۱۳۸۸ بهمن ۴, یکشنبه

افکار

مهره های کمرم به دلیل استفاده نادرست از وزنه آسیب دیده و دردش به درد گودی کمر اضافه شده و اذیت میکنه . شبا نمیتونم بخوابم ٫ درد ـ نافذی داره ٫ که همراه ضعف میاد و کاملا نقطش حس میشه . دیشب خوابیدم روزمین همچنان که درد داشتم فکر هم میکردم ٫ فکر کردم که یه روزی از همین روزها که مشغول تمرینم یهویی پاهام شل بشه و بیوفتم زمین و سین و ف هول کنند و من از همون درد بی درمون بفهمم که بعله از فشارهای زیاد قطع نخاع شدم رفت ٫ و تمام طول راه تا بیمارستان رو اشک بریزم بیصدا . بعد  از اونجا به بعد٫ همه دوستا و فامیلا  بیان دیدنم و همه پچ پچ کنن که دیدی آه مردم گرفتتش و من بخندم به حماقتشون ٫ بعد من داغون میشم دیگه ٫ بعد اونایی که باعث شدن من اینهمه تو تمرینا فشار بیارم بیان ابراز پشیمونی کنن و من لذت ببرم از حماقتشون . فکر میکنم که کمتر از اینها  باید فشار بیارم یا اصلا نیارم که همچین روزی رو نبینم . بعد الان که فکر میکنم همون نقطه درد ـ بدی میگیره و بد جوری ضعف میکنم 

۱۳۸۸ بهمن ۲, جمعه

جمعه و تنهایی و دوستکم ...

زنگ میزنه میگه کجاهایی؟ میگم خونه تو کوشی؟ میگه دارم میام پیشت میگم بیا. میاد تمام مدت از دو تا دوست پسراش تعریف میکنه ٫ که مکمل همدیگه میشن و اونیکی کمبود اونیکی رو جبران میکنه . بعد هی وسط حرفاش میخواد از شب نشینیهاشون تعریف کنه یهو یادش میوفته من نباید چیزی در باره آدمهای شبنشینی بدونم حرفاشو میخوره ٫ نمیدونه من میدونم چیکار داره میکنه ٫ نمیدونه اینایی که تعریف میکنه رو من بهتر از خودش میدونم . وسط حرفاش میگه که چند شبه جاهایی بوده که همه با یکی بودن و تمام مدت حرف سر باکرگی اون بوده و خودش به شوخی میگرفته قضیه رو ٫ بعد میگه من نمیدونم مردم چه قدر راحتن ٫ بعد به خودش میباله میگه این دوتا واسه همین با منن دیگه ٫ من تمام مدت لبخند میزنمو حرفاشو تاکید میکنم ٫ کشومو باز میکنه میگه تمام دنیات از این النگو رنگیاس و از این گردنبند بلندا هاااا ٫ میگم اوهوم . لاک صورتی بر میداره میزنه و به حرفاش ادامه میده ٫ بعد میگه پاشو بریم یه چیزی بخوریم . چند تا چیز میز از یخچال پیدا میکنم داغ میکنم میشینیم رو کانتر میخوریم باهم . میگه بهترین کار زندگیتو کردی کندیا ٫ سرمو تکون میدم . میگه راحتی؟ لبخند میزنم میگم هرچی هست از اون موقع بهتره . میگه پس آرامشی الان . منتظره دوست پسر دومیشه باهم برن هایپر استار ٫ میاد دنبالش ٫ باهاش تا سر کوچه میرم .سرده میگه بیا تا پایینتر ٫ میگم تو دوست نداری من ببینمش ٫ بعدشم سردمه ٫ میگه بیا دیگه. هنوز نرسیده به خیابون میگه خب دیگه برو ٫ میخندم میگم خوش بگذره . هوا سوز داره ٫ دست به سینه برمیگردم خونه ٫ جمع و جور میکنم ولو میشم رو کاناپه ٫ فکر فکر فکر فکر فکر 

۱۳۸۸ دی ۳۰, چهارشنبه

بازیه انگشتای پام ...

ایندفعه تند تر از همیشه میدوم ٫ خیلی تند خودم موندم تو توانم همش فکر میکنم که کم میارمو باید سرعتمو بیارم پایین وگرنه نیمکشم ٫ اما انگار دست خودم نیست ٫ انگار یکی داره منو میکشه ٫ پاهام همش میدون تند تند با گامهای بلند ٫ به آخر که میرسم نمیتونم نگهشون دارم کلی جلوتر میرم تا سرعتم کم میشه و آروم راه میرم ٫ نفسم در نمیاد وایمیستم دستمو میزارم رو زانوم میگم آی و نفس میکشم . بغض دارم ٫ میخورمش و پله هارو میرم بالا . سر چیزی که به من مربوط نیست دلخورم ٫ بیشتر برای نا صاف بودن آدما دلخورم . میرسم خونه و تصمیم میگیرم که فقط خواب آرومم میکنه . میخوابم دو ساعت بعد تلفن زنگ میخوره ٫ کلافه میشم پا میشم با هرکسی که باید و نباید وعوا میکنم و غر میزنم ٫ و اشک میریزم ٫ مثل بچه های کم خواب ٫ ولی این بیشتر از دل ـ پرمه .کسی چیزی نمیگه بهم٫ سکوت میکنن همه ٫ پشیمون میشم از کارم ولی به روم نمیارم . یه ذره درد دل میکنم آروم میشم میخوابم . شش صبح پامیشم٫ فقط سه ساعت خوابیدم ٫ زنگ میزنم از خواب میپره ٫ هنوز خوابه میگه چطوری تو ؟؟؟؟ میگم منم بابا پاشو دیرمون میشه . میاد دم در میبینم یکی دیگه جلو نشسته تو دلم میگم اه تو که کسی و داشتی میذاشتی من بخوابم دیگه . تاریکه ٫ سرده . انگشتای پام یخ زدن میگم کاشکی رفته بودیم تعمیرگاه بخاریتم درست میکردی ٫ میگه درسته میترسم روشن کنم ماشینه حساب که نداره یهویی وسط جاده میمونیم ٫ میگم این چه حرفیه میزنی مگه توهم داری آخه! میگه خب لباس بپوش ٫ میگم پوشیدما انگشتام یخ کردن ٫ نمیشناسیشون !! میخنده زندگی میکنم با خندش . دوست دارم اون پشتو میتونم لم بدم و بیرونو پیشبینی کنم. به دختر داییش میگه اینو میبینی ٫ هر دفعه که من امتحان دارم با من میاد ورامین ٫ از اونوقتی که سوار ماشین میشه صداش در نمیاد همش فکر میکنه ٫ ولی یه خوبیش اینه که همش در حال میوه پوست کندنو لقمه گرفتنه٫ میخندم میگم اوندفعه اون همه واست حرف زدم نامرد ٫ میگم بده بهت میرسم ؟ میگه خب همیشه حرف بزن ٫ میگم خب خودتم حرف نمیزنی . برمیگرده نگام میکنه لبخند میزنه میگه ولی نباشه من تنهای تنهام . هوا رو به روشنیه ٫ میگم آخر سر ٫ ما تو این راه دماوند پیر میشیم از دست تو ٫ میترکه از خنده میگه ورامینه احمق ـ من . میگم همون ٫ اصن تو چرا دماوند درس نمیخونی ٫ من نیمتونم بگم ورامین یادم میره همش . خیلی سرده لم دادم پاهامو بغل کردم ٫ جدیده همه چی ٫ انگار این منظره ها تا امروز اینجا نبوده ٫ کلی گله گوسفند میبینمو کلی زمین سبز که روشون مه نشسته . پلیس میگه بزن کنار ٫ داره جریمه مینویسه واسه کمربند ٫ پا میشم میشینم نگاش میکنم ٫ میگه صبح بخیر ساعت خواب ٫ چشمامو واسش تنگ میکنم باز برمیگردم سر جام ٫ داره گواهینامرو واسه کمربند باطل میکنه ٫ توان کل کل با این آدم بیشعورو ندارم به روم نمیارم ٫ یه آقاهه وایمسته تو جاده ٫ پیاده میشه میگه ننویس همکلاسیمه ٫ نمیدونم یارو چه کاره بود ٫ پلیسه مینویسه ولی باطل نیمکنه . اونم کمربندشو میبنده محکم ٫ بعد غش غش میخنده . میگه اگه ماشین آتیش بگیره کمربند قفل شه من بمیرم چی ؟؟؟ میخندم میگم از بس احمقی ٫ میگه نه این کمربند فقط دست منو نگه میداره ببین و هی میکشدش ٫ میخندم میگم باشه من بهت قول میدم ماشینت آتیش نگیره ٫ اگرم گرفت اول کمربند تورو باز میکنم تو بپر بیرون ٫ میگه اـ ؟؟؟ بعد تو بمیری من یه عمر داغون شم و میخنده . رسیدیم هنوز سردمه با اینکه خورشید بدجوری میتابه ٫ میگه تو از بس هیچی نمیخوری همش سردته ٫ ضعیف شدی ٫ میگم باشه . بعد همه تو ماشین دارن آخرین درساشونم میخونن ٫ میگم اه چرا از همینجا امتحان نمیدی ٫ دوساعت باید بری تو ٫ میخنده یعنی مسخره میکنه و با تعجب به دختر داییش میگه ٫ نمیدونم این چرا بعضی وقتا اینجوری میشه دست خودش نیستا . میره ٫ درو باز میکنم برم قدم بزنم شاید گرمم شه ٫ تا درو باز میکنم یخ میزنم خندم میگیره از انگشتای پاهام که انقدر منو بازی میدن . دخترک نگام میکنه ٫ میگه تو چرا اصلن تغییر نمیکنی ؟! لبخند میزنم و سرمو تکون میدم و تو دلم آه میکشم از حماقتش . امتحانشو خوب داده ٫ راه میوفتیم . کلی سگ مرده تو راه ٫ یاد اون ماشین دیروزیه میوفتیم که اذیتمون میکردو ماهم قاطی کردیم شمارشو دادیم پلیس راه و پلیسه هم برای عرض اندام گیر داد به ما و مدارکمون . بعد یاد کشتارگاه رفتنمونو جیگر خوردنمون میوفتیم  و میخندیم . از همون دم دانشگاه یه ماشین با ما هم مسیره  ٫ هر چه قدر میریم جلوتر هم مسیریم باهم ٫ میگه شرط میبندم الان میاد تو کاشانی ٫ بعد من برمیگردم پشتمو میبینم ٫ میگم آرررره . میخندیم ٫ میپیچیم تو محل ٫ میگه بیا بریم خونه ما صبونه بخوریم بعد برو خونه ٫ میگم میدونی که من نیمخورم ٫ میگه اه بیا حالا . وایمسیتیم سر کوچه که نون و خامه بخرن ٫ یهویی ماشینه از اونور در میاد چشای جفتمون چهار تا میشه از تعجب ٫ از مغازه اومده بیرون میگه اینارووو و غش غش میخنده . رفتیم خونه من نشستم پیش شومینه تا یخ پاهام باز بشن ٫ اون دوتا میخندن از ته دل  و نون و خامشونو میخورن٫ نگاش میکنم از خندش لذت میبرم . یاد بچگیامون میوفتیم میخندیم کلی ٫ میرم لباس بپوشم که برم خودشو لوس میکنه میگه لباساتو دربیار نبینم لباس پوشیدیها ٫ میگم نمیشه کلاسم دیر میشه ٫ میگه پس برگرد میگم باشه ٫ میبوسمشو میرم ٫ بیرون هنوز سرده و آفتاب سوزان 
این دی امسال بد جوری سنگینه ٫ حتی اینروز آخرش از همه روزاش سنگینتره ٫ همش دلشوره ٫ همش نگرانی ٫ همش کسالت ٫ بیحالی ٫ خستگی ٫ تبدیل شدم به یه آدم نق نقوی دل نازک ٫ دیگه خودمم از خودم خسته شدم ٫ بعد اون میاد اینجا  واسه من دنیای منو قضاوت میکنه ٫ منم دیگه مدتیه اصن به خیلی چیزا بی حس شدم ٫ این خودمم که دارم خودمو میخورم و صدامم در نمیاد ٫ میترسم تموم شه و این خودخوری تموم نشه 

۱۳۸۸ دی ۲۹, سه‌شنبه

من اینروزها

من اینروزا آدمی شدم که از هرز پریدن آدمی که حتی مال من هم نیست رنج میبرم ٫ من میترسم از حرف زدن از رابطه برقرار کردن ٫ چون بهترین آدم ـ توی دنیام داره هرز میپره ٫ چون آدم بهترینی وجود نداره ٫ چون هرکسی فقط واسه خودش خوبه ٫ چون بیایید یه کلاس فرهنگ همگانی بذاریم همه باهم فرهنگمون در یه سطح بشه حداقل ٫ اینجوری شاید بعضی چیز ها بگنجه تو ذهنم . من قضاوت نمیکنم ٫ چون از زندگیها چیزی نمیدونم . من نمیتونم بفهمم چطور هم میشه صاف بود هم نا صاف ٫ چطور میشه در یک زمان و مکان به چند نفر دل بست عمیق . من بهترین آدم دنیام گند زده اینروزا به بهتر بودنش٫ به همه چیزش که آروم آروم گندش در میاد و پشیمون که شد دیگه ارزش نداره. حالا تازه من اندازه مورچه هم نیستم تو این آدم ولی خب اونایی که اندازه دارن واسشو از دست که داد ٫ بعد میاد میشینه ور دل من زانوهاشو بغل میکنه و احساس پشیمونی میکنه و هی میگه میدونم فایده نداره .  بعد اصن دنیام اینجوریه ها یعنی دونه دونه آدما دارن گند میزنن ٫ از ریز نقش ترینشون گرفته تا پررنگ ترینشون ٫ اصن انگاری قرار بر اینه که رنگ عوض کنن و خودشونو نشون بدن ٫ بعد تو کل این دنیا فقط منم که باید بو ببرم ٫ حرف نزنم ٫ آه بکشم و هیچی هم به کسی نگم . بعد خب من کم کم بدم میاد از آدمای دنیام ٫ این آدم بهترینه که الان گندیده شده دلمو میزنه ٫ دیگه دلم واسش تنگ نمیشه ٫ دیگه دوست ندارم ببینش ٫ چون وقتی میبینمش میدونم الان که اینجا نشسته خودش نیست داره بازی میکنه . زندگی من بر این قرار شده که بوی گند زدن آدما برسه به من . همین 

۱۳۸۸ دی ۲۶, شنبه

خومون از خط رد نشیم ...

باباهه اومده بالا سرم میگه چرا از خط زدی بیرون ؟! میگم این چسبه بعدش میکنمش درست میشه . میگه هه تقلب میکنی؟ میگم نه همیشه اینکارو میکنیم حتی سر امتحان ٫ میگه ولی ما باید با دستمون صاف در میوردیم اونموقع از این چسبا نبود ٫ حالا بودم فرقی نمیکرد مهم این بود که باید یاد میگرفتیم خودمون خط صاف بکشیمو از خط رد نشیم . لبخند میزنم ٫ میره به سمت در و میگه هه اینهمه میرین دانشگاه تقلب یادتون میدن

۱۳۸۸ دی ۲۴, پنجشنبه

دی لعنتی ...

اینکه انقدر سخت وایسادی و به هیچ وجه یه خرده ساده نمیشی خوب نیست ٫ اینکه یه لحظه فقط نمیشینی به خودت به داشته هات به آرامشات به اینکه خودت و خودت چی دارین بریزین وسط ٫ اینکه بابا زندگی همیشه جریان داره و باید زندگی کرد ٫ اینکه تو یه فرصتی داشتی و گند زدی به فرصتت طوری که نمیتونی اصن گندتو پاک کنی ٫ بعد باید الان بشینی بگی خب از فرصتای دیگم استفاده میکنم  و اینا همش تجربس ٫ بالاخره زندگیه دیگه . نه اینگه گیر کنی ٫ نه اینکه مثل بچه ها رفتار کنی بگی من همینو میخوام اگرم نداشته باشم هیچی نمیخوام ٫ اینکه صبح تا شب بگردی دنبال یه سوراخی که نوری پیدا کنی ازش ٫ اه  پس کی زندگی میکنی ؟؟؟ من ااصن باور ندارم ٫ یه خرده بیشتر برو جلو ولی از رو فکرت بعد دله خودش کنار میاد اصن . بعد میشی مثل من ٫ اینکه نداریم همو ناراحتی ٫ اینکه اینهمه همو اذیت کردیم ناراحتی ٫ ولی او ته دلت یه خوشیه خوبی داری ٫ لحظه هارو نگیر ازمون . یه کم درک کن فقط  بزار بیشتر از این بگذره این بار آخره که حرف میزنم . همین 

هر شب تنهایی

حمید : دوست دارم  .

 عطیه : چه قدر دلم تنگ شده واسه وقتی که اینهمه این جمله رو نمیگفتی .

 حمید : دیگه نمیگم .

عطیه : خوب آخه صداتو میشناسم لحشنو میدونم ٫ حتی وقتی با اون صدای خریت نصف شبا تو خواب عر عر میکنی میدونم چی داری خواب میبینی .

حمید : تو چشمای من نگا کن ببینم ٫ این چشای یه دروغگوا ـ ؟؟

عطیه : نمیگم دروغ میگی ٫ اونموقع نمیگفتی ولی من میدونستم که دوسم داری ٫ اه اصن تو جدیدا سر من داد نزدی اصن .

حمید ( با داد ) : اااا من سر تو تا حالا داد زدم  ؟؟؟ من سر تو تا حالا داد زدم  ؟؟؟؟ بگیر بخواببببب .

عطیه : اوهوم خوابمم میاد . چه خوب . ( کمی مکث ) با اون صدای خریت واسم آواز میخونی؟

حمید : بعله .  آن تنهایی خوش بود      که یار تنها بود 

*( نمیدونم شعر درسته یا نه ولی همینجوریا بود .)

۱۳۸۸ دی ۱۸, جمعه

زمستون

آدم باید یه چیزی ببینه ٫ یه چیزی حس کنه که بگه زمستونمونه دیگه !!! فقط اینکه مردم پامیشن چوباشونو دست میگیرن میرن اسکی که نشد زمستون . مردم پاییزو بهارم میرن اسکی ٫ بعد اون برف تو اسکی کاری بازمستون نداره انگار یه دنیای جداس ٫ من همین دنیای دوروبرم و میخوام که برف نداره ٫ اصن سوزشم نداره ٫ قرمزی آسمون شب قبلشم نداره ٫ بخار ها کردنم نداره . بعد اصن جمع شدن تو میگون نداره ٫ الواتی نداره ٫ تا صبح خوابیدن کنار آتیش بغل رودخونه نداره . اینکه صبح پا شی سکوت برف و حس کنی بعد ببینی همه جا سفیده یه دسته ٫  همینجوری هم پشت هم و یکریز داره میباره نداره . که اگه داشت ٫ که اگه یه دونه از اینارو داشت شاید همه چیز یه کم بهتر بود و این یه کم بعضی وقتا اندازه دنیا ارزش داره

۱۳۸۸ دی ۱۴, دوشنبه

تنها دوبار زندگی میکنیم

خب میدونم که کسی نیست که ساعت چهار با من بیاد سینما ٫ منم که بدم نمیاد تنهایی برم ٫ از صبح زنگ زدم دیدم رزرو نمیکنن ٫ باید خودم برم . تو خیالم فکر کردم الان که برم اونجا با بی بلیطی مواجه میشم . یه ربع مونده تا سانس فیلم میرسم. خانومه میگه امکان داره پخش نشه تعداد کمه٫ میگم خب بدین بلیطو فکر کنم ارزش یه ربع منتظر بودن و داشته باشه . دوتا دختر پسر  هستن و یه آقاهه و یه خانومه روهم هفت نفریم . هممونو ردیف میکنه پهلوی همدیگه ٫ که بعد از نشستن هر کی جای خودشو تغییر میده . اولش به اسمش توجه میکنم میبینم معنیش از این چیزی که هست بیشتره ٫ خلا صه فیلمو دوست دارم اینکه انگاری تو اتاق خودمم و تنهایی دارم فیلم میبینم هم یه جورایی دوست دارم . بعد کلا فیلمو دوست دارم ٫ سیامک و شهرزاد و دوست دارم ٫ رابطه بینشونو بیشتر دوست دارم ٫ زندگیشونو دوست دارم ٫  جمع کردن زور برای آفتاب و دوست دارم ٫ دوبار زندگی کردن و دوست دارم .از بعضی حرفاشون یاد خیلی چیزا میوفتمو میخندم با خودم . کلا تجربه خوبی بود که حالمو خوب کرد

پ ن : بعد من کشف کردم که ٫ اینجا بلواری هست که برای رفتن به بالا تاکسی داره ولی برای برگشتن به پایین نداره .نمیدونم اون تاکسی ها که بالا مردمو پیاده میکنن چرا خالی میان پایین . بعد آدم مجبوره پیاده بره تا پایین بلوار دیگه ٫ تا اون پایین هم کلی آدمو بوق بارون میکنن و هر چی به پایین نزدیکتر میشی مدل ماشینا بالاتر میره. و میفهمم آدما کاری ندارن که طرف چیکارس ٫ کیه٫چیه٫چه شکلیه٫ فقط  به خانوم بودنش کار دارن . خلاصه کلی بوق بارون شدم و کلی خندیدم با خودم 

۱۳۸۸ دی ۱۱, جمعه

دلم ریخت

امروز یه عالمه(تا حالا اینهمه باهم ندیده بودم ) از این گاردی خوفا دیدم ٫ شاید هزارنفر. بعد با این ماشین عجیبا که میگیرن میندازن اونتو . بعد یهو دلم ریخت واسه اونایی که میگیرنشون میندازنشون تو اون ماشینا ٫ واسه اون زمانی که طول میکشه تا به مقصد برسن و چی میکشن تو اون فاصله٫ دلم ریش شد بد جوری