۱۳۹۱ شهریور ۲۸, سه‌شنبه

خاطره م درد میکند

هر وقتی که از کنارِ این همه بارو کافه تریا و میان وعده ای ها میگذرمو دخترهایی که توشون کار میکنن و همش دارن بدو بدو میکنن و سرشون شلوغه رو میبینم واقعا از ته دل ، دلم میخواد که بتونم تو یکی از اینا کار کنم ، ترجیحا هم شیفت صب و عصر چونکه شاد ترین وقتشون همین وقتاست ، بیشتر فکر میکنم که دلم سرشلوغی و دل مشغولی میخواد از نوع ِ جدید و کاری یه جوری که به هیچ وجه کوچکترین وقتی نداشته باشم برای فکر کردن .
فکر یه جورایی روحمو داره میپوسونه خودم حس میکنم پوسیده شدنمو ، تمامِ مدتِ روز منتظرم و خب ساعتها خیلی کش دار میگذرن ، خواب دیدنهام به شدت شروع شدن و حتی وقتی از خستگی میخوام دوساعت استراحت کنم تمامِ دوساعت رو دارم خواب میبینم ، خوابهای چرتی که وقتی بیدار میشم فقط خستگیِ بیشتری تو تنم مونده ازشون .
همچنان سکوتِ عجیبی دارم و حس میکنم که روزهای اول تازه آسونتر بود همه چیز و هر چه قدر که میگذره همه چیز سخت تر میشه ، تمامِ مدت یه چیزِ گنده توی قلبم سوراخه ، نمیدونم چی میشه ، فقط میخوام بگذره از این حالم بیام بیرون ، میترسم از کم اوردنِ شدیدِ دوباره ، هیچ وقت فکر نمیکردم توی رویاهام قرار داشته باشمو سوارخ به این گندگی توی قلبم حس بشه و صبح و شب نداشته باشم از انتظار .
دلم فراموشی میخواد لطفا .
درد داره همه چیز به شدت . 

۱۳۹۱ شهریور ۲۳, پنجشنبه

سپتامبر های همیشه ترسناک

بیشترین نمایی که دوست دارم ازش عکس داشته باشم صبحای خیلی زوده که بیدار میشم یه چشمم به آینه جلوی تختمه یه چشمم به پنجره و کوهو خیابون که همش بنفشه همش عکسه همش انگاری الکیه ، اینجا بیشترین جاییه که حسرتِ دوربین نداشتن رو میخورم و با همین گوشیم و ادیت هایی که بلدم سعی میکنم عکس بسازم . هرروز صبح که بیدار میشم یادم میاد که همش برام سوال بود که ترسناک نیست که جلوی تختِ آدم آینه باشه ؟! میبینم که نیست ، صبحا آدم زیباست انگار یا من دچارِ خودشیفتگی ِ خاص شدم ، ولی دوست دارم اینجوریه ، وقتی از جام بلند میشم موهام دورمه پتو دورمه خودمو نگاه میکنم میگم خب ! بعدش ؟ چیشد ؟ خالی شدی؟ نشدی؟ تمام ِمدت دارم از خودم سوال میکنم که خب حالا چی ؟ بعدش چی ؟ نتیجه چیه ؟ چیزی به جز سکوت برای جواب ندارم ، هنگم هنوز و همچنان ساکت ، یه وقتایی خیلی شدید به درودیوار میکوبم جوری که شکسته شدنِ خودمو به شدت حس میکنم ولی بعدش آروم میشم و سعی میکنم خودمو هول بدم به فکر نکردن به یاد نیوردن ، احساسِ بی احترامی هنوز ولم نکرده هنوز حسِ بی احترامی میکنم و میشینم خودمو قانع میکنم که نه خب الان اونی که رسیده به هدفش تویی نه هیچ کس دیگه پس گور بابای هر چی بی احترامیه .
بیدارم کردن که حالت بده بخواب ما میریم خرید ، دوش که گرفتم دیگه واسه خودم نبودم ، همه دنیا سیاه شده بود ، فکر کردم که اون ضربه ای که شب ِ قبلش به سرم خورده باعثِ همه ی این مریضیاس چونکه سرما خوردگی رو چه به سیاهی رفتن چشم و فشارِ پایین و این وضع ؟ فقط میدونستم باید به خودم یه چیز شیرین برسونمو آروم باشم ، هم دلم میخواست بالا بیارم هم دلم میخواست جیغ بکشم ، خودمو انداختم تو راهرو گریه کردم گفتم که چی ؟ ارزش داره ؟ انقدر هنگ ؟ زنگ زدم که زودتر بیایین دیگه حالم بده ، درو باز کردن خوابیدم رو تخت چایی نبات خوردم ، رفتم زیر ِ پتوی غاریعی که خریدم هی گفتم که چی که چی که چی ، که بهترین جای زندگیت وایساده باشی ولی یه تیکه به این بزرگی جاش خالی باشه ؟ دلم داره میسوزه فقط اینو میتونم بگم که هر خنده ای که میکنم تهش دلم خون میشه و میسوزه که چرا ! به چه قیمتی ، چه قدر حیف چه قدر حیف ، خیلی حیف .
دلم برای همه ی اشکایی که نمیریزم و جیره بندیشون میکنمو میگم ببین حق نداری بیایی پایین میسوزه ، دلم به معنای واقعی میسوزه برای خالی بودنِ این تیکه ی به این بزرگی که تا عمر دارم دلم برای نبودنش میسوزه .

۱۳۹۱ شهریور ۱۱, شنبه

دوازده ساعت معلق


روزمرگی ِ مرگ آور مثل ِ باد گذشت ، فقط برای نگه داشتن ِ لحظه ها دستمون به دوربینو صدا و ثبت بود ، وقت نشد دستامونو ثبت کنیم ، سخت بود ، دق کردم ، دق میکنم ، همه چیز ساده به نظر میره و تو هیچ گله ای نباید از چیزی بکنی و دلیلشم اینه که تو دیگه رفتی اونور مگه کسی اونور گله هم میکنه ؟ چه چیزا چه گه خوریا مثلا ! دلتنگی خیلی سخته ، اینکه خواب ببینی بی دلیل خیلی سخته ، خوابهای پُر از کابوس.
چند روز خسته بودم خواب نمیدیدم دو شبه شروع شده که صدای هر تراموا و با ناقوص ِ هر دمِ کلیسا دامن میزنه که تو خوابم کلی اتفاق ِ بد میوفته ! اتفاق خوب نداره خوابم ، این خسته کنندس ! امیدوارم یه کم خوابهای امیدوار کننده هم ببینم ، یه چیزی تهِ دلم به شدت سو سو میزنه من یه وقتی فکر میکنم که اسمش گول عه یه وقتایی فکر میکنم که واقعی همون امیدواریه ! هیچ ایده ای ندارم ، اینجا همه چیز روزمرگی تر از هر چیزی میگذره ، نه که بد باشه همه چیز به صورتِ ایده آل وجود داره و هست ولی نمیتونم بگم برای من ایده آله وقتی هر صبح با گریه ی دلتنگی بیدار میشمو شب تا صبح هم کابوسهایی میبینم که به این دلتنگی و نگرانی دامن میزنه و امیدوارم به زودی همه اینا دوایی براشون وجود داشته باشه !
اینجا شخصیتِ خودم رو ندارم ، اینجا اون شخصیتی از خودم هستم که همه چیز رو به شدت رعایت میکنه که کسی  مسخرش نکنه ! که ترس از جاج شدن داره ، بی صدا گریه کردن رو اینجا به خوبی ِ خوب یاد تر میگیرم فکر میکنم .
الان تقریبا نُه صبحه بارون میاد کوهها سیاهن همه چیز سرده  ، تراموا صداش کمتره من کابوس دیدم دلم میخواد زنگ بزنم دلم میخواد زنگ بزنم زار بزنم داد بزنم بگم دلم تنگ شده دلم از همون موقعی که توی هواپیما بودم تنگ شده ، همونجوری که افتاده بودم صندلی وسط توی هواپیما و خوشحال شدم که تاریکش کردن که بتونم بی صدا اشک بریزمو خوابم ببره ، اینکه هی هی پشتِ هم هیچ ایده ای نداشته باشی خوب نیست خب ، اینم که همه چیز باهم درست نباشه و یه چیزِ خیلی بزرگ مثلِ یه سوراخِ خیلی بزرگ و چرکی و دردناک خالی باشه به نظرم از همه بدی های دنیا بدتره .
یه چیزی توی زندگیم وجود داره که اینه که همیشه یه جای کار میلنگه یا دیر میرسم یا دیر میشه یا یه چیزی رو نیوردم یا هر چی ، یه مدت با این موضوع کنار اومده بودم ولی یه مدتیه که به شدت و به صورتِ ناخودآگاه دارم باهاش میجنگم و فقط منتظرم یه وقتِ زودی بیاد که دیگه هیچ چیزی نلگنه و همه چیز سر جاش باشه .
هر خنده ای که میکنم تهش اون تیکه خالی ِ قلبم و دلم تیر ِ شدیدی میکشه و همش میشه بغض ، دستم به هیچ جا بند نیست ، خودممو خودم ، یه وقتایی چنگ میزنم به همه چیز میبینم نمیشه باز بیخیال میشمو مثه یه شیرِ زخمی میشینم یه گوشه و نقش ِ شخصیتِ الکیمو بازی میکنم .