۱۳۸۸ دی ۲۴, پنجشنبه

هر شب تنهایی

حمید : دوست دارم  .

 عطیه : چه قدر دلم تنگ شده واسه وقتی که اینهمه این جمله رو نمیگفتی .

 حمید : دیگه نمیگم .

عطیه : خوب آخه صداتو میشناسم لحشنو میدونم ٫ حتی وقتی با اون صدای خریت نصف شبا تو خواب عر عر میکنی میدونم چی داری خواب میبینی .

حمید : تو چشمای من نگا کن ببینم ٫ این چشای یه دروغگوا ـ ؟؟

عطیه : نمیگم دروغ میگی ٫ اونموقع نمیگفتی ولی من میدونستم که دوسم داری ٫ اه اصن تو جدیدا سر من داد نزدی اصن .

حمید ( با داد ) : اااا من سر تو تا حالا داد زدم  ؟؟؟ من سر تو تا حالا داد زدم  ؟؟؟؟ بگیر بخواببببب .

عطیه : اوهوم خوابمم میاد . چه خوب . ( کمی مکث ) با اون صدای خریت واسم آواز میخونی؟

حمید : بعله .  آن تنهایی خوش بود      که یار تنها بود 

*( نمیدونم شعر درسته یا نه ولی همینجوریا بود .)

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر