بیشترین نمایی که دوست دارم ازش عکس داشته باشم صبحای خیلی زوده که بیدار میشم یه چشمم به آینه جلوی تختمه یه چشمم به پنجره و کوهو خیابون که همش بنفشه همش عکسه همش انگاری الکیه ، اینجا بیشترین جاییه که حسرتِ دوربین نداشتن رو میخورم و با همین گوشیم و ادیت هایی که بلدم سعی میکنم عکس بسازم . هرروز صبح که بیدار میشم یادم میاد که همش برام سوال بود که ترسناک نیست که جلوی تختِ آدم آینه باشه ؟! میبینم که نیست ، صبحا آدم زیباست انگار یا من دچارِ خودشیفتگی ِ خاص شدم ، ولی دوست دارم اینجوریه ، وقتی از جام بلند میشم موهام دورمه پتو دورمه خودمو نگاه میکنم میگم خب ! بعدش ؟ چیشد ؟ خالی شدی؟ نشدی؟ تمام ِمدت دارم از خودم سوال میکنم که خب حالا چی ؟ بعدش چی ؟ نتیجه چیه ؟ چیزی به جز سکوت برای جواب ندارم ، هنگم هنوز و همچنان ساکت ، یه وقتایی خیلی شدید به درودیوار میکوبم جوری که شکسته شدنِ خودمو به شدت حس میکنم ولی بعدش آروم میشم و سعی میکنم خودمو هول بدم به فکر نکردن به یاد نیوردن ، احساسِ بی احترامی هنوز ولم نکرده هنوز حسِ بی احترامی میکنم و میشینم خودمو قانع میکنم که نه خب الان اونی که رسیده به هدفش تویی نه هیچ کس دیگه پس گور بابای هر چی بی احترامیه .
بیدارم کردن که حالت بده بخواب ما میریم خرید ، دوش که گرفتم دیگه واسه خودم نبودم ، همه دنیا سیاه شده بود ، فکر کردم که اون ضربه ای که شب ِ قبلش به سرم خورده باعثِ همه ی این مریضیاس چونکه سرما خوردگی رو چه به سیاهی رفتن چشم و فشارِ پایین و این وضع ؟ فقط میدونستم باید به خودم یه چیز شیرین برسونمو آروم باشم ، هم دلم میخواست بالا بیارم هم دلم میخواست جیغ بکشم ، خودمو انداختم تو راهرو گریه کردم گفتم که چی ؟ ارزش داره ؟ انقدر هنگ ؟ زنگ زدم که زودتر بیایین دیگه حالم بده ، درو باز کردن خوابیدم رو تخت چایی نبات خوردم ، رفتم زیر ِ پتوی غاریعی که خریدم هی گفتم که چی که چی که چی ، که بهترین جای زندگیت وایساده باشی ولی یه تیکه به این بزرگی جاش خالی باشه ؟ دلم داره میسوزه فقط اینو میتونم بگم که هر خنده ای که میکنم تهش دلم خون میشه و میسوزه که چرا ! به چه قیمتی ، چه قدر حیف چه قدر حیف ، خیلی حیف .
دلم برای همه ی اشکایی که نمیریزم و جیره بندیشون میکنمو میگم ببین حق نداری بیایی پایین میسوزه ، دلم به معنای واقعی میسوزه برای خالی بودنِ این تیکه ی به این بزرگی که تا عمر دارم دلم برای نبودنش میسوزه .
بیدارم کردن که حالت بده بخواب ما میریم خرید ، دوش که گرفتم دیگه واسه خودم نبودم ، همه دنیا سیاه شده بود ، فکر کردم که اون ضربه ای که شب ِ قبلش به سرم خورده باعثِ همه ی این مریضیاس چونکه سرما خوردگی رو چه به سیاهی رفتن چشم و فشارِ پایین و این وضع ؟ فقط میدونستم باید به خودم یه چیز شیرین برسونمو آروم باشم ، هم دلم میخواست بالا بیارم هم دلم میخواست جیغ بکشم ، خودمو انداختم تو راهرو گریه کردم گفتم که چی ؟ ارزش داره ؟ انقدر هنگ ؟ زنگ زدم که زودتر بیایین دیگه حالم بده ، درو باز کردن خوابیدم رو تخت چایی نبات خوردم ، رفتم زیر ِ پتوی غاریعی که خریدم هی گفتم که چی که چی که چی ، که بهترین جای زندگیت وایساده باشی ولی یه تیکه به این بزرگی جاش خالی باشه ؟ دلم داره میسوزه فقط اینو میتونم بگم که هر خنده ای که میکنم تهش دلم خون میشه و میسوزه که چرا ! به چه قیمتی ، چه قدر حیف چه قدر حیف ، خیلی حیف .
دلم برای همه ی اشکایی که نمیریزم و جیره بندیشون میکنمو میگم ببین حق نداری بیایی پایین میسوزه ، دلم به معنای واقعی میسوزه برای خالی بودنِ این تیکه ی به این بزرگی که تا عمر دارم دلم برای نبودنش میسوزه .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر