حمید : دوست دارم .
عطیه : چه قدر دلم تنگ شده واسه وقتی که اینهمه این جمله رو نمیگفتی .
حمید : دیگه نمیگم .
عطیه : خوب آخه صداتو میشناسم لحشنو میدونم ٫ حتی وقتی با اون صدای خریت نصف شبا تو خواب عر عر میکنی میدونم چی داری خواب میبینی .
حمید : تو چشمای من نگا کن ببینم ٫ این چشای یه دروغگوا ـ ؟؟
عطیه : نمیگم دروغ میگی ٫ اونموقع نمیگفتی ولی من میدونستم که دوسم داری ٫ اه اصن تو جدیدا سر من داد نزدی اصن .
حمید ( با داد ) : اااا من سر تو تا حالا داد زدم ؟؟؟ من سر تو تا حالا داد زدم ؟؟؟؟ بگیر بخواببببب .
عطیه : اوهوم خوابمم میاد . چه خوب . ( کمی مکث ) با اون صدای خریت واسم آواز میخونی؟
حمید : بعله . آن تنهایی خوش بود که یار تنها بود
*( نمیدونم شعر درسته یا نه ولی همینجوریا بود .)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر