۱۳۹۱ شهریور ۱۱, شنبه

دوازده ساعت معلق


روزمرگی ِ مرگ آور مثل ِ باد گذشت ، فقط برای نگه داشتن ِ لحظه ها دستمون به دوربینو صدا و ثبت بود ، وقت نشد دستامونو ثبت کنیم ، سخت بود ، دق کردم ، دق میکنم ، همه چیز ساده به نظر میره و تو هیچ گله ای نباید از چیزی بکنی و دلیلشم اینه که تو دیگه رفتی اونور مگه کسی اونور گله هم میکنه ؟ چه چیزا چه گه خوریا مثلا ! دلتنگی خیلی سخته ، اینکه خواب ببینی بی دلیل خیلی سخته ، خوابهای پُر از کابوس.
چند روز خسته بودم خواب نمیدیدم دو شبه شروع شده که صدای هر تراموا و با ناقوص ِ هر دمِ کلیسا دامن میزنه که تو خوابم کلی اتفاق ِ بد میوفته ! اتفاق خوب نداره خوابم ، این خسته کنندس ! امیدوارم یه کم خوابهای امیدوار کننده هم ببینم ، یه چیزی تهِ دلم به شدت سو سو میزنه من یه وقتی فکر میکنم که اسمش گول عه یه وقتایی فکر میکنم که واقعی همون امیدواریه ! هیچ ایده ای ندارم ، اینجا همه چیز روزمرگی تر از هر چیزی میگذره ، نه که بد باشه همه چیز به صورتِ ایده آل وجود داره و هست ولی نمیتونم بگم برای من ایده آله وقتی هر صبح با گریه ی دلتنگی بیدار میشمو شب تا صبح هم کابوسهایی میبینم که به این دلتنگی و نگرانی دامن میزنه و امیدوارم به زودی همه اینا دوایی براشون وجود داشته باشه !
اینجا شخصیتِ خودم رو ندارم ، اینجا اون شخصیتی از خودم هستم که همه چیز رو به شدت رعایت میکنه که کسی  مسخرش نکنه ! که ترس از جاج شدن داره ، بی صدا گریه کردن رو اینجا به خوبی ِ خوب یاد تر میگیرم فکر میکنم .
الان تقریبا نُه صبحه بارون میاد کوهها سیاهن همه چیز سرده  ، تراموا صداش کمتره من کابوس دیدم دلم میخواد زنگ بزنم دلم میخواد زنگ بزنم زار بزنم داد بزنم بگم دلم تنگ شده دلم از همون موقعی که توی هواپیما بودم تنگ شده ، همونجوری که افتاده بودم صندلی وسط توی هواپیما و خوشحال شدم که تاریکش کردن که بتونم بی صدا اشک بریزمو خوابم ببره ، اینکه هی هی پشتِ هم هیچ ایده ای نداشته باشی خوب نیست خب ، اینم که همه چیز باهم درست نباشه و یه چیزِ خیلی بزرگ مثلِ یه سوراخِ خیلی بزرگ و چرکی و دردناک خالی باشه به نظرم از همه بدی های دنیا بدتره .
یه چیزی توی زندگیم وجود داره که اینه که همیشه یه جای کار میلنگه یا دیر میرسم یا دیر میشه یا یه چیزی رو نیوردم یا هر چی ، یه مدت با این موضوع کنار اومده بودم ولی یه مدتیه که به شدت و به صورتِ ناخودآگاه دارم باهاش میجنگم و فقط منتظرم یه وقتِ زودی بیاد که دیگه هیچ چیزی نلگنه و همه چیز سر جاش باشه .
هر خنده ای که میکنم تهش اون تیکه خالی ِ قلبم و دلم تیر ِ شدیدی میکشه و همش میشه بغض ، دستم به هیچ جا بند نیست ، خودممو خودم ، یه وقتایی چنگ میزنم به همه چیز میبینم نمیشه باز بیخیال میشمو مثه یه شیرِ زخمی میشینم یه گوشه و نقش ِ شخصیتِ الکیمو بازی میکنم . 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر