۱۳۹۱ اردیبهشت ۱۶, شنبه

وسوسه های موندنم

دارم به  بی خیالی و بی پردگی فکر میکنم و در حقیقت حسودی میکنم به آدمایی که خیلی راحتنو بی ترس جلو میرن ، خودشونو میکوبونن به همه خیلی راحت بدونِ ترس آزاد ، دارم فکر میکنم که هفده ماهه که صبح تا شب دارم میترسم از اینکه بکوبونم تو صورته مردم ، مردم همه لختی دیدن ، چرا پس انقدر میترسم که لختیِ من یا هر چیز ِدیگه ای رو ببینن ، دارم فکر میکنم که حق دارم که نترسم ولی هرروز دارم میترسم از اینکه روراست باشم از اینکه یه وخ نکنه چیزی بشه اگه روراست بودم با مردم ، از اینکه شاید تنها چیزی که باید نمیبود این وسط همین نترسی بود ، از اینکه آخه این چیزی نیست که من اینهمه واسش میترسم این نباید ترس داشته باشه این ساخته شده که همین ترسه رو از بین ببره ولی ترسو کرده تو خونِ من ، فقط موندم اینهمه ترس برای چیه ، وقتی نترسی از اولش دیگه نمیترسی حتا برای از دست دادن هم نمیترسی چونکه چیزی نداری که بخوای ازش بترسی ، اشک میشم میریزم میترسم مثه سگ میترسم ، میلرزم نفسِ عمیق میشکمو میترسم ، هفده ماهه دارم صبح تا شب میترسم ، خسته شدم خیلی خسته شدم ...

* این پست قرار نیست اینجا بمونه جاش یه جای دیگس که الان حوصله ندارم بازش کنم ، لعنت به روزمرگی در ضمن 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر