۱۳۸۹ مرداد ۲, شنبه

دختریه جدید

توی گرمای ظهر و بعد از ظهر منو دختری به این نتیجه رسیدیم که یه سری آدما که تو خیابونن شبیه اینن که انگاری اصلن گرمشون نیست ٫یعنی یه سری آدما اصن شبیه اینکه گرمشونه نیستن کلا

۱۳۸۹ تیر ۲۹, سه‌شنبه

طبیعت

یه چیزی هست به اسم قانون طبیعت که این موضوع به من ثابت شده که وجود داره و خودش هی برات میذاره و ورمیداره ٫ بعد حالا یکی هم همش بیاد بگه نمیبخشمت و نمیدونم داغت به دلم موندو اینا ولی از اونور چیز زیادی بخوره٫ بعد طبیعته همچین چیزپیچش میکنه دیگه بدبخت میمونه که چی شد آخه اینجوری شد !! بعد اوصولا آدمهای کوته فکر و دورو اینچیزا واسشون پیش میاد دیگه ٫ بعد یه بیست سال دیگه شایدم بیشتر روزی که دیگه واقعا خسته شدن از اینهمه دورویی و بی نتیجه رسیدن آه و نفریناشون میشینن یه دو دقیقه فکر میکنن ( چون اوصولا فکر کردن از همچین آدمهایی بعییده ) میبینن که وای وای خودشون با دستای خودشون چیکار کردن باخودشون و من اونروزو مثل چییییی روشن میبینم و فقط ساکت میشینم و آه هم نمیکشم همین سکوتم کافیه برای خیلی چیزا . اینجوری میشه که طبیعت آدمهای خوب رو از زندگی آدم میگیره ٫ اینجوری میشه که حتی بعد از رفتن از پیش کسی بااااازم باید گندکاریهاشو بشنوی و خیلی وقتا فقط تقصیر خود ماهاس اصن ٫ اصن از بس این پست مخاطب خاص داره که الان توی یه جاااااایی غرقه که خودش نمیفهمه همون بیست سال دیگه میفهمه ٫ از بس من موندم تو کار طبیعت هی به خودم و زندگی آرومم خنده گشاد تحویل میدم ٫ چون آدمه که کم اورده من نیستم من طرف خوبه ماجرام حالا حالاهااااااا اینو تو میدونی اگه یه خورده به طبیعت و قانونش و کارها و حرفا و حرکات خودت فکر کنی . من دیگه اصن حرفی  ندارم حتی تو رویاهات 

۱۳۸۹ تیر ۲۴, پنجشنبه

من خالی

از این دوره زندگی عجیبا دارم اصن  ٫ مدتیه اینجوری شده گفته بودم که زندگی یه رو دیگشو نشون داده بهم . نمیدونم حالا بازم رو داره چند وقت دیگه رو کنه یا نه ! هر چی که هست الان جام خوبه همه چیز رو برنامه پیش میره ٫ مهمترین چیز اینه که آرومم دورو وری هامم خوبن بهم آرامش میدن ٫ روزا پر از برنامس من دوست دارم اینجوری وقت سرخاروندن نداشته باشم 

۱۳۸۹ تیر ۱۴, دوشنبه

اگه برسه

امشب چهار پایه گذاشتم رفتم بالای کمد جای کیفهارو اوردم پایین دونه دونه بازشون کردم دنبال کیف شیشه ایه میگشتم که میخوام برم استخر وسایلمو بذارم توش ٫ یه کیفی دارم شبیه کیکه از دور قلمبه قلمبس ، یادم بود که توش یه عطری بود که از یادم بوش یادم بود باز کردم دیدم آره هنوز هست ٫ یه لحظه احساس کردم وای چه کردم باخودم با این انتخابهای زندگیم ٫ یاد خیلی چیزها افتادم . بعد رفتم سراغ جای عروسکام که به فولی نشون بدم ٫ چند سال پیش از یه مسافرتی کلی عروسکهای بالشی خریدم که اگه یه روزی یه جایی تنهایی زندگی کنم اینارو بریزم رو تخت خودم ٫ هنوز همونجوری نو توی کیسه بودن ٫ به فولی گفتم فکر کنم وقت رفتن صد کیلو اضافه بار داشته باشم ٫ گفت آره اونم تو که از هیچیت دل نمیکنی ٫ بعد دیدم همین بالشتکا فقط یه چمدونه ٫ حالا میگم لباسهای تابستونیمو زیاد نمیخوام بعدا برام میفرستن ولی خرت و پرتهام چی ؟ من پتومم دوست دارم اصن ازکجا معلوم اونجا پتوشون هم آدمو گرم کنه هم سرد کنه هم آبی باشه ؟ بعد کلی خرت و پرتهای دیگه دارم اون قفسه هه که با سبد میوه درست کردم تو کمدم میدونی چه قدر خاطره توشه ؟ اونو میخوام با جاش ببرم مثلا٫ اصن من میخوام یه کامیون ببندم به کوله پشتیم چرا باید اضافه بار حساب بشه ٫ پولش مهم نیست اصلن چون واقعا اینا وسایل زندگیمن ولی اینکه اضافه میگن یعنی چی اصن ٫ اصن قبول اضافس ولی آخه چرا فقط من میتوم بیست کیلو بار  ببرم ٫ من فقط بلیز کلاه دارای زمستونیم میشه ده کیلو ٫ ده کیلو هم شلوارشونه . بعد یکی بیاد اینجا تکلیف کرمهامو با صابونهامو با پاک کننده هامو روشن کنه ٫ وای جورابهای نازنینم ٫ کفشهای نازنینم ٫ جینگیلی مستونهای نازنینو رنگی رنگیم ٫ وای وای چه سفر سختی . اصن اینا مهم نیست آخرش با تمام عذاب وجدانی که دارم راضی میشم که بسته بندیشون کنم و خانواده کم کم بفرستن واسم . اون یه ماه آخر رو بگو ٫ وای نکنه اشک کم بیارم ! وای وای ٫ اگه بزرگه هربار بخواد منو ببینه گریه کنه من دیگه میمیرم از عذاب وجدان ٫ وای که چه زندگی سختی ساخته واسمون این فرهنگ . اصن ذهنم دوست داره از همه اینا بگذره روزی رو ببینه که من تو خونه خودم ٫ همه بالشتکامو ریختم رو تخت آبیم ٫ خودم لم دادم رو کاناپه قرمزم ٫فکر کنم که از کجاها رد شدم تا برسم به اون نقطه ٫ بعد بگم ای زندگی وروجک ٫ بعد بگم که تقصیر زندگی نیست همه از من میاد تقصیر ها ٫ بعد دستمو ببرم بالا بگم خدا مرسی هولم دادی ٫  بعد فکر میکنم که چه قدر این سکوت تنهایی عالیه و چه قدر میارزه به کلی سختی

۱۳۸۹ تیر ۱۱, جمعه

دخترک و ذهن خراب من ...

دخترک سه صبح زنگ زده ٫ میگه چرا بی معرفتی چرا نمیای ببینی منو ٫ چرا همش درس داری٫ چرا نیستی . میگم زندگیه دیگه یه وقتی ٫ وقت پیدا میکردم با هم بودیم الان پیدا نمیکنم خب . گفت که دوست پسرش زدتش . اینارو داشت با خنده تعریف میکرد ٫ من هیچی نیمگفتم و هر چند دقیقه یه آهان میگفتم که یعنی دارم گوش میدم ٫ گفت که سر اینکه دخترعموش گوشیشو جواب داده زدتش ٫ بعدشم اومده گفته گه خوردم غلت کردم ٫ دخترک هم بخشیدتش . گفت که با همسایه ما دوست شده ٫ گفتم که خوبه ؟ گفت نه دوروز دیگه میپیچونمش ٫ من ترجیح دادم بیشتر گوش کنم ٫ گفت کی میری گفتم معلوم نیست بستگی به زبانم داره ٫ گفت ایشالا نری ٫ ناراحت شدم موند رو دلم گفتم به تو ربطی نداره ٫ تو نمیتونی مردمو نگه داری یه جایی که شاید یه وقتی لازمشون داشته باشی باشن همیشه٫ گفت با کسی دوستی گفتم آره ٫ گفت خوبه ؟ حوصله توضیح داشتم حوصله قضاوتاشو نداشتم ٫ گفتم اوهوم ٫ گفت توروخدا عاشق نشی ها من اعصاب ندارم ٫ گفتم بازم به تو ربطی نداره ٫ داد زد که شدی نکنه ؟ گفتم ببین به خاطر همین حرفاته به خاطر همین کاراته که خودتو میندازی وسط زندگی مردم و قضاوت میکنی و دستور میدی و حکم صادر میکنی که من هی ازت دور میشم ٫ که هی کنار میکشم ٫ خندید فقط میخنده حق داره زندگی مسخره ای ساخته واسه خودش که فقط میشه خندید ٫ خودشم میدونه تو چه لجنی داره فورو میره ٫ گفتم باید بخوابم دلم برات تنگ شده و میدونم که تولدت نزدیکه توی تقویمم نوشتم تولد کمبزه ٫ خندید . گفت که تاحالا محبتایی که تو به من کردیو هیچ کس نکرده . دلم سوخت واسش آرزو کردم که هر چه قدر بزرگتر میشه زندگیش بهتر بشه و برسه به اون روی زندگی و یه کم عاقل بشه ٫ خدافظی کردم . زنگ زدم گفتم که ذهنم خستس از اینکه دوس پسر دخترک زدتش گفت پسره خیلی الاغه ٫ گفتم آره با الاغیش ذهن منو چند روز مریض میکنه ٫ گفتم که دخترک گفته عاشق نشم از ته دل خندید گریه کردم و قطع کردم