۱۳۹۲ خرداد ۱۴, سه‌شنبه

بگذره

خودم یادم نیست دقیقا چند سالم بود ! شاید اول یا دوم دبیرستان بودم نمیدونم ، ولی برادر بزرگترم یادمه دانشگاه میرفت و خوشحال بود که داره معماری میخونه و دخترا هم خوبن و هر هفته میرن سینما عصرجدید و منم میبرد ، چون از اول منو خیلی دوست داشت و همیشه همراهش بودم ، که همونجا هم شاید تنها دوستدخترشو پیدا کردو ازدواج کردن و خوشبخت و راضی و خوشنود شدن و اینا ! من یادمه مانتوی بلندِ مشکی داشتم که مُد بود اصلا ! پشتم یه چاکی بود ولی چاکش باز نمیشد از تو چاکه یه چیز دیگه در میومد دگمه دگمه ریز میخورد میومد پاییند ، قشنگ بود به  عنوانِ اون دوران ! ( آه ) میخوام بگم دلم میخواست دهه ی پنجاهی میبودم اونم اولاش ، مثلا پنجاهو دو اینا ! حس میکنم هم سالم تر زندگی میکردم هم انقدر سخت نبود همه چیز شاید ، اینهمه چیز نمیفهمیدیم ، پارسال که برادرم فهمید با کسی تو رابطه م به زنش گفته بود این بچه هنوز خوب نشده از سری قبل ! چجوری تونسته الان با کسی باشه ؟ دوسشم داره ؟ اینهمه پاکی خیلی خوبه دیگه نه ؟ که خیلی چیزارو ندونی اصلا ، یعنی میخوام صد سالِ سیاه خیلی چیزارو نمیدیدمو نمیفهمیدم خبرمرگم .
همیشه برام سوال بود آدما چجوری میتونن معشوقه ی کسی باشن فقط ! آدما چجوری میتونن فقط سکس پارتنر باشن بدونِ محبت
( اینو هنوزم نفهمیدم ولی میشه ، ولی نمیخوامم بفهمم مرسی ) چجوری میتونن همه احساساتشونو بذارن کنار ، فقط در اون لحظه حضور داشته باشن ، فقط برای لحظه هایی که باهمن وقت بذارن بقیه وقتا زندگیشونو بکنن ، دلنگرونی نداشته باشن ، کاری به کار هم نداشته باشن همه چیز آزاد باشه که اسمش شاید اُپن ریلیشن شیپ هم هست چمیدونم من . همیشه من هرچی برام سوال بود سرم اومد ، الان نمیدونم نقشم چیه ولی خب هیچ حسابش نمیکنم ، یکی هست همین ، دوسش ندارم ، یعنی کلی چیز داره برای دوست داشتن و پرستیدن که اگه شاید پنج سال پیش میدیدمش کشته و هلاکش بودم که الان نمیتونم باشم ، یعنی عقلم خیلی جلوتر از احساساتم میره جلو ، همینکه میتونم اصلا در همین حدِ کم هم تحمل کنم فعلا کسی رو واسم غیرقابل باوره !

آبونمانِ دوچرخه ی شهری گرفتم که دیگه بلیط حملونقل نگیرم ، تا آخر ترمم یک ماهو ده پونزده روز بیشتر نمونده ، امتحانام دارن شروع میشن هیچی حالیم نیست دارم میزنم تو سر خودمو درسام ، دارم به شدت میخونم ، میخوام واسه یه بارم شده از این وقتم که دارمش استفاده کنم یه بارم شده عرضه ی خودمو بسنجم ببینم لیاقت دارم اصلا یا نه ! هان دوچرخه ، دوچرخه سواری تو شهر خیلی سخته و حتا خطرناکه چونکه ریل های تراموا تو خیابونه و اگه چرخت گیر کنه توی اونا خطرناکه که یه بار شبِ اول گیر کرد و سُر خوردم رفتم تو پیاده رو مثلِ وقتایی که توی اسکی دیگه نمیتونستم نگه دارم خودمو میذاشتم بیوفتم داشتم میذاشتم بیوفتم ! بعد یهویی گفتم اوه اوه مثه اسکی شد جمع کن خودتو بعد یهویی انگاری یکی منو از عقب بکشه جمع شدم یا جمع کردم خودمو به راهم ادامه دادم ، احتمالا آدمایی که پشتم تو پیاده رو بودن این صحنه براشون بوده که یه دختر ِ چُل داشت با مخ میرفت تو دیوار بعد نرفت بعد اصن به هیجاشم نبود به راهش ادامه داد سوتم میزد حتی ! چمیدونم مردم چه اهمیت دارن اصلا .
یه مشکلِ بزرگی که داشتمو هنوز دارم اینه که سختمه برام تنهایی برم جایی مگه اینکه قراری داشته باشم یا مجبور باشم ، میترسم استرس میگیرم ، میشه برام کامنت بذارین که چرا اینجوریه ؟ واقعی ! من میخوام اینجوری نباشه ، چونکه خب کج که نیستم مسلما ، مثلِ آدمم میرم بیرون مشکلی ندارم که ! چمه پس ؟ مثلا همه ش میترسم همه ش از نگاه آدما ، از جاج شدن !!! چجوری میشه آدم اینش خوب شه ؟
یک سال داره میشه که اینجام ، با بدبختی ، نگاه که میکنم میبینم هیچ چیزی برای خودم نخریدم اینجا ! یعنی خریدم ولی شاید دوسه تا ، بقیه چیزا ضروری و مصرفی بودن ، منظورم اینه کلا بودنم واسه این بوده که زنده بمونم ! و از مناظر لذت ببرم ! همین ، و خب من همینو نمیخوام ، کار هنوز پیدا نکردم / نشده ، همه چیز سخته ، پول مجبور شدم قرض بگیرم و این دردناک ترین چیزِ موجوده به نظرم .
بابام هرچندشب یکبار زنگ میزنه میگه امتحانات کی تموم میشن ؟ میگم یه ماهو نیم دیگه ، میگه آها خب بینش چیکار میکنی ؟ میگم درس میخونم دیگه ، دفعه آخر بهش گفتم بابا میام دیگه بذار امتحانمو بدم کارت اقامتمو تمدید کنم میام ، گفت آها باشه ، به برادرم گفتم شاید نیام شاید اصلا عید بیام ، گفت نگی به بابا اینو ها ، همه ش میگه تابستون این میاد دلشون تنگ شده ، بعد دیدم که راست میگن ، واقعا دلم خونه بابا میخواد ، که هیچی هیجام نباشه نگرانی کرایه خونه  خرج ِ کوفتو زهرمار نداشته باشم ، همه دورم بگردن باشن که حواسشون باشه ، درسته زمانش کمه ولی همون مدتو میخوام قشنگ بیخیالی و خوشبخت برم بیام و هیچ نگرانی نداشته باشم .
پریشب لب دریاچه نشسته بودم تلفنم زنگ خورد از ایران بود ، گفتم باز زنگ میزنن که نشده مثل اینکه ، رفتم خونه دیدم داداشم ایمیل زده ، از آسایشگاه اومده بود ، ایمیل زده که دلم برات تنگ شده حسابی خوشبگذرون اینترنت اینجا گهه . میدونین گوشی موبایلم نباید خراب میشد ! یعنی چرا باید گه رو گه بار بیاد ؟ چرا باید گوشی تلفنم که صبح تا شب کمکم بود خراب بشه ؟ اینا یعنی چی ؟ تا کجا بدشانسی ؟ که اگه درست بود همونجا ایمیلو میگرفتم همونجا میشد حرف بزنیم . دیشب زنگ زدن از خونه ، گفت نیای اینجاها گفتم بذار بیام همه دلشون تنگ شده کم میام میرم  ، گفت خودت میدونی ولی نیا ، چه قدر دلم میخواست داد بزنم که پاره شدم از بی پولی پاره ی محض ! نیام که چی بشه ؟ وقتی میتونم یه ماه بی دغدغه زندگی کنم چرا نیام ؟ تو فکرم گفتم کار گیر بیاری میتونی نری دیگه پولم داری ولی کو کار ؟ گیر بیاد باشه من اصلا دورو میرم فقط میام !
 نگرانش نیستم ! دیگه باید خوب باشه ، لطفا .
گوشیمو بردم درست کنن گفت شصت یورو میشه ، گوشیمو تو ایران میتونم با حداقل دیگه بیست تا سی هزار تومن درست کنم ! دوماه صبر میکنم ، صبرم خوبه ، سرویس شدم .
تو فکر راه انداختن ِ کارم ، با چند نفر دیگه که بلدن ، که قدیمی هستن اینجا ، اگه بشه خیلی از چیزها حل میشه ، ولی الان بیشترین چیزی که برام مهمه این یه ماهو نیمه که درساموبخونمو بورسمو خوابگاهمو بگیرم و برم توخوابگاه اصلا خودکشی کنم ، فقط این نگرانی پول کرایه خونه و زندگی تموم شه یه روزی دیگه .
دقت که کردم دیدم که با من یه زندگی ِ کامل میسازه هرسری که میرم پیشش ، شام میخوریم ، چایی یا میوه میخوریم ، حرفای روزمره از زندگی از ایران از چیزای خصوصی ، میریم بیرون قدم میزنیم خوراکی میخوریم ، دردودل میکنیم ، برمیگردیم دراز میکشیم چایی یا میوه میخوریم باز تلویزون میبینم ، باهم اخبار میخونیم ، باهم فیس بوک چک میکنیم ، ساعت خوابِ کارمندی میریم میخوابیم ، تو تخت حرفای زنو شوهرای قدیمی رو میزنیم که بر اثرِ اختلاف سن زیاد باهم راحت نیستن ، بعد تا سرشو میذاره خوابش میبره ، من صبا در میرم ، توانِ موندن ندارم !
فکر میکنم اینجایی که اومدم ، همخونم که خونه رو اون کلا اجاره کرده و ماها بهش اجاره خونه میدیم ، از من داره بیشتر پول میگیره ، و خب خوشبحالش کار خوبی میکنه ، قراره یه همخونه دیگه هم بیاریم ولی فقط داره سی یورو کم میکنه از کرایه خونه ، هرجوری نشستم باهاش حرف بزنم که آقا کلا مگه چه قدر میدی پولِ خونه رو ؟ که میشه انقدر ؟ که یه جوری بشه که بهش برهم نخوره نشد ! گفت ما زیاد میدادیم ما یعنی خودشو دوستِ صمیمیش ، گفتم چرا ؟ گفت چونکه اونوقت هیچ کس پیدا نمیشد همه دنبالِ قیمتِ کمن ! چی بگم ؟ مطمئنم که داره بیشتر میگیره حالا چه قدر نمیدونم ولی خب همون سی یورو هم کم بشه کلی خوبه ، اینماه که تموم شد میمونه ماه دیگه و پول تمدید کارت اقامتم که خودش اندازه کلی کرایه خونه س و سوغاتی ، که اگه سوغاتی نتونم بخرم برم بمیرم بهتره یه جورایی انقدر که گاوم اصلا .
میرم باشگاه ! جیم ! اینا ، میدوم خیلی زیاد ولی لذت بیرون دویدن خیلی برام بیشتره و خب پشتِ خونم بهترین جای دنیاس ،مرکز شهره ، مرکز پارکیه که تو شهر میگرده ، دورِ رودخونه س ! بعله مشکلم از نرفتن به اونجا واسه دوییدن فقط تنها بودنه ، یه وقتایی خودمو هول میدم میرم ولی خیلی کمه اونوقتا که اگه بتونم هرروز صبح خودمو هول بدم چه قدر خوب میشه ، چونکه واقعا حجیم شدم و لباسام اندازم نمیشن ! فقط و فقط هم دلیلش ورزش نکردنه چونکه قبل از اینکه بیام مدام ورزش میکردم و همه چیز خوب بود حداقل !

کاش درست بشه همه چیز ، همه چیز به همین یه ماهو خورده ای بستگی داره .