۱۳۹۱ اردیبهشت ۳۰, شنبه

لعنت به خصوصیاتِ تیزی که دارم


بوی چوب میاد ، انداخته تو شومینه چونکه من پاهام یخ کردن ، امروز داشتم فکر میکردم پاهام چرا یخ نمیکنن دیگه ؟ یا اینکه چرا دیگه نمیتونم با آبِ جوش ، دوش بگیرم ؟ چرا نفسم تنگ میشه ! از کی تاحالا تونستم با آبِ یخ دوش بگیرم ؟ داره مزاجم عوض میشه ؟ نمیخوام بشه . بوی چوب میاد سپردیم به عباسعلی چوب بیاره چونکه من گفته بودم دره بالکن باز بمونه شبنم بریزه روم مه بیاد تو صدای رودخونه بیاد بعد ولی شومینه هم روشن باشه یه باره دیگه ده بار که نیست تموم میشه میریم زیره خاک ، از این بالا ماشینم میبینه مارو تنها نیس مسافرم بیاد میفهمیم مه بشه نصفه شب میفهمیم ، فقد بگو حرف نزنن من خستم من صدای اینارو نمیخوام بگو بلند بلند نخندن ، بگو اومدیم این بالارو بگیریم فقد به خاطره شبنمشو شومینش ، میگه بخواب میخوابم خب ، چه قد بخوابم ؟ شوهرِ ملاحت میگفت چه قد بخوابیم ؟ آخرش قراره بمیریم همش میخوابیم ، آخرشم قرص خورد مرد چی شد ؟ سوده عم نمیخوابید آخرش قرص خورد مرد . چه قد قراره پیر شم . بو چوب میاد سرده رفته گشته جوراب پشمی خریده ، میگم انگشتام میخاره میخنده ، به نظرم خنده دار میام جدیدن ، بعد صاب خونه اومد گفت دوعه شبه ها هیس من گفتم یکی از بچه ها بارداره حالش بد شده ! بارداره ؟ باید میگفتم یکی از بچه ها داشته میداده زیادی داده راستش مارم بیدار کرده بی زحمت بیا اینارو تحویله کلانتری میدون بده بعدش بیا بالا باهم به صداها گوش بدیم ، میگفتن شغال داره خرس داره ، منو میترسوند میگفت خرس میاد پایین فک کنم راس میگفت ، یه روزی کولی رفت تو جاده ماشین زد بهش مُرد کولی باید میمرد وحشی بود ، جاده اگه من نشسته بودم رفته بودیم تو دره ، جوجه درست کرده بود شب بیارم یه کم ؟ بازم هستا آتیشم روشنه تا حرف بزنیم میپزه بذارم ؟ عرقم داریم همیشه میاییم اینجا عرقم میاریم آخه تو خودت پاشو برو پیک بیار بشین اینجا زیره پتوی خودم من برات تعریف کنم چی شد چی نشد ...





From  in Google Reader 

۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۰, چهارشنبه

رانگ تایم رانگ ...

به نظرم کلا دو حالت داره ، یا اینکه میریو خیالت راحته و میگی زمان کوتاهه یا اینکه میریو میبینی زمان زیاده و خیالت راحت نیست ، هم میخوای داشته باشی هم میخوای نداشته باشی ، خیلی وعضِ سردرگمیِ وحشتناکی پیش میاد ، من حالا امیدوارم که حالت های دیگه ای هم داشته باشه چونکه نمیشه که هی آدم در طولِ زندگیش مشغول ِ دق کردن باشه و حسرت خوردن که . بعد هان یه حالت دیگه هم وجود داره که میگی بیخیالِ همه چیز باید شد و حیفه و اینا ، بعد میبینی از دوطرف حیفه حتی از همه طرف حیفه اصن همه چی یهویی حیف به نظر میاد ، آدم نمیدونه چیکار کنه ، آدم همیشه درحالِ گیرکردگیه ، من هی دارم میرم جلو تا ببینم که چی میشه و دلم هم همش در حالِ هُری پایین ریختنه از چیزایی که قراره بشه و خب به نظرم همه چیزایی که سرمون میاد حقمون نیست دیگه .

۱۳۹۱ اردیبهشت ۱۶, شنبه

وسوسه های موندنم

دارم به  بی خیالی و بی پردگی فکر میکنم و در حقیقت حسودی میکنم به آدمایی که خیلی راحتنو بی ترس جلو میرن ، خودشونو میکوبونن به همه خیلی راحت بدونِ ترس آزاد ، دارم فکر میکنم که هفده ماهه که صبح تا شب دارم میترسم از اینکه بکوبونم تو صورته مردم ، مردم همه لختی دیدن ، چرا پس انقدر میترسم که لختیِ من یا هر چیز ِدیگه ای رو ببینن ، دارم فکر میکنم که حق دارم که نترسم ولی هرروز دارم میترسم از اینکه روراست باشم از اینکه یه وخ نکنه چیزی بشه اگه روراست بودم با مردم ، از اینکه شاید تنها چیزی که باید نمیبود این وسط همین نترسی بود ، از اینکه آخه این چیزی نیست که من اینهمه واسش میترسم این نباید ترس داشته باشه این ساخته شده که همین ترسه رو از بین ببره ولی ترسو کرده تو خونِ من ، فقط موندم اینهمه ترس برای چیه ، وقتی نترسی از اولش دیگه نمیترسی حتا برای از دست دادن هم نمیترسی چونکه چیزی نداری که بخوای ازش بترسی ، اشک میشم میریزم میترسم مثه سگ میترسم ، میلرزم نفسِ عمیق میشکمو میترسم ، هفده ماهه دارم صبح تا شب میترسم ، خسته شدم خیلی خسته شدم ...

* این پست قرار نیست اینجا بمونه جاش یه جای دیگس که الان حوصله ندارم بازش کنم ، لعنت به روزمرگی در ضمن