۱۳۸۸ دی ۳۰, چهارشنبه

بازیه انگشتای پام ...

ایندفعه تند تر از همیشه میدوم ٫ خیلی تند خودم موندم تو توانم همش فکر میکنم که کم میارمو باید سرعتمو بیارم پایین وگرنه نیمکشم ٫ اما انگار دست خودم نیست ٫ انگار یکی داره منو میکشه ٫ پاهام همش میدون تند تند با گامهای بلند ٫ به آخر که میرسم نمیتونم نگهشون دارم کلی جلوتر میرم تا سرعتم کم میشه و آروم راه میرم ٫ نفسم در نمیاد وایمیستم دستمو میزارم رو زانوم میگم آی و نفس میکشم . بغض دارم ٫ میخورمش و پله هارو میرم بالا . سر چیزی که به من مربوط نیست دلخورم ٫ بیشتر برای نا صاف بودن آدما دلخورم . میرسم خونه و تصمیم میگیرم که فقط خواب آرومم میکنه . میخوابم دو ساعت بعد تلفن زنگ میخوره ٫ کلافه میشم پا میشم با هرکسی که باید و نباید وعوا میکنم و غر میزنم ٫ و اشک میریزم ٫ مثل بچه های کم خواب ٫ ولی این بیشتر از دل ـ پرمه .کسی چیزی نمیگه بهم٫ سکوت میکنن همه ٫ پشیمون میشم از کارم ولی به روم نمیارم . یه ذره درد دل میکنم آروم میشم میخوابم . شش صبح پامیشم٫ فقط سه ساعت خوابیدم ٫ زنگ میزنم از خواب میپره ٫ هنوز خوابه میگه چطوری تو ؟؟؟؟ میگم منم بابا پاشو دیرمون میشه . میاد دم در میبینم یکی دیگه جلو نشسته تو دلم میگم اه تو که کسی و داشتی میذاشتی من بخوابم دیگه . تاریکه ٫ سرده . انگشتای پام یخ زدن میگم کاشکی رفته بودیم تعمیرگاه بخاریتم درست میکردی ٫ میگه درسته میترسم روشن کنم ماشینه حساب که نداره یهویی وسط جاده میمونیم ٫ میگم این چه حرفیه میزنی مگه توهم داری آخه! میگه خب لباس بپوش ٫ میگم پوشیدما انگشتام یخ کردن ٫ نمیشناسیشون !! میخنده زندگی میکنم با خندش . دوست دارم اون پشتو میتونم لم بدم و بیرونو پیشبینی کنم. به دختر داییش میگه اینو میبینی ٫ هر دفعه که من امتحان دارم با من میاد ورامین ٫ از اونوقتی که سوار ماشین میشه صداش در نمیاد همش فکر میکنه ٫ ولی یه خوبیش اینه که همش در حال میوه پوست کندنو لقمه گرفتنه٫ میخندم میگم اوندفعه اون همه واست حرف زدم نامرد ٫ میگم بده بهت میرسم ؟ میگه خب همیشه حرف بزن ٫ میگم خب خودتم حرف نمیزنی . برمیگرده نگام میکنه لبخند میزنه میگه ولی نباشه من تنهای تنهام . هوا رو به روشنیه ٫ میگم آخر سر ٫ ما تو این راه دماوند پیر میشیم از دست تو ٫ میترکه از خنده میگه ورامینه احمق ـ من . میگم همون ٫ اصن تو چرا دماوند درس نمیخونی ٫ من نیمتونم بگم ورامین یادم میره همش . خیلی سرده لم دادم پاهامو بغل کردم ٫ جدیده همه چی ٫ انگار این منظره ها تا امروز اینجا نبوده ٫ کلی گله گوسفند میبینمو کلی زمین سبز که روشون مه نشسته . پلیس میگه بزن کنار ٫ داره جریمه مینویسه واسه کمربند ٫ پا میشم میشینم نگاش میکنم ٫ میگه صبح بخیر ساعت خواب ٫ چشمامو واسش تنگ میکنم باز برمیگردم سر جام ٫ داره گواهینامرو واسه کمربند باطل میکنه ٫ توان کل کل با این آدم بیشعورو ندارم به روم نمیارم ٫ یه آقاهه وایمسته تو جاده ٫ پیاده میشه میگه ننویس همکلاسیمه ٫ نمیدونم یارو چه کاره بود ٫ پلیسه مینویسه ولی باطل نیمکنه . اونم کمربندشو میبنده محکم ٫ بعد غش غش میخنده . میگه اگه ماشین آتیش بگیره کمربند قفل شه من بمیرم چی ؟؟؟ میخندم میگم از بس احمقی ٫ میگه نه این کمربند فقط دست منو نگه میداره ببین و هی میکشدش ٫ میخندم میگم باشه من بهت قول میدم ماشینت آتیش نگیره ٫ اگرم گرفت اول کمربند تورو باز میکنم تو بپر بیرون ٫ میگه اـ ؟؟؟ بعد تو بمیری من یه عمر داغون شم و میخنده . رسیدیم هنوز سردمه با اینکه خورشید بدجوری میتابه ٫ میگه تو از بس هیچی نمیخوری همش سردته ٫ ضعیف شدی ٫ میگم باشه . بعد همه تو ماشین دارن آخرین درساشونم میخونن ٫ میگم اه چرا از همینجا امتحان نمیدی ٫ دوساعت باید بری تو ٫ میخنده یعنی مسخره میکنه و با تعجب به دختر داییش میگه ٫ نمیدونم این چرا بعضی وقتا اینجوری میشه دست خودش نیستا . میره ٫ درو باز میکنم برم قدم بزنم شاید گرمم شه ٫ تا درو باز میکنم یخ میزنم خندم میگیره از انگشتای پاهام که انقدر منو بازی میدن . دخترک نگام میکنه ٫ میگه تو چرا اصلن تغییر نمیکنی ؟! لبخند میزنم و سرمو تکون میدم و تو دلم آه میکشم از حماقتش . امتحانشو خوب داده ٫ راه میوفتیم . کلی سگ مرده تو راه ٫ یاد اون ماشین دیروزیه میوفتیم که اذیتمون میکردو ماهم قاطی کردیم شمارشو دادیم پلیس راه و پلیسه هم برای عرض اندام گیر داد به ما و مدارکمون . بعد یاد کشتارگاه رفتنمونو جیگر خوردنمون میوفتیم  و میخندیم . از همون دم دانشگاه یه ماشین با ما هم مسیره  ٫ هر چه قدر میریم جلوتر هم مسیریم باهم ٫ میگه شرط میبندم الان میاد تو کاشانی ٫ بعد من برمیگردم پشتمو میبینم ٫ میگم آرررره . میخندیم ٫ میپیچیم تو محل ٫ میگه بیا بریم خونه ما صبونه بخوریم بعد برو خونه ٫ میگم میدونی که من نیمخورم ٫ میگه اه بیا حالا . وایمسیتیم سر کوچه که نون و خامه بخرن ٫ یهویی ماشینه از اونور در میاد چشای جفتمون چهار تا میشه از تعجب ٫ از مغازه اومده بیرون میگه اینارووو و غش غش میخنده . رفتیم خونه من نشستم پیش شومینه تا یخ پاهام باز بشن ٫ اون دوتا میخندن از ته دل  و نون و خامشونو میخورن٫ نگاش میکنم از خندش لذت میبرم . یاد بچگیامون میوفتیم میخندیم کلی ٫ میرم لباس بپوشم که برم خودشو لوس میکنه میگه لباساتو دربیار نبینم لباس پوشیدیها ٫ میگم نمیشه کلاسم دیر میشه ٫ میگه پس برگرد میگم باشه ٫ میبوسمشو میرم ٫ بیرون هنوز سرده و آفتاب سوزان 

۲ نظر: