۱۳۹۱ شهریور ۲۸, سه‌شنبه

خاطره م درد میکند

هر وقتی که از کنارِ این همه بارو کافه تریا و میان وعده ای ها میگذرمو دخترهایی که توشون کار میکنن و همش دارن بدو بدو میکنن و سرشون شلوغه رو میبینم واقعا از ته دل ، دلم میخواد که بتونم تو یکی از اینا کار کنم ، ترجیحا هم شیفت صب و عصر چونکه شاد ترین وقتشون همین وقتاست ، بیشتر فکر میکنم که دلم سرشلوغی و دل مشغولی میخواد از نوع ِ جدید و کاری یه جوری که به هیچ وجه کوچکترین وقتی نداشته باشم برای فکر کردن .
فکر یه جورایی روحمو داره میپوسونه خودم حس میکنم پوسیده شدنمو ، تمامِ مدتِ روز منتظرم و خب ساعتها خیلی کش دار میگذرن ، خواب دیدنهام به شدت شروع شدن و حتی وقتی از خستگی میخوام دوساعت استراحت کنم تمامِ دوساعت رو دارم خواب میبینم ، خوابهای چرتی که وقتی بیدار میشم فقط خستگیِ بیشتری تو تنم مونده ازشون .
همچنان سکوتِ عجیبی دارم و حس میکنم که روزهای اول تازه آسونتر بود همه چیز و هر چه قدر که میگذره همه چیز سخت تر میشه ، تمامِ مدت یه چیزِ گنده توی قلبم سوراخه ، نمیدونم چی میشه ، فقط میخوام بگذره از این حالم بیام بیرون ، میترسم از کم اوردنِ شدیدِ دوباره ، هیچ وقت فکر نمیکردم توی رویاهام قرار داشته باشمو سوارخ به این گندگی توی قلبم حس بشه و صبح و شب نداشته باشم از انتظار .
دلم فراموشی میخواد لطفا .
درد داره همه چیز به شدت . 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر