۱۳۸۸ بهمن ۲, جمعه

جمعه و تنهایی و دوستکم ...

زنگ میزنه میگه کجاهایی؟ میگم خونه تو کوشی؟ میگه دارم میام پیشت میگم بیا. میاد تمام مدت از دو تا دوست پسراش تعریف میکنه ٫ که مکمل همدیگه میشن و اونیکی کمبود اونیکی رو جبران میکنه . بعد هی وسط حرفاش میخواد از شب نشینیهاشون تعریف کنه یهو یادش میوفته من نباید چیزی در باره آدمهای شبنشینی بدونم حرفاشو میخوره ٫ نمیدونه من میدونم چیکار داره میکنه ٫ نمیدونه اینایی که تعریف میکنه رو من بهتر از خودش میدونم . وسط حرفاش میگه که چند شبه جاهایی بوده که همه با یکی بودن و تمام مدت حرف سر باکرگی اون بوده و خودش به شوخی میگرفته قضیه رو ٫ بعد میگه من نمیدونم مردم چه قدر راحتن ٫ بعد به خودش میباله میگه این دوتا واسه همین با منن دیگه ٫ من تمام مدت لبخند میزنمو حرفاشو تاکید میکنم ٫ کشومو باز میکنه میگه تمام دنیات از این النگو رنگیاس و از این گردنبند بلندا هاااا ٫ میگم اوهوم . لاک صورتی بر میداره میزنه و به حرفاش ادامه میده ٫ بعد میگه پاشو بریم یه چیزی بخوریم . چند تا چیز میز از یخچال پیدا میکنم داغ میکنم میشینیم رو کانتر میخوریم باهم . میگه بهترین کار زندگیتو کردی کندیا ٫ سرمو تکون میدم . میگه راحتی؟ لبخند میزنم میگم هرچی هست از اون موقع بهتره . میگه پس آرامشی الان . منتظره دوست پسر دومیشه باهم برن هایپر استار ٫ میاد دنبالش ٫ باهاش تا سر کوچه میرم .سرده میگه بیا تا پایینتر ٫ میگم تو دوست نداری من ببینمش ٫ بعدشم سردمه ٫ میگه بیا دیگه. هنوز نرسیده به خیابون میگه خب دیگه برو ٫ میخندم میگم خوش بگذره . هوا سوز داره ٫ دست به سینه برمیگردم خونه ٫ جمع و جور میکنم ولو میشم رو کاناپه ٫ فکر فکر فکر فکر فکر 

۲ نظر:

  1. درود بر شما
    تارنگار زیبا و با احساسی دارید.
    پاینده باشید و سرافراز

    پاسخحذف
  2. اومدم.اما حرفی نداشتم که بزنم.موفق باشی

    پاسخحذف