۱۳۹۷ بهمن ۱۷, چهارشنبه

شاخه به شاخه

سالها بعد یا همین الان، چه کسی از روزگار ما خبر داره، اینکه توی خونه ای سه خوابه ساعت دو نیمه شب سه نفر جدا توی هر اتاق چکار میکنند و چجوری زندگی رو میگذرونند. 
دیشب که از سرکار برمیگشتم حس کردم گلودرد دارم، کل روز کریستف داشت جایی زنجفیل میخورد و میگفت مریضم، همکارمم که از راه رسید که شیفت رو تحویل بگیره باهام روبوسی کرد برخلاف روز پیش که گفته بود مریضم، از سرکار تا خونه سه دقیقه راهه، تو همون سه دقیقه حس کردم که گلوم میسوزه و سرما خوردم، اصلا وقت خوبی برای سرما خوردگی نیست به تازگی ترفیع گرفتمو مسئولیت هام چندین برابر شده و باید همیشه هوشیار باشم که چیزی رو اشتباه نکنم، باید از روزهای تعطیلمم به خوبی استفاده کنم تمرین کنمو پروژه بگیرم تا غصه ی اینو نخورم که چیزی که دوست دارمو دنبال نکردم. رسیدم خونه و برنامه هفته ی دیگه رو نوشتم برای بچه ها و کمی کشو غوص اومدمو حس کردم واقعا سرما خوردم، چایی و سوپ درست کردم، سوپ که آماده، با آب قاطی میکنم میزارم تو فر روی علامت سیبزمینی یعنی در اصل من دارم سیبزمینی میپزم، اگر چیزیو بخوام سریع با حرارت بالا بپزم گزینه ی سیبزمینی بهترینه، کمی هم شیر بهش اضافه میکنم با پودرِ آماده ی جعفری، همه چیز آماده. ولی خب همون آماده ش هم غنیمته برای بی وقتی، عوضش هم خوشمزه س هم اینکه نیاز آدم روبرطرف میکنه، اصلا من سوپی که روش کار شده رو دوست ندارم دقت که میکنم، مامانم همیشه برنج و کلی سبزیجات و مرغ و اینا میریخت تو سوپ از صبحم میزاشت بپزه یجوریم شلو ول بود، هیچ وقت دوست نداشتم اون سوپو ولی این آماده هارو چرا.
 بعد از سوپ بخاری رو روشن کردمو خوابیدم، سه لایه پتو کشیدم رو خودم که عرق کنم شاید پیشگیری بشه. 

خونه م طبقه ی دومه، هرکسی اومده گفته واقعا اینهمه پله رو میایی بالا! نمیدونم مردم بی طاقتن یا من با طاقت، چون طبقه ی دوم کلا سی ثانیه پله هم نیست! خیلی نزدیکو سریعه معمولا. طبقه ی سخت پنجمه، چون تا چهارم میری فکر میکنی رسیدی ولی میبینی ای بابا یه پاگرد دیگه مونده. دوتا همخونه دارم که از من ده سالی کوچکترن، از کشورهای مختلف. خیلی گشتم تا این خونه رو پیداکردم، خونه ی قبلیم اتاقم سه برابر این اتاقم بود ولی سرد بود، ولی نزدیک رودخونه رو همخونه م از اینا بود که نباید چیزی رو میگفتیم به هم و میدونستیم چجوری باید همخونه باشیم. ارزونم بود، منم که بخاری برقی خریده بودم و فرش برای اتاقم پس دیگه راحت بودم، شیشه ها هم عایق بندی کرده بودم ولی صابخونه تصمیم گرفت بفروشه خونشو ما مجبور شدیم دنبال جا بگردیم. خونه پیدا کردن سخته، نمیدونی مردم ازت خوششون میاد یا بدشون میاد! بهت میگن خبر میدیم، یا اینکه خونه خوبه ولی بو میده یا کثیفه و تو میگی حالا بهتون خبر میدم. 
توی همین ساختمون نمیدونم طبقه ی بالای الانم بود یا پایین یا واحد روبه رو، اتاق پیدا کردم دوتا دختر تو خونه بودن به نظرم خیلی خوب بودن و کلیم حرف زدیم تهش ولی خونه رو به من ندادن، یعنی من گفتم که اینجا برای من خیلی خوبه چون نزدیک کارو درسمه ولی خب مثکه گفتن به ما چه که واقعا به اونا چه، شایدم فکر کردن من خیلی حرف میزنم ! به هرحال هرچی بود از من خوششون نیومده بود مثل اینکه. 
بعد از مدتی باز یه آگهی دیدم با همین آدرس و ساختمون تعجب کردم، سریع پیگیری کردمو قرار گذاشتمو اومدم خونه رو دیدم دقیقا همون ساختمون و همون اتاق ولی کمی کوچکتر، گربه هم داشتن داریم یعنی، من اولین نفری بودم که خونه رو میدید، همه به نظر خوب میومدن و تمیز، منم که همخونه ی نمونه م به موقع تمیز میکنم بی صدام مهمون ندارم بیشتر وقتا هم خونه نیستمو دیر میام و میخوابم چون سرکارم آدمیزادی نیست. اصلا امیدی نداشتم که صبحش برام نوشتن که اتاق برای توعه. 
یه اتاق خیلی نقلی توی یه خونه ی بزرگ که گربه ش رفیقِ اصلیمه و بیشتر وقتا گریه میکنه که تو اتاق من باشه. دکور اتاقو روز اول تغییر دادم به فضا بیشتر به نظر بیادو موفق بودم، کف اتاق موکته و گرمیشو بیشتر میکنه. 
یه آینه هم از حراجی خریدم و چپوندم یه گوشه، بیشتر وسایلم زیر تختن، ولی خب من دوست دارم جامو راحتم.

چیزی که آدما از من یادشون بمونه از این خونه اینه که آدم جدی هستم، گربه خیلی دوستم داره، تمیزم و به حق مردم خیلی احترام میزارم، دیگه نمیدونن که شده سه شب نخوابم که به ددلاینم برسم ، شده ساعت ها رو زمین فقط دراز کشیدم که سعی کنم فکرمو خالی کنم که مسلما نتونستم، که صدای رختخوابشونو همیشه شنیدمو سعی کردم چیزی نگم، که حسودی کردم که همیشه رفتو آمد دارنو وقت میکنن غذای غیر آماده بپزن. حتی حسودی کردم با اینکه خیلی از من کوچکترن ولی شغل ثابت دارن. 

چیزی که مردم از ما یادشون میمونه تصویریه که خودشون میسازن نه چیزی که هستیم، مثلا همین اتفاقی که اخیران افتاده، بهم ترفیع دادن چون منو آدم خیلی مسئولیت پذیر و جدی و با اعتماد به نفسی میبینن، درصورتی که درون خودم اصلا اینجوری نیست ! هر لحظه از دلهره که نکنه خرابکاری کنم تمام بدنم منقبضه و همچنان موندم چجوری تونستن بهم اعتماد کنن. تصویری که مردم دارن از ما چیزی که ما نیست هست. چیزی که نشون میدیم ؟ یا مثلا من شوخی نمیکنم با مردم چون فکر میکنم اولش نباید صمیمی شد و چرا باید با همه شوخی کرد ؟ برای همین همه فکر میکنن خیلی جدی هستم بعد که شوخی میکنم تعجب میکنن. ولی خب اونا همیشه اون آدم جدیه رو یادشونه! 

الان که فکر میکنم میبینم تصویری که حتی از مادرم دارم اون چیزی نیست که درون خودش هست مسلمن ! درونش چیه ؟ مادرم پیچیده ترین آدمیه که دیدم، درونش چی میتونه باشه! مادرِ خالصم چجوریه ! 
شاید تنها آدمی که تونستم خالصشو ببینم صمیمی ترین دوستم بود که الان حضوری نداره، قبل و بعد اون خالصیتی به یاد ندارم! خود من همینطور که گفتم هزارتا لایه فاصله داره تصویرم با داخلم، داخلم طبقه بندی شده س، چیزهایی که غمگینم میکنه و قلبمو به درد میاره که با نشونه ای کلمه ای چیزی یادم میاد که تعجب میکنم که چرا باید یادم بیاد همچین چیزی، چیزهایی که آزارم میده و سعی میکنم بفرستمشون اون طبقه یا بهشون فکر نکنم، طبقه ای که عذاب وجدان بهم میده، طبقه ای که تلاش میکنه قانعم کنه، طبقه ی بیخیالی، طبقه ی تظاهر، طبقه ی یک هزار کار نکرده، طبقه ی فکر و کلی طبقه ی دیگه، که طبقه آخرش همین ظاهرمه که به کسی چه ربطی داره من چند طبقه س درونم و باید بیرونم جدی باشه و مقتدر ! مقتدر ؟! 
یه طبقه ولی دارم که سرورِ طبقه هاس، شکننده باید بزارم اسمشو، هرچیزی ممکنه به غصه بنشونتم هرچیزی بعد که حسابی یواشکی غصشو خوردم میفرستمش اون طبقه ی بی فکری. 

قصه و غصه ی زندگی آدما همونقدر پیچیده س که درونِ خالصِ مادرِ من. 
قصه ی منو ذهنِ پرم از چراها و فکرا و فردا ها و طبقات تو در تو هم مثل شاخه های درختاس توی برف که نمیدونی کدوم شاخه برای کدوم درخته، فقط همه به چشم تو یه سری شاخه ی لختن که برف قشنگشون کرده.