالم بد است باید شش روزِ دیگر صبر کنم سخت است میگذرد ولی ، بیشتر از همه این خوب است که الان اینهفته هست و هفته پیش نیست ، هفته پیش جزوِ بدترین هفته های زندگیم بود جزوِ بی ثبات ترین هفته های زندگیم بود ، تا به حال اینجوری قفل نکرده بودم رو زندگی رو مردم رو همه چیز ، همین الانم که اینجا هستم هیچ ایده ای ندارم کلن ایده هایم تمام شده ، هیچ چیز امیدوار کننده نیست و اگر قبول نشوم بدتر میشود و میشوم یک آدمِ صفر که میدونم میتونم نباشم ولی میخوام که بشم آدمِ صفر چونکه خسته میشم و آدم مگه چه قد میتونه هی خسته شه هی ادامه بده ؟ و اگر قبول شم شاید همه چیز خوب بشود ، الان باید صبر کنم مثلِ همیشه که کارم صبر کردن است، تمام مدت فکر دارمو اخم ، من فقط میدانم که اگر قبول نشوم به شدت خفه میشوم و ممکن تا سالها هیچ صدایی از من در نیاید همین ... 

۱۳۹۰ شهریور ۲۱, دوشنبه

غرنامه بدبختی نامه چس ناله نامه مردن نامه

هیچ چیز خوب نیست ، دقیقن من دارم تظاهر میکنم که همه چیز خوب است ، لبخند میزنم رسما چرند میگویم و هارهار میخندم ولی در دلم و در مغزم واقعا شلوغ پلوغ است به معنای واقعی، هیچ چیز یعنی هیچ چیزه زندگی به تمامِ معنا حتی تا آخرِ این نوشته هی میخواهم بگویم به تمامِ معنا که دقیقا درک شود لابد، بعد چونکه من یاد گرفته ام که هی بگویم صبر کن صبر کن دیگر صبر کن هم نمیگویم همینجوری ساکت مینشینم تا بگذرد ولی یا نمیگذرد یا یک جوری میگذرد که من حالیعم نشود چی شد چی نشد .
زندگی خانوادگی واقعا داغان است هم از نظرِ عاطفی هم نظرِ مالی آنقدر که ممکن است برای کلاسِ کوفتی دوباره امسال پول نداشته باشیم من ثبتِ نام کنم ول خب این مسلما حقِ من نیست و ضایع شدنِ حقِ من است و من خیلی گناه دارم ، شما باید بیایید از نزدیک تا ببینید من چه قدر گناه دارم . در این وضعِ مالیه مسخره من مثله گاو بنزین مصرف میکنم خیلی گاوم از بس ، تقصیرِ من هم نیست مسافت است ماشین است بنزین مصرف میکند خب  مثله ما که انرژی صرف میکنیم ، یک وقتایی فکر میکنم که انقدر ماشین خسته شده که ممکن است پیچ و مهره هایش از هم باز شود و همش منرا فحش بدهد و بگوید هان خوب شد ؟ منهم سرم را کج میکنم میگویم گه خوردم لابد بهش . بعله زندگی واقعن خراب است الان و خب من دارم همش مدارا میکنم حقِ من مدارا کردن نیست ، من بچه آخرم باید لوس باشم ننر باشم ولخرج باشم و همش در حالِ اُرد دادن ولی خب متسفانه هرچه میگردم مراعات کننده تر از خودم نمیبینم حتی مادرم که پنجاه سالش است مراعات نمیکند ولی من میکنم  و خب این باعث میشود من همه اش دلم برای خودم بسوزد .
از زندگی که جا مانده ام و هرچه قدر از اواسطِ مرداد که میگذرد هرچه بیشتر فکر میکنم میبینم نه خب واقعنی من با دستِ خودم زدم همه چیز را خراب کردم من الان اصلا نباید اینجا نشسته باشم من با دستِ خودم زدم روزگار عوض کردم دستم بشکند ایشالا . و همه رفته اند و من مانده ام و عکسهای فیس بوکشان و چنج شدنِ لوکیشنشان را تماشا میکنم و روزگارشان را میخوانم و ساکتم و به خوش شانسیه بقیه حسودیِ محض میکنم چونکه میتوانم هزارو یک دلیل هم بیشتر بیاورم که بدشانسم و اصلا یک جاهایی هم باور دارم که طلسم شده ام و فاک واقعا .
در کلِ مطلب باید بگویم خسته هستم خیلی خسته هستم ، مسئولیتِ کامل ِپدر مادرم برگردنِ من است و هیچ کدارم از پسر ها حاضر نیستند اصلا خبر دار بشوند از حال و روزِ ما و هروقت که من نیازه مالیه شدید دارم ( چونکه من همیشه نیازه مالی دارم ولی تا شدید نشود نمیگویم لالم بیچارم بمیرم برای خودم ) آنها هم میایند و میگویند پول همین میگویند پول دستشان را دراز میکنند و میروند ولی من همان پول را  هم خودم را جر میدهم دقیقا تا بگویم ، مگر به همین سادگیست آخر؟ بروم بگویم پول دستم را دراز کنم بگیرم برم ؟ نمیشود نمیتوانم خب سخت است و دلیلش هم این است که من میبینم چه برسرِ ما سه تا می آید و آنها نمیدادند و فکر میکنند ما چون ماشینمان بهتر از انهاست خیلی خوشیم خاک برسرشان رسمن ، که الان ماشین شده است خاره چشم لابد به زودی من و ماشین هم آتش میگیریم خیاله همه شان راحت میشود ان شا الاه ، و خب زن گرفتن لابد آدم را بی معرفت میکند نسبت به خانواده و هیچ تقصیر ِزنهایشان نیست به نظرِ من رسمن تقصیرِ خودشان است ، و خب الان خیلی عرصه دارد خواهرِ نداشته ام را جلوی چشمم میاورد که اینجوری زبانم باز شده است. سخت است بی پول بودنِ آدمی که پنجاه سال تمامِ آدمهای دیگر را خرجی میداده است را تماشا کردن و تواناییه کاری رو نداشتن و سرِ کار هم که رفتم چه شد ؟ سایت رید ، به معنیه واقعی سایت رید و خب اصلا بر فرض ِمحال من الان حقوق هم بگیرم باید بروم قسطِ موبایلِ کوفتی را پرداخت کنم و امیدوارم یک روزی تمامه این پولهای تلفن و موبایل و هرچیزی که ربط به تلفن دارد گیر کند در گیرندگانش به حقِ همین تابستونه گهی .
بعله این گه ترین تابستان بود شاید ، احساسِ مجهولی میکنم احساسِ تهی بودن عددِ چه بود که تهی بود ؟ ریاضیه عن است ؟ مخم ریده است ؟ بعله مخم رسمن ریده است ، دکتر گفته است غده فلانم بیش از اندازه ترشح میکند و مادرم از دیشب نذر و نیاز کرده است که چیزی نباشد ، مادرم همش به فکرِ شوهر دادنه من است و هر یالقوزی را که میگوید میخواهم ازدواج کنم امیدوار میکند به ازدواج با من و نمیداند من همین خودم را هم توانش را ندارم ، نمیداند که آدم خسته است نمیداند که زمانه فرق کرده است و من اندازه صدوپنجاه سالگیه مادرم خسته ام و خب درک نمیکند حق دارد هفده سالگی ازدواج کرده است سریع زایمان کرده است چه فهمیده است ؟ هیچی ، ازدواج شده است ویران کننده بیش از اندازه آدمها مرگ بر ازدواج .
بیشترین چیزی که اینروزها بیشتراز اندازه آزارم میدهد بی اعتمادیعم به مردم است اگر شما بیایید بگویید الان شب است تا نبینم باور نمیکنم و حتا اگر نبینم هم نمیگویم به شما که باور نکرده ام ولی راستش باور نکنید که من باور کرده ام چونکه باور نکرده ام و اگر یک روز شما جای من باشید خل تر از اینحرفا میشوید و چیزی نیست که الان در آستانه بیست و سه سالگی قرار دارم چیزی از هجده ساله گیعم یادم نیست مرگ بر روزگارم که چند سال از عمرم را حذف کرده است و آدمِ دیگری که برای من آشنا نیست را جای من گذاشته است و الان یکهویی بیست و سه ، غمگین است شما بگویید بچه ولی خیلی بیتربیت و قضاوت کن هستید من اگر الان پنجاه سالمم بود به بیستو سه ساله نمیگفتم بچه واقعن برای آدمهایی که به همه میگویند بچه متاسفم و خاک برسرشان اصلن دلم میخواد در فلانِ خصوصیه خودم فحش بدهم .
و بعله گفتم که اعتماد ندارم این اصلاخوب نیست آزارم میدهد ولی رد میکنم ، رد کردن واقعن دردناک است ،امیدوارم تا قبل از بیست و سه سالگیه کامل مشکلاتِ  مالی و عاطفیِ خانواده حل شود چونکه خسته شده ام و واقعن هیچ وقت نشده بود انقدر اوضاع ِمالی بد باشد که پول به کلاسه من نرسد این مرگبار است و هیچ وقت نشده بود انقدر اوضاعِ عاطفی بد باشد که یک سال باشد ما یک شب شام بیرون نرفته باشیم سه تایی. پدرم بیچاره است مادرم بیچاره تر و من بیچاره تر تر ، و اگر توانش را داشتم و آرزوهای مسخره نداشتم یک خودکشیه دستِ جمعی ترتیب میدادم که راحت میشدیم همه باهم و  شاید اگر یک روزی احساساتم عقیم شوند و اون تیکه منطقیه عقلم هم از بین برود اینکار را بکنم
...


۱۳۹۰ مرداد ۲۸, جمعه

چین

دیشب که داشتم نسیم رو میرسوندم ، یعنی همون وقتی که منتظر بودم که بره تو که بعدش من برم ، توی همون چند دقیقه داشتم فکر میکردم که چه قدر دلم نمیخواد که برم توی خونمون ، که چه قدر خونه مسخره شده ، کاشکی عوض شه کاشکی یه شکل دیگه شه ، کاشی میشد خونه هارو جابه جا کرد برد یه جای دیگه مثلن ، کاشکی خونه ها انقدر ثابت نباشن ، آدمی شدم که توی تمام ِخوشی ها میخندم غش غش ولی فکرم داغونه فکرم دقیقن داره گریه میکنه ، اگر من همه اینارو از دور بخونم میگم یارو نگارنده چه قدر اگزجره میکنه ، ولی الان که مینویسم دلم هم میسوزه برای خودم که اگزجره نیست که ای کاش بود اصن ...
زندگی یه جورایی همچین میگذره که از آدم میکنه و میبره ، اصن قراری که زندگی گذاشته بود هیچ اینشکلی نبود اینجوری که در عینِ حال همه چیز خوب باشه در عین حال همه چیز بد ، یعنی هیچ نصف نصفی یا هیچ درصدی هم نمیشه گذاشت برای خوب و بد دقیقن همه چیز خوب و همه چیز بده فقط همینو میتونم بگم .
از نوشتنِ خصوصیجات میترسم ماه هاست تلاش میکنم برای انتقالِ آرشیو هیچ کس کمکم نمیکنه سرچِ گوگل افتضاحه .
کاملن یک آدمِ هار و وحشی هستم ، میپرم بهش بعد میرم پست میذارم که بوی فلان ، یک خرِ تمام عیار هستم و خودم هم میدونم و دیگه حرفی باخودم ندارم دیگه خودم هم خسته شدم از خودم ، خیلی وقتا میمونم از این همه تحملِ کردنِ من که مردم میکنن ...
همینجا که وایسادم دقیقن هیچ دلسوزیعی ندارم دیگه نه برای خودم نه برای هیچ کس ، اگر هم کسی عقب مونده از چیزی این من بودم به واضح دارم میبینم و اگه کسی بیاد از اینجا دقیقن همین پشتِ سرِ من به همه چیزِ من نگاه کنه میفهمه که بعله هیچ خودخواهیعی نیست ، اگرم هس اولین باره انقدر مصمم خودخواهم .
باز هم همینجا که وایسادم بیشتر از این پاراگرفها توی دقیقه توی ثانیه فکر دارم ، در عین حال توی هر ثانیه اندازه یک عددی که هیچ وقت وجود نداشته و خیلی زیاده فکر دارم و همشون پراکنده ، اگر یک ربع صبحت کنم از همه چیز از همه جا میگم
هیچ چیز آرومم نمیکنه مثه اژدها شدم که همش داغه همش هیستیریکه همش در حالِ نگه داشتنِ خودشه که نترکه منفجر نشه یه وخ موادِ مذاب بریزه رو بقیه ، که این بقیه تمامِ دنیاشو خراب کردن و هنوز این داره مراعات میکنه ، ای اژدهای خرِ احمقِ کوته فکر ...

بدونِ ویرایش

۱۳۹۰ خرداد ۲۹, یکشنبه

در آستانه بیست و سه سالگی


روزگار خیلی تنِ لَش وارانس (سلام سیاوش) شبها دیر میخوابم صبحا دیر بیدار میشم ، بیشترِ مواقع خودمو از جام میکنَم به زوور که بلند شم که نخوابم که بسه دیگه . گذرِ زمان به شدت حس میشه از مقعد .
 نهار ساعت سه خوردم ، الکی نشستم اینجا ، زنگ زدم به مهناز که کی میرین سرِ خاک گفت پنج بیا فلان جا . گفتم پیشِ سوده هم میرم خیلی وقته نرفتم ، ساعت چهار راه افتادم رفتم گل فروشی تو پیامبر ، گفتم آقا دوتا شاخه گلِ مریم بدین ، گفت دونه ای دوتومن ، احساس کردم گرون میگه بعد از اینکه قدشونو کمی کوتاه کرد گفتم آقا یکی بده ، گفت کوتاه کردم گفتم یعنی کسی نمیخره ؟ گفت نه دیگه این میره اون زیر دیده نمیشه ، گفتم شما درش بیارین بگین ببینین چه گلای پُری داره فقط ساقش کوتاهه ، پولو گذاشتم گل و ورداشتم اومدم بیرون ، صداش میومد داشت میگفت خانوم کوتاه کردم ازم نمیخرن ! تا بهشت زهرا مدرن تاکینک گوش دادم ، به چند تا راننده هم فحشِ غلیظ دادم و کولر روشن نکردم چونکه بنزین کم بود نسبتا .
رفتم پیشِ سوده براش سنگ گذاشته بودن از همونا که گل کاری اینا داره ، بالاش یه سنگ بود که نوشته بودن حاجیه خانوم سوده فلان ( از این خانواده ها بودن که خانوادگی میرفتن مکه )  بعد پایینش یه کتاب بود عکسِ این بچه یه ورش بود پایینش نوشته شده بود ، امانت داده شد : تاریخِ تولد ، امانت را پس گرفت : تاریخِ فوات ، و یک تاریخِ خاکسپاری هم داشت ، به مامانِ سوده فحش دادم گفتم کس کِش آخه امانتِ عنه دیوث ؟ بچه رو حروم کردی واسه من هنرنمایی هم میکنی ! اونورِش نوشته بود دانشجوری سالِ دومِ رشته باستانشناسی که نمیدونم فلان توضیحاتِ خاص داده بودن درباره بچه . دورشم گل کاری کرده بودن ، گلای مریمو چیدم پایینِ کتابچه ، قیافشو نگاه کردم دست کشیدم خاکاش رفت ، گفتم خیلی خری ، تو دلم حرف زدم ، راه رفتم کلافه شدم ، گفتم هـــوم پس؟ دنبالِ شیر آب گشتم پیدا نکردم ، زنگ زدم به مهناز گفت باید بیایی قطعه های سیصد به بالا گفتم پیدا میکنم ، نشستم تو ماشین هق هق گریه کردم ، دلم واسه خودم سوخت که مثلِ خیلی ها نمیتونم با مُرده حرف بزنم بگم هوی توکه زیرِ خاکی فلان . بهشت زهرا خلوت بود خیلی .
شما میدونستین یه شهر ِمُردگانِ دیگه درست کردن ؟ بعد هی دارن تند تند میکنَن که مرده هارو تند تند بیان بکنن تو خاک که بو نگیرن ؟ شما باید برین از قطعه های خیلی قدیمی گذر کنین بعد میرسین به یه شهرِ دیگه که قطعه های سیصد به بالا وجود دارن که خیلی خاکیعن ، یعنی اصن سبز نیستن مملو از خاکن فقط . پیدا کردم بالاخره ، تو مسجدم مهناز گفته بود بابام مخالفِ مراسم بود ولی ما مجبور بودیم مراسم بگیریم ، رسیدم دیدم کمن ، داداششو از دور دیدم سریع پیاده شدم ، بغلم کرد گفت مرسی داداش چرا زحمت کشیدی ؟ گفتم وظیفس آخه ، رفتم جلوتر بقیه برادرارو دیدم ، عروسا ، بعد مهناز اومد بغلش کردم گفتم من از تهِ اعماقم درکت میکنم ، گفت امیدوارم هیچ وقت درکم نکنی ، خانوما نشسته بودن رو یه تیکه زیر انداز گریه میکردن ، همه قبرا خالی خالی ، به اندازه صد متر پُر شده بودن قبرا تند تند ، همه پشتِ هم مُرده بودن ، حالا نه تو یه روز ، ولی انگاری هرروز یه مُرده رو داشت اون یه تیکه . برادرِ کوچیکترِ مهناز اومد پیشم وایساد ، گفت قدت خیلی کوتاهه ها ، گفتم زشته  توروخدا منو نخندون ، گفت من خرم نباس میگرفتمت ، لبخند زدم ، گفت پفیوس سرِ خاکِ بابای من میخندی ؟ سُقلمه زدم بهش گفت بخند آبجی بخند . رفتنی مهناز زیاد گریه میکرد بغلش کردم ساکت شد ، گفت آخیش آروم شدم ، گفتم الاهی برات بمیرم ، گفت آرومم کردی بیا بریم خونمون ، گفتم شلوغه خونتون بذا خلوت شه میام زیاد میمونم . تمامِ مدتی که اونجا بودم داشتم فکر میکردم چیکار کنیم باباها نمیرن ؟
راه افتادم بی هدف  گیر کردم تو گرما ، کولرو روشن کردم گفتم بنزین بابا بزنین ، بعد گفتم دارم خفه میشم میفهمی؟ گفتم بنزین میزنم برگشتنی گفتم قول میدی؟ گفتم قول میدم . قرار داشتم ولی زود بود ، رفتم شهرِ کتاب ، کتاب بخرم . جا پارک به سختی پیدا شد ، پریدم مانتومو عوض کردم رفتم تو ، یه آقایی نشسته بود عکس نشون میداد با پروجکشن و در باره گونه های گربه صحبت میکردو توضیح میداد، یه آقاهه اومد گفت از سلینجر ناتورِ دشتو خوندی ؟ من گفتم نه ! گفت این بهترینه ! من یکی دیگه دستم بود گفتم خیلی ممنون ، وایسادم دور شه گذاشتمش سرِ جاش .رفتم سرِ قرار ، سرِ راه بهنوشو دیدم میخواستم برم سمتش پشیمون شدم خودمو هول دادم به یه ورِ دیگه . سرِ قرار آدمایی رو دیدم که دارن میرن ولی من هنوز اینجام ، کلی فکر کردم کسی که صبح پرواز داره به نیویورک چرا باید بیاد صد ساعت با ما کافه بشینه ؟ پشیمون شدم از رفتن .
رسیدم به خونه احساسِ خفگی و پوچی دارم . 

۱۳۹۰ خرداد ۱۶, دوشنبه


روزگار خیلی تنِ لَش وارانس (سلام سیاوش) شبها دیر میخوابم صبحا دیر بیدار میشم ، بیشترِ مواقع خودمو از جام میکنَم به زوور که بلند شم که نخوابم که بسه دیگه . گذرِ زمان به شدت حس میشه از مقعد .
 نهار ساعت سه خوردم ، الکی نشستم اینجا ، زنگ زدم به مهناز که کی میرین سرِ خاک گفت پنج بیا فلان جا . گفتم پیشِ سوده هم میرم خیلی وقته نرفتم ، ساعت چهار راه افتادم رفتم گل فروشی تو پیامبر ، گفتم آقا دوتا شاخه گلِ مریم بدین ، گفت دونه ای دوتومن ، احساس کردم گرون میگه بعد از اینکه قدشونو کمی کوتاه کرد گفتم آقا یکی بده ، گفت کوتاه کردم گفتم یعنی کسی نمیخره ؟ گفت نه دیگه این میره اون زیر دیده نمیشه ، گفتم شما درش بیارین بگین ببینین چه گلای پُری داره فقط ساقش کوتاهه ، پولو گذاشتم گل و ورداشتم اومدم بیرون ، صداش میومد داشت میگفت خانوم کوتاه کردم ازم نمیخرن ! تا بهشت زهرا مدرن تاکینک گوش دادم ، به چند تا راننده هم فحشِ غلیظ دادم و کولر روشن نکردم چونکه بنزین کم بود نسبتا .
رفتم پیشِ سوده براش سنگ گذاشته بودن از همونا که گل کاری اینا داره ، بالاش یه سنگ بود که نوشته بودن حاجیه خانوم سوده فلان ( از این خانواده ها بودن که خانوادگی میرفتن مکه )  بعد پایینش یه کتاب بود عکسِ این بچه یه ورش بود پایینش نوشته شده بود ، امانت داده شد : تاریخِ تولد ، امانت را پس گرفت : تاریخِ فوات ، و یک تاریخِ خاکسپاری هم داشت ، به مامانِ سوده فحش دادم گفتم کس کِش آخه امانتِ عنه دیوث ؟ بچه رو حروم کردی واسه من هنرنمایی هم میکنی ! اونورِش نوشته بود دانشجوری سالِ دومِ رشته باستانشناسی که نمیدونم فلان توضیحاتِ خاص داده بودن درباره بچه . دورشم گل کاری کرده بودن ، گلای مریمو چیدم پایینِ کتابچه ، قیافشو نگاه کردم دست کشیدم خاکاش رفت ، گفتم خیلی خری ، تو دلم حرف زدم ، راه رفتم کلافه شدم ، گفتم هـــوم پس؟ دنبالِ شیر آب گشتم پیدا نکردم ، زنگ زدم به مهناز گفت باید بیایی قطعه های سیصد به بالا گفتم پیدا میکنم ، نشستم تو ماشین هق هق گریه کردم ، دلم واسه خودم سوخت که مثلِ خیلی ها نمیتونم با مُرده حرف بزنم بگم هوی توکه زیرِ خاکی فلان . بهشت زهرا خلوت بود خیلی .
شما میدونستین یه شهر ِمُردگانِ دیگه درست کردن ؟ بعد هی دارن تند تند میکنَن که مرده هارو تند تند بیان بکنن تو خاک که بو نگیرن ؟ شما باید برین از قطعه های خیلی قدیمی گذر کنین بعد میرسین به یه شهرِ دیگه که قطعه های سیصد به بالا وجود دارن که خیلی خاکیعن ، یعنی اصن سبز نیستن مملو از خاکن فقط . پیدا کردم بالاخره ، تو مسجدم مهناز گفته بود بابام مخالفِ مراسم بود ولی ما مجبور بودیم مراسم بگیریم ، رسیدم دیدم کمن ، داداششو از دور دیدم سریع پیاده شدم ، بغلم کرد گفت مرسی داداش چرا زحمت کشیدی ؟ گفتم وظیفس آخه ، رفتم جلوتر بقیه برادرارو دیدم ، عروسا ، بعد مهناز اومد بغلش کردم گفتم من از تهِ اعماقم درکت میکنم ، گفت امیدوارم هیچ وقت درکم نکنی ، خانوما نشسته بودن رو یه تیکه زیر انداز گریه میکردن ، همه قبرا خالی خالی ، به اندازه صد متر پُر شده بودن قبرا تند تند ، همه پشتِ هم مُرده بودن ، حالا نه تو یه روز ، ولی انگاری هرروز یه مُرده رو داشت اون یه تیکه . برادرِ کوچیکترِ مهناز اومد پیشم وایساد ، گفت قدت خیلی کوتاهه ها ، گفتم زشته  توروخدا منو نخندون ، گفت من خرم نباس میگرفتمت ، لبخند زدم ، گفت پفیوس سرِ خاکِ بابای من میخندی ؟ سُقلمه زدم بهش گفت بخند آبجی بخند . رفتنی مهناز زیاد گریه میکرد بغلش کردم ساکت شد ، گفت آخیش آروم شدم ، گفتم الاهی برات بمیرم ، گفت آرومم کردی بیا بریم خونمون ، گفتم شلوغه خونتون بذا خلوت شه میام زیاد میمونم . تمامِ مدتی که اونجا بودم داشتم فکر میکردم چیکار کنیم باباها نمیرن ؟
راه افتادم بی هدف  گیر کردم تو گرما ، کولرو روشن کردم گفتم بنزین بابا بزنین ، بعد گفتم دارم خفه میشم میفهمی؟ گفتم بنزین میزنم برگشتنی گفتم قول میدی؟ گفتم قول میدم . قرار داشتم ولی زود بود ، رفتم شهرِ کتاب ، کتاب بخرم . جا پارک به سختی پیدا شد ، پریدم مانتومو عوض کردم رفتم تو ، یه آقایی نشسته بود عکس نشون میداد با پروجکشن و در باره گونه های گربه صحبت میکردو توضیح میداد، یه آقاهه اومد گفت از سلینجر ناتورِ دشتو خوندی ؟ من گفتم نه ! گفت این بهترینه ! من یکی دیگه دستم بود گفتم خیلی ممنون ، وایسادم دور شه گذاشتمش سرِ جاش .رفتم سرِ قرار ، سرِ راه بهنوشو دیدم میخواستم برم سمتش پشیمون شدم خودمو هول دادم به یه ورِ دیگه . سرِ قرار آدمایی رو دیدم که دارن میرن ولی من هنوز اینجام ، کلی فکر کردم کسی که صبح پرواز داره به نیویورک چرا باید بیاد صد ساعت با ما کافه بشینه ؟ پشیمون شدم از رفتن .
رسیدم به خونه احساسِ خفگی و پوچی دارم . 

۱۳۸۹ بهمن ۱۵, جمعه

شبونه تصمیم گرفته بودیم بریم شمال ، چالوس . من تا اونموقع فکر نمیکردم چالوس شاملِ شهر هم بشه ، فکر میکردم فقط جادس ! گفتم بریم کلار دشت گفت نه میریم چالوس پیشِ اونا بعدش میریم کلاردشت ، زشته یهویی بگیم راه بیوفتن به خاطرِ ما برن کلاردشت . رفتیم آزادی ، من تاحالا میدون آزادی پیاده نبوده بودم . وایسادیم تا ماشین بیاد ، چند تا از این تو راهی ها وایسادن واسه چالوس ، من گفتم خطرناکه نریم . به جز ما هیچ کس نبود که بخواد بره چالوس ، اونم تو ماه رمضون . خطیه اومد گفت کسی نیس آقا نفری ده تومن بدین ببرمتون ، گفت باشه بریم . رفتیم سوار ِماشین شیم گفت ماشینت چیه عمو ؟ گفت ایناهاش این پیکانس ، گفت اع یخ میزنیم که ، زن همرامه ها ! گفت نه داداش بیا هم زود میرسیم هم یخ نمیزنیم . مامانم کتلت داده بود با نون سنگک و فلفل دلمه و سبزی خوردن ، تو راه دراوردم لقمه گرفتم خورد ، یه لقمه هم داد به راننده . راننده یه دستش زیرِ چونش بود ، یه دستی رانندگی میکرد کلا ، از اولم ابی گذاشت تا آخر ، پیر کرد منو . ایست بازرسی بود گفت نترسین ، آشنان هر شب من مسافر میبرم ، چه مسافرتِ عجیبی بود ، چالوس تموم نمیشد . دیر وقت بود ، تو راه زیاد باهم حرف نزدیم ، چند بار دستمو گرفت تو دستش بهم خندید ، من حسم یادمه ، حسِ پوچی داشتم ، نه خوشحال بودم که دارمش ، نه ناراحت . تعجب کرده بودم که داره منو میبره با خودش ! شاید ترسیده بود تنها بره من بفهمم که دختر بوده باهاشون قهر کنم ! سرد بود ، یه جا نگه داشت رفتم دسشویی ، کثیف بود دستمال بردم با خودم ، یادمه وایسادیم یه ذره هم لواشک خوردیم که بخریم ولی خوب نبود ، نخریدیم . مثلِ فیلما بود یه تیکه از جاده چالوس ، تاریک و سرد و بارونی ، من یه دختر یه راننده یه پسر که منو دوست داشت ، یه رستوران ، یه لواشک فروش ، خنکیه جاده ، لباسِ صورتیِ من . اون حسِ خنثامو دوس داشتم ، اینکه دیگه مایل نبودم مچاله شم تو بغلش تا خودِ مقصد ، اینکه نگاهش برام کافی بود ، اینکه اصن هیچ اهمیتی نداشت که بخوام درباره کاراش فکر کنم ... شبِ عجیبی بود خیلی طول کشید تا تموم شه خیلی
 ... 

۱۳۸۹ بهمن ۱۱, دوشنبه

۱۳۸۹ بهمن ۱۰, یکشنبه


یه زندگی عجیب داشتم اینروزا 
البته همه چیز کاملا تقصیرِ خودم بوده ٍ یه جوری عمل کردم انگاری که همه چیز خوبه هیچ مشکلی ندارم 
دارم از خوشی میمیرم ، پس یه کم ناخوشی بدم به خودم ... اصن یه وقتایی باید یکی باشه جلوی منو بگیره ، یکی هم بزنه تو گوشم جوری که تمامِ سرم جا به جا شه به خودم بیام 
چیزی نیس بیست و دو سالمه ، ولی خیلی چیزا دیدم که نباید میدیدم و وقتش پونزده سال دیگه بوده مثلا 
اندازه یه آدمِ پنجاه ساله حس تجربه کردم ، حسِ خوب حسِ بد ، بدیشم اینه که مونده تازه 
رابطه ها واسم عجیب شدن ، طوریکه همش میترسم ، بعد کاملا آمادم برای تموم شدنش 
هی میگم نشستی ته دلم ، بعد هی میگم خفه شو نگو اینو ، اگه بخواد بره سختش میشه نذار دلش بسوزه
رعایتِ آدما رو بیشتر از قبل میکنم ، مامانمو بابامو داداشمو زنشو  
یه جوری رفتار میکنم که اگه وجودم ناراحت کنندس ، واقعا فکر کنن نیستم، فکر کنم موفق هم میشم 
چونکه قبلا صدام میکردن ، الان صدامم دیگه نمیکنن 
از دیروز عصر قلبم باز درد میکنه ، کمرم شدیدا تیر میکشه 
همش اخم دارم ، هی میخوام تصادف کنم 
یکی باید باشه منو بزنه کبودم کنه 
نیس ولی
 ...

۱۳۸۹ بهمن ۶, چهارشنبه

سال دیگه همین موقع ، جزوِ بایدهای زندگیم

امروز بیستو پنجِ ژانویس ، صبح پاشدم همه چی تعطیل بوده امروز واسه من
... با سکوت بیدار شدم واسه خودم موز خرد کردم تو لیوان ، شیرم ریختم توش .
همونجوری زل زدم به بیرون ، به هوای صاف ... همونشکلی رفتم بیرون با دمپایی
انگشتیام قدم زدم شیر و موزامو خوردم فکر کردم هی نفسِ عمیق کشیدم کلاهِ لباسمو
کشیدم روسرم ، به پارسال همینموقع فکر کردم اشک ریختم ، گفتم آخیش چه شیطونِ
وروجکیم من ، چه کارا که نکردم من ... بعد گفتم هوم هوای سرد رفت تو ریه هام ، خندیدم
گفتم خوبه همه چیز طبقِ برنامه پیش رفته، یکی تو گوشم میخوند ساچ اِ بیوتیفول گاردن
گفتم اع چه عجیب ... راهمو برگشتم به تنهاییم فکر کردم به اینکه دقیقا جایی که
میخواستم باشم وایسادم . دلم سوخت واسه آدمای زندگیم که نفهمیدن من چی بود ، هیچ
وقت نفهمیدن روم چی بود ! که یادم دادن کنار بیام با همه چیز، یادم میاد که گریه
چند نفرو در اوردم موقع رفتنم ، دلِ چند نفر پیشِ من گیر بوده و من گاو وار عمل
کردم و هی گفتم ای بابا ای بابا خوب کردی زندگی همینه . بعد فکر کردم الان دلم
کجاس ! دوست دارم مثلا الان که ایمیلمو باز میکنم کی باشه که برام زده باشه که من
اینجا نشستم دارم به صدات به موهات به دستات فکر میکنم ، به چشمات که میخندن ...
میبینم هیچ کس نمیخوام همچین ایمیلی بده بهم ... باید باهاشون طی میکردم که ایمیل
ندین دور شین از زندگیم فکر کنین مردم اصن ، یه چیزی بودم که تموم شدم . بعد اومدم
ایمیلمو سووزوندم یعنی انقدر پسوردِ اشتباه زدم که سوخت ، خودمم سوختم باهاش ...



دراز کشیدم رو زمین کمرم صاف شده ، گفتم وای چه تنهاییه خاصی انگاری
باید بگردن تو گوگل ارت پیدام کنن ، گفتم کاشکی هیچ وقت پیدام نکنن ، کاشکی هیچ
وقت دیگه چشمام نیوفته تو چشماشون ....