۱۳۹۰ خرداد ۲۹, یکشنبه

در آستانه بیست و سه سالگی


روزگار خیلی تنِ لَش وارانس (سلام سیاوش) شبها دیر میخوابم صبحا دیر بیدار میشم ، بیشترِ مواقع خودمو از جام میکنَم به زوور که بلند شم که نخوابم که بسه دیگه . گذرِ زمان به شدت حس میشه از مقعد .
 نهار ساعت سه خوردم ، الکی نشستم اینجا ، زنگ زدم به مهناز که کی میرین سرِ خاک گفت پنج بیا فلان جا . گفتم پیشِ سوده هم میرم خیلی وقته نرفتم ، ساعت چهار راه افتادم رفتم گل فروشی تو پیامبر ، گفتم آقا دوتا شاخه گلِ مریم بدین ، گفت دونه ای دوتومن ، احساس کردم گرون میگه بعد از اینکه قدشونو کمی کوتاه کرد گفتم آقا یکی بده ، گفت کوتاه کردم گفتم یعنی کسی نمیخره ؟ گفت نه دیگه این میره اون زیر دیده نمیشه ، گفتم شما درش بیارین بگین ببینین چه گلای پُری داره فقط ساقش کوتاهه ، پولو گذاشتم گل و ورداشتم اومدم بیرون ، صداش میومد داشت میگفت خانوم کوتاه کردم ازم نمیخرن ! تا بهشت زهرا مدرن تاکینک گوش دادم ، به چند تا راننده هم فحشِ غلیظ دادم و کولر روشن نکردم چونکه بنزین کم بود نسبتا .
رفتم پیشِ سوده براش سنگ گذاشته بودن از همونا که گل کاری اینا داره ، بالاش یه سنگ بود که نوشته بودن حاجیه خانوم سوده فلان ( از این خانواده ها بودن که خانوادگی میرفتن مکه )  بعد پایینش یه کتاب بود عکسِ این بچه یه ورش بود پایینش نوشته شده بود ، امانت داده شد : تاریخِ تولد ، امانت را پس گرفت : تاریخِ فوات ، و یک تاریخِ خاکسپاری هم داشت ، به مامانِ سوده فحش دادم گفتم کس کِش آخه امانتِ عنه دیوث ؟ بچه رو حروم کردی واسه من هنرنمایی هم میکنی ! اونورِش نوشته بود دانشجوری سالِ دومِ رشته باستانشناسی که نمیدونم فلان توضیحاتِ خاص داده بودن درباره بچه . دورشم گل کاری کرده بودن ، گلای مریمو چیدم پایینِ کتابچه ، قیافشو نگاه کردم دست کشیدم خاکاش رفت ، گفتم خیلی خری ، تو دلم حرف زدم ، راه رفتم کلافه شدم ، گفتم هـــوم پس؟ دنبالِ شیر آب گشتم پیدا نکردم ، زنگ زدم به مهناز گفت باید بیایی قطعه های سیصد به بالا گفتم پیدا میکنم ، نشستم تو ماشین هق هق گریه کردم ، دلم واسه خودم سوخت که مثلِ خیلی ها نمیتونم با مُرده حرف بزنم بگم هوی توکه زیرِ خاکی فلان . بهشت زهرا خلوت بود خیلی .
شما میدونستین یه شهر ِمُردگانِ دیگه درست کردن ؟ بعد هی دارن تند تند میکنَن که مرده هارو تند تند بیان بکنن تو خاک که بو نگیرن ؟ شما باید برین از قطعه های خیلی قدیمی گذر کنین بعد میرسین به یه شهرِ دیگه که قطعه های سیصد به بالا وجود دارن که خیلی خاکیعن ، یعنی اصن سبز نیستن مملو از خاکن فقط . پیدا کردم بالاخره ، تو مسجدم مهناز گفته بود بابام مخالفِ مراسم بود ولی ما مجبور بودیم مراسم بگیریم ، رسیدم دیدم کمن ، داداششو از دور دیدم سریع پیاده شدم ، بغلم کرد گفت مرسی داداش چرا زحمت کشیدی ؟ گفتم وظیفس آخه ، رفتم جلوتر بقیه برادرارو دیدم ، عروسا ، بعد مهناز اومد بغلش کردم گفتم من از تهِ اعماقم درکت میکنم ، گفت امیدوارم هیچ وقت درکم نکنی ، خانوما نشسته بودن رو یه تیکه زیر انداز گریه میکردن ، همه قبرا خالی خالی ، به اندازه صد متر پُر شده بودن قبرا تند تند ، همه پشتِ هم مُرده بودن ، حالا نه تو یه روز ، ولی انگاری هرروز یه مُرده رو داشت اون یه تیکه . برادرِ کوچیکترِ مهناز اومد پیشم وایساد ، گفت قدت خیلی کوتاهه ها ، گفتم زشته  توروخدا منو نخندون ، گفت من خرم نباس میگرفتمت ، لبخند زدم ، گفت پفیوس سرِ خاکِ بابای من میخندی ؟ سُقلمه زدم بهش گفت بخند آبجی بخند . رفتنی مهناز زیاد گریه میکرد بغلش کردم ساکت شد ، گفت آخیش آروم شدم ، گفتم الاهی برات بمیرم ، گفت آرومم کردی بیا بریم خونمون ، گفتم شلوغه خونتون بذا خلوت شه میام زیاد میمونم . تمامِ مدتی که اونجا بودم داشتم فکر میکردم چیکار کنیم باباها نمیرن ؟
راه افتادم بی هدف  گیر کردم تو گرما ، کولرو روشن کردم گفتم بنزین بابا بزنین ، بعد گفتم دارم خفه میشم میفهمی؟ گفتم بنزین میزنم برگشتنی گفتم قول میدی؟ گفتم قول میدم . قرار داشتم ولی زود بود ، رفتم شهرِ کتاب ، کتاب بخرم . جا پارک به سختی پیدا شد ، پریدم مانتومو عوض کردم رفتم تو ، یه آقایی نشسته بود عکس نشون میداد با پروجکشن و در باره گونه های گربه صحبت میکردو توضیح میداد، یه آقاهه اومد گفت از سلینجر ناتورِ دشتو خوندی ؟ من گفتم نه ! گفت این بهترینه ! من یکی دیگه دستم بود گفتم خیلی ممنون ، وایسادم دور شه گذاشتمش سرِ جاش .رفتم سرِ قرار ، سرِ راه بهنوشو دیدم میخواستم برم سمتش پشیمون شدم خودمو هول دادم به یه ورِ دیگه . سرِ قرار آدمایی رو دیدم که دارن میرن ولی من هنوز اینجام ، کلی فکر کردم کسی که صبح پرواز داره به نیویورک چرا باید بیاد صد ساعت با ما کافه بشینه ؟ پشیمون شدم از رفتن .
رسیدم به خونه احساسِ خفگی و پوچی دارم . 

۱۳۹۰ خرداد ۱۶, دوشنبه


روزگار خیلی تنِ لَش وارانس (سلام سیاوش) شبها دیر میخوابم صبحا دیر بیدار میشم ، بیشترِ مواقع خودمو از جام میکنَم به زوور که بلند شم که نخوابم که بسه دیگه . گذرِ زمان به شدت حس میشه از مقعد .
 نهار ساعت سه خوردم ، الکی نشستم اینجا ، زنگ زدم به مهناز که کی میرین سرِ خاک گفت پنج بیا فلان جا . گفتم پیشِ سوده هم میرم خیلی وقته نرفتم ، ساعت چهار راه افتادم رفتم گل فروشی تو پیامبر ، گفتم آقا دوتا شاخه گلِ مریم بدین ، گفت دونه ای دوتومن ، احساس کردم گرون میگه بعد از اینکه قدشونو کمی کوتاه کرد گفتم آقا یکی بده ، گفت کوتاه کردم گفتم یعنی کسی نمیخره ؟ گفت نه دیگه این میره اون زیر دیده نمیشه ، گفتم شما درش بیارین بگین ببینین چه گلای پُری داره فقط ساقش کوتاهه ، پولو گذاشتم گل و ورداشتم اومدم بیرون ، صداش میومد داشت میگفت خانوم کوتاه کردم ازم نمیخرن ! تا بهشت زهرا مدرن تاکینک گوش دادم ، به چند تا راننده هم فحشِ غلیظ دادم و کولر روشن نکردم چونکه بنزین کم بود نسبتا .
رفتم پیشِ سوده براش سنگ گذاشته بودن از همونا که گل کاری اینا داره ، بالاش یه سنگ بود که نوشته بودن حاجیه خانوم سوده فلان ( از این خانواده ها بودن که خانوادگی میرفتن مکه )  بعد پایینش یه کتاب بود عکسِ این بچه یه ورش بود پایینش نوشته شده بود ، امانت داده شد : تاریخِ تولد ، امانت را پس گرفت : تاریخِ فوات ، و یک تاریخِ خاکسپاری هم داشت ، به مامانِ سوده فحش دادم گفتم کس کِش آخه امانتِ عنه دیوث ؟ بچه رو حروم کردی واسه من هنرنمایی هم میکنی ! اونورِش نوشته بود دانشجوری سالِ دومِ رشته باستانشناسی که نمیدونم فلان توضیحاتِ خاص داده بودن درباره بچه . دورشم گل کاری کرده بودن ، گلای مریمو چیدم پایینِ کتابچه ، قیافشو نگاه کردم دست کشیدم خاکاش رفت ، گفتم خیلی خری ، تو دلم حرف زدم ، راه رفتم کلافه شدم ، گفتم هـــوم پس؟ دنبالِ شیر آب گشتم پیدا نکردم ، زنگ زدم به مهناز گفت باید بیایی قطعه های سیصد به بالا گفتم پیدا میکنم ، نشستم تو ماشین هق هق گریه کردم ، دلم واسه خودم سوخت که مثلِ خیلی ها نمیتونم با مُرده حرف بزنم بگم هوی توکه زیرِ خاکی فلان . بهشت زهرا خلوت بود خیلی .
شما میدونستین یه شهر ِمُردگانِ دیگه درست کردن ؟ بعد هی دارن تند تند میکنَن که مرده هارو تند تند بیان بکنن تو خاک که بو نگیرن ؟ شما باید برین از قطعه های خیلی قدیمی گذر کنین بعد میرسین به یه شهرِ دیگه که قطعه های سیصد به بالا وجود دارن که خیلی خاکیعن ، یعنی اصن سبز نیستن مملو از خاکن فقط . پیدا کردم بالاخره ، تو مسجدم مهناز گفته بود بابام مخالفِ مراسم بود ولی ما مجبور بودیم مراسم بگیریم ، رسیدم دیدم کمن ، داداششو از دور دیدم سریع پیاده شدم ، بغلم کرد گفت مرسی داداش چرا زحمت کشیدی ؟ گفتم وظیفس آخه ، رفتم جلوتر بقیه برادرارو دیدم ، عروسا ، بعد مهناز اومد بغلش کردم گفتم من از تهِ اعماقم درکت میکنم ، گفت امیدوارم هیچ وقت درکم نکنی ، خانوما نشسته بودن رو یه تیکه زیر انداز گریه میکردن ، همه قبرا خالی خالی ، به اندازه صد متر پُر شده بودن قبرا تند تند ، همه پشتِ هم مُرده بودن ، حالا نه تو یه روز ، ولی انگاری هرروز یه مُرده رو داشت اون یه تیکه . برادرِ کوچیکترِ مهناز اومد پیشم وایساد ، گفت قدت خیلی کوتاهه ها ، گفتم زشته  توروخدا منو نخندون ، گفت من خرم نباس میگرفتمت ، لبخند زدم ، گفت پفیوس سرِ خاکِ بابای من میخندی ؟ سُقلمه زدم بهش گفت بخند آبجی بخند . رفتنی مهناز زیاد گریه میکرد بغلش کردم ساکت شد ، گفت آخیش آروم شدم ، گفتم الاهی برات بمیرم ، گفت آرومم کردی بیا بریم خونمون ، گفتم شلوغه خونتون بذا خلوت شه میام زیاد میمونم . تمامِ مدتی که اونجا بودم داشتم فکر میکردم چیکار کنیم باباها نمیرن ؟
راه افتادم بی هدف  گیر کردم تو گرما ، کولرو روشن کردم گفتم بنزین بابا بزنین ، بعد گفتم دارم خفه میشم میفهمی؟ گفتم بنزین میزنم برگشتنی گفتم قول میدی؟ گفتم قول میدم . قرار داشتم ولی زود بود ، رفتم شهرِ کتاب ، کتاب بخرم . جا پارک به سختی پیدا شد ، پریدم مانتومو عوض کردم رفتم تو ، یه آقایی نشسته بود عکس نشون میداد با پروجکشن و در باره گونه های گربه صحبت میکردو توضیح میداد، یه آقاهه اومد گفت از سلینجر ناتورِ دشتو خوندی ؟ من گفتم نه ! گفت این بهترینه ! من یکی دیگه دستم بود گفتم خیلی ممنون ، وایسادم دور شه گذاشتمش سرِ جاش .رفتم سرِ قرار ، سرِ راه بهنوشو دیدم میخواستم برم سمتش پشیمون شدم خودمو هول دادم به یه ورِ دیگه . سرِ قرار آدمایی رو دیدم که دارن میرن ولی من هنوز اینجام ، کلی فکر کردم کسی که صبح پرواز داره به نیویورک چرا باید بیاد صد ساعت با ما کافه بشینه ؟ پشیمون شدم از رفتن .
رسیدم به خونه احساسِ خفگی و پوچی دارم .