۱۳۹۹ فروردین ۷, پنجشنبه

آخر زمان

این روزها همه جای دنیا قرنطینه هست، بدون ماسک نباید بیرون رفت و نباید بدون دلیل بیرون رفت. 

من امروز سرکار بودم، هفته های پیش وقتی خیلی شلوغ بود سرکارم، کولر رو روشن کردم و یادم رفت خاموش کنم، راستش یادم نرفت، فکر میکردم همکارم وقتی داره میره خونه کولرم خاموش میکنه، ولی یادش رفت و بالا یخ بست و سیستم گرمایش از کار افتاد و رییس ساختمون کلافه شد و گفت درستش نمیکنه و باید صبر کنیم تا هوا گرم بشه یخا آب بشه! اینروزا که فقط دو نفر سرکاریم توی اون ساختمون بزرگ خیلی سرده، زمین از سرمای شدید بیرون سردتره، کل روز سربود میخوام بگم و وقتی اومدم خونه حس کردم یه چیزی تو گلوم داره هی گُنده تر میشه و ترسیدم، چایی عسل با لیمو زنجبیل درست کردم بعد گوشم سوت کشید و گرفت بعد پشت گردنم بعدش پشت سرم، اینارو میگم که بدونین تاثیرات دوازده ساعت تو سرما نشستن چیه. 

خیلی از آدما از کار بیکار شدن و خیلیا هم مثل ما به همینی که هست راضی هستن که معلومه که از هیچی بهتره. خیلی همه چیز عجیب شده. من دوست دارم بدونم اگر همه چیز طولانی بشه بعدش چی میشه، ماسک میشه پوشش اجباری؟ بعد دماغ دهن و چونه هامون چه شکلی میشن ؟ دیگه کسی میره دندونپزشکی؟ یا به قول دوستم مردم میوفتن تو خیابون دنبال هم تا همو بخورن؟ 

وقتایی که خیلی خسته میشم همیشه دونستن گذر زمان کمکم میکنه، مثلا میگم الان خسته ای تموم میشه فردا اینموقع خونه ای آرومی، یه وقتایی هم ناخوداگاهم میگه تموم میشه، حالا عقلم میگه بابا چیچیو تموم میشه باز پسفردا همین خستگی رو دارم. حالا این ناخوداگاهم خیلی وقته همراهم بودو میگفت تموم میشه، حالا اینروزا که بیشتر سرم خلوته میبینم که آره گفته بودم تموم میشه. 

توی دسامبر و ژانویه تقریبا هرجونی بود از خودم کشیدم بیرون، البته راستش از آگوست شروع شد، وقتی که دیدم داره سیو یک سالم میشه و خیلی چیزهایی که دوست دارمو هنوز ندارم، رفتم کلاس پیانو نوشتم و کلاس آواز، صبح تا شب ویدیو های اموزشی و تمرین و هرروز مدلهای مختلف پیانو دیدن و دنبال اجاره یا خرید یه چیز ارزون، بعد که دانشگاهم شروع شد، صبحا میرفتم کلاس پیانو بعدش سرکلاس ( یا برعکس یه بینشون) بعدش سرکار، شبا هم داد میزدمو گریساندو فریاد میزدم، تو ذهنم  آهنگارو میزدمو نتاشونو درمیوردم، بعد که وقت امتحانا و شلوغی شدید سرکارم شد دیدم از سر اجبار دارم میرم سر علاقه هام، گفتم نمیام آقا بعدا میام، بعد باز از ور دیگه ای جون خودمو گرفتم، صبحا سر کارآموزی بعدش دانشگاه و بعدش کار، دیگه هیچ ساعتی هیچ روزی نبود که تعطیل باشم، صبح زود سوار مترو با یه کیف پر از وعدا های روزانه، یه کیف مشق و کامپیوتر یه کیفم لباس سرکار، شبها هم پر از کلافگی از دست کارمندام یه دوش سریع و رفتن تو تخت و همینطوری بود تا اینکه یهویی دیدم بابا نمیشه، نمیشه همه رو باهم رفت، گفتم نمیام به کارآموزی، دوروز تعطیل شدم حموم درست رفتم ورزش کردم دیدم اخیش، گور بابای سیو یک سالگی، مثلا الان به زور همه اینارو باهم انجام بدم که چی! 
حالا الان خیلی وقت دارم که کارایی که میخوام بکنم ولی خب تمام اینروزا نه لحظه ای صدامو گرم کردم نه نتی تمرین کردم و نه تکونی به خودم دادم ، البته تکونو دادم. 

خیلی مایم بدونم چی میشه مثل همیشه، این گنگی تهش چیه! چه شکلی میشه؟ آیا خیلی از آدمها تازه به ثبات رسیده بودن و همه اینا اتفاق افتاد؟ اینکه میگن آخرِ زمانه راسته ؟ چرا آخر زمان نوبت ما شد؟ 
فردا باید برم پارچه فروشی که پارچه بگیرم ماسک بدوزم، اینی که دارم خفه م میکنه و فکر کنم از استریلیزه بودن هم در اومده دیگه، خیلی دلم میخواد با کسی حرف بزنم که بفهمه، ولی خب کی کجا و کیو آدم دیگه پیدا کنه تو سی سالگی که حالا بیاد کل زندگیشو بگه بهش بعد فلان بیسار و اینا تا بشه مونس و سنگ فلانت؟ چی بود اسمش!