۱۳۸۹ بهمن ۱۰, یکشنبه


یه زندگی عجیب داشتم اینروزا 
البته همه چیز کاملا تقصیرِ خودم بوده ٍ یه جوری عمل کردم انگاری که همه چیز خوبه هیچ مشکلی ندارم 
دارم از خوشی میمیرم ، پس یه کم ناخوشی بدم به خودم ... اصن یه وقتایی باید یکی باشه جلوی منو بگیره ، یکی هم بزنه تو گوشم جوری که تمامِ سرم جا به جا شه به خودم بیام 
چیزی نیس بیست و دو سالمه ، ولی خیلی چیزا دیدم که نباید میدیدم و وقتش پونزده سال دیگه بوده مثلا 
اندازه یه آدمِ پنجاه ساله حس تجربه کردم ، حسِ خوب حسِ بد ، بدیشم اینه که مونده تازه 
رابطه ها واسم عجیب شدن ، طوریکه همش میترسم ، بعد کاملا آمادم برای تموم شدنش 
هی میگم نشستی ته دلم ، بعد هی میگم خفه شو نگو اینو ، اگه بخواد بره سختش میشه نذار دلش بسوزه
رعایتِ آدما رو بیشتر از قبل میکنم ، مامانمو بابامو داداشمو زنشو  
یه جوری رفتار میکنم که اگه وجودم ناراحت کنندس ، واقعا فکر کنن نیستم، فکر کنم موفق هم میشم 
چونکه قبلا صدام میکردن ، الان صدامم دیگه نمیکنن 
از دیروز عصر قلبم باز درد میکنه ، کمرم شدیدا تیر میکشه 
همش اخم دارم ، هی میخوام تصادف کنم 
یکی باید باشه منو بزنه کبودم کنه 
نیس ولی
 ...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر