۱۳۹۱ آذر ۱۰, جمعه

شیرین


مدتها بود دلم میخواست شله زرد درست کنم حالا بگرد دنبالِ گلاب ، رفتم تو مغازه ای که ازش نون میگرفتم و عرب هم هستن گفتم که به نامِ خدا ، شما حلوا میپزین ؟ ما میپزیم چونکه ، بعد توش یه چیزِ خوشبویی میریزیم که فلان ! به هر حال فهمید که گلاب میخوام و گلاب دار شدم و خوشحال شدمو اینا . حرفم اینه که خواستم بگم دستورِ پختِ شله زرد خب ریخته تو اینترنت بعد یه جایی نوشته بود که قدیمیا دیگ دیگ که شله زرد میپختن یه دونه بادوم مینداختن توش که اون تو ظرفِ هرکسی میومد حاجتش برآورده میشد مثلا ، منم بادوم نداشتم و دوتا قابلمه هم شله زرد گذاشته بودم و دوتا گردو انداختم توشون ، وقتی که داشتم ظرف ظرف میکردم میدونستم گردوها تو کدوم ظرفه و خب وقتی همخونه ایام گفتن که قبول نیست تو میدونی گفتم که من اعتقاد ندارم همینجوری انداختم که دلمون خوش باشه دیگه و خب چونکه من میدونم تو کدوم ظرفه به من نمیرسه نگران نباشین ، دوستامون که رفتن خونشون دوتا ظرف موند واسه خودمون ، یکیشو خوردیم تا چند روز تموم شد ، دیشب رفتم یه کم از اونیکی ظرفه بخورم همینجوری داشتم فکر میکردم و شله زرد میخوردم یهویی گفتم عه این چیه اینتو دیدم که ای بابا گردوعه اینتوعه که مالِ منه که ! بعد گفتم به همون که فکر میکردی ؟ میکردم ؟ مثلِ همیشه زدم توذوقم که نه بابا هیچ خبری نیست دلتم به هیچ چیز نباید خوش باشه و اینا .
به طورِ کل نباید برای خودم امید درست کنم و نمیکنم و همیشه بدترین چیزارو در نظر میگیرم که وقتی بدیش پیش اومد شوکه نشم وگرنه از خوبی که بدم نمیاد خب از خدامم هست ، گردوعه رو هم نخوردم فقط پیداش کردم ذوق رفت زیرِ پوستم . 

۱۳۹۱ آبان ۲۸, یکشنبه

پنکه برقی



وسطای تابستون ِ داغ ، از دوشب پیشش نخوابیده بودم قرار به رفتنِ طولانیعی داشتم ، باید برای همه چیز قوی تر از هر چیزی میبودم ، وقتی راه افتادیم نصفه شب بود وقتی رسیدیم صبح بود ، نمیشد استراحت کرد تا شب ، صبحانه خوردیم یه کم بعدشم نهار که خوردیم ظرفارو که شستم جمعو جور که کردیم نتونستم وایسم ، اتاقی که کولر داشت نرفتم ، رفتم اتاقی که گرمتر بود پنکه برقی بود ، میرفتی تو اتاق خیس ِ عرق میشدی . 
*دراز کشیدم رو زمین کمرم صاف شد صدا داد ، صدای پنکه برقی ، ویز ویزِ زنبورا ، خیس ِ عرق بودم نیشم باز بود رو هوا بودم ، از روی عادت ملافه کشیده بودم رو خودم ، اومده بود بالا ، دراز کشیده بود کنارم دست به چونه نیگام میکرد حسش میکردم بین ِ خواب و بیداریِ بدی گیر کرده بودم ، تا خواب رفتم پریدم از خواب دیدمش که نشسته نیگاه میکنه لبخند داره ، خوشحال بود ؟ راضی بود ؟ داشت میگفت دلم تنگ میشه ؟ گفتم هیه ترسیدم گفت بریم اونور بخوابیم اینجا گرمه گفتم نه یه کم خستم دراز بکشم گفت باشه ، دفعه بعد که چشمامو باز کردم پنکه برقی بود و گرم بودو عذاب وجدان گرفتم که خیس ِ عرق شده هی فوتش کردم هی فوتش کردم زورم نمیرسید به گرما هی فوت تر کردم ، بیدار شد گفتم گه خوردم بریم اونور بخوابیم تو چرا اینور خوابیدی آخه ، دیگه فایده نداشت اون یه ذره وقتی که برای استراحت داشتیم تموم شده بود ، عذابوجدان گرفته بودم و استراحتِ تو سختیعی کردیم . 

هر سری که چشمامو باز میکنم اون شکلش که اونجوری دست به چونه نیگام میکرد یادمه ، آدمِ قویعی شدم بغض میکنم اشک نمیریزیم ، خیلی وقته دیگه .

۱۳۹۱ آبان ۱۱, پنجشنبه

هی هی

خودمم نمیدونم که چی میشه که میگذره کلا ، فقط میخوابم بیدار میشم ساختمونارو میبینم ، میرم تو بالکن نفس میکشم ، مثه زنای خونه دار کارای خونه رو میکنم بعدش به درسام میرسم ، ولی فکرا هیچ وقت ولم نمیکنن ، تمامِ مدتی که سر ِ کلاسم و دارم جزوه مینویسم هر چند خط درمیون مینویسم فکر نکن فکر نکن ، وقتیم که دارم اونارو میخونم بازم همونا هی تکرار میشن و تا میرسم به فکر نکن یادم میاد که به چی داشتم فکر میکردم .
تمامِ حرکت ها تمامِ موزیک ها تمامِ اتفاقات ، تمامِ حرفا ، همینجوری که پیش میان میبینم تو همش پُر از خاطره س ، خیلی وقتا یه چیزایی پیش میاد که میگم عه این خاطره نداره ، بعد یهویی اون ته ته هاش میزنه بیرون میبینم که نه بابا اینم داره ! مگه چیشده ؟ مگه چند سال بوده ؟ که اینهمه جا گذاشته از خودش ؟ که جاش پاک نمیشه ؟ که هیچ وقت کمرنگم نمیشه چه برسه به پاک !
تنهایی که اینجا دارمو خیلی دوست دارم ، اینکه کسی نمیشناسه منو از درون اینکه نمیدونن من چی به چیم ، اینکه واسه خودمم ، حرف میزنن لبخند میزنم ، اینکه خیلی چیزای خصوصی ِ خودم فقط واسه خودمه ، همه ی اینارو دوست دارم ، دلتنگی خیلی سنگینه همیشه یه تیکه از قلبِ آدم انگاری سوراخه ولی خب چیکار کنم ؟ هیچ کاری نمیتونم بکنم چیزیه که خودم انتخاب کردم ، دارم میرم که ببینم چی میشه ، مثلِ همیشه فقط یه کم متفاوت تر .
همش منتظرم ، همه ی درهارو بستم که منتظر نباشم ولی همچنان تهِ دلم بازم منتظرم ، ولی سرِ دلم میگم هیچی نمیشه هیچ وقت .
کاش چیزای عجیب ِ جدید بشه اینهمه خاطره درد داره ، اینهمه تکرار تکرار .

۱۳۹۱ مهر ۲۱, جمعه

گنگ

هر وقت یکی میگفت که فرودگاه بده و اه اه الهی خراب شه و اینا دلم میخواست کلا محو بشه ، بعد واسه خودم نفرت به وجود اورد فرودگاه نه به خاطرِ اینکه دور شدم که انتخابِ خودم بود ، که توی یه جایی زندگی میکنم که انقدر بی نظمن که حتا وقتی چهار ساعت قبل از پروازت میری فرودگاه بازم همش باید بدو بدو بکنی که داری جا میمونی که اینورش کجه اونورش ناقصه .
تنها چیزی که باعث میشه که حالم از فرودگاه بهم بخوره مخصوصا اون درِ ورود ممنوعِ ترانزیتِ داخلی که نمیشه نه کسی بره نه کسی بیاد ، اینه که نتوستم برای آخرین بار بغلش کنم قشنگ بوش یادم بمونه همه چیزو حفظ کنم برای آخرین بار ، بتونم دستاشو بگیرم ، صورتشو نگه دارم تو مغزم بعد برم ، حالم از تلفنی خدافظی کردن بهم میخوره ، حالم از اینکه هیچ درصدی برای اونهمه خوشبختی با هیچ کسی ندارم بیشتر به هم میخوره .
حتی با خانوادمم نتونستم مثلِ آدم خدافظی کنم ، منی که هیچ رابطه ی صمیمی با خانوادم ندارم هیچ وقت بوس نمیکنیم همو هیچ وقت بغل نمیکنیم همو حقِ اینو داشتم که لحظه آخر تک تکشونو بغل کنم بوسشون کنم که .
دلم میسوزه فقط به سوزش هاشم اضافه میشه تند تند .

۱۳۹۱ مهر ۱۶, یکشنبه

پاییز پاشیده رو تنم پونزدهِ مهرِ هرسال

احساسِ جا افتادگیِ شدیدی میکنم ، یعنی اینکه میگن که جا افتاده شدی اینا ، همون . کاملا خودمم و هیچ کس نیست ، ساکتم ، لبخند دارم ، اشک میریزم یواشکی ، ولی واسه خودمم و این خب خوبه ، به چند تا چیزی که میخواستم رسیدم انگاری، فقط یه کم باید سخت تر بگیرم تا بتونم کامل برسم . از جاج کردنِ آدما بیزارم و واقعا خیلی آدما خوشبختن که داشتنِ سلاح آزاد نیست وگرنه خیلیارو ترکونده بودم ، این خودخواهِ درونم بود چونکه آدما میتونن روزِ تولدشون خیلی خودخواهِ درونشون بزنه بیرون اصلا و مراعات نکنن ، یه روزم بیاد که ملت جاج نکنن شاید بهتر بشه کمی زندگی .
تجربه ها همه جدید و عجیبن ، فقط دارم میرم جلو و باورم نمیشه و میگم که هی هی فکر نکن راه برو ، برو جلو و فکر نکن وگرنه بخوام فکر کنم کم میارم که اع چی شد آخه ! که چی ! چرا ! واسه همین در میرم از فکر .
دوتا تولد خوب داشتم امسال یکی قبل از اومدنم به اینجا که واقعا سورپرایز بود و خیلی خوش گذشت و هنوز تمامِ خوشیهای اون شبو رو تنم حس میکنم و یکی هم اینجا که دوستای جدیدم برام تولد گرفتن و باهام بودن ، همینکه تنها نبودم خیلی خوب بود ، درسته یه کم جابه جا وایسادم سرجام ولی خب تهش وایسادم که ، اینکه اینهمه قوی به نظر میرسم یه کم ترسناکه و توقعِ آدمارو میبره بالا ولی قصدم اینه که کلا نذارم کسی توقعی داشته باشه چه برسه به بالا یا پایینیش . سالهارو نمیخوام بشمرم که چه قدر مونده تا سی ، چونکه توی ناخودآگاهم انگاری هی منتظرم انگاری که خبرِ خاصی باشه با ترس منتظرم که نباشم لطفا .
اینکه اینجا فقط واسه خودمم خیلی راضیم  ،کاش تکمیل شه این راهی که  توش افتادم و نتیجه ی خوبی داشته باشه برام ، کاش همه چیز خوب پیش بره کاش این تیکه ی جای خالی ِ توی دلم هم پُر بشه ، کاش از استرس و نگرانی ِ خراب شدنِ ساخته ها کم بشه و به قولِ اونوری ها استیبل بشه همه چیز . 
تولدمم مبارک باشه : )


۱۳۹۱ شهریور ۲۸, سه‌شنبه

خاطره م درد میکند

هر وقتی که از کنارِ این همه بارو کافه تریا و میان وعده ای ها میگذرمو دخترهایی که توشون کار میکنن و همش دارن بدو بدو میکنن و سرشون شلوغه رو میبینم واقعا از ته دل ، دلم میخواد که بتونم تو یکی از اینا کار کنم ، ترجیحا هم شیفت صب و عصر چونکه شاد ترین وقتشون همین وقتاست ، بیشتر فکر میکنم که دلم سرشلوغی و دل مشغولی میخواد از نوع ِ جدید و کاری یه جوری که به هیچ وجه کوچکترین وقتی نداشته باشم برای فکر کردن .
فکر یه جورایی روحمو داره میپوسونه خودم حس میکنم پوسیده شدنمو ، تمامِ مدتِ روز منتظرم و خب ساعتها خیلی کش دار میگذرن ، خواب دیدنهام به شدت شروع شدن و حتی وقتی از خستگی میخوام دوساعت استراحت کنم تمامِ دوساعت رو دارم خواب میبینم ، خوابهای چرتی که وقتی بیدار میشم فقط خستگیِ بیشتری تو تنم مونده ازشون .
همچنان سکوتِ عجیبی دارم و حس میکنم که روزهای اول تازه آسونتر بود همه چیز و هر چه قدر که میگذره همه چیز سخت تر میشه ، تمامِ مدت یه چیزِ گنده توی قلبم سوراخه ، نمیدونم چی میشه ، فقط میخوام بگذره از این حالم بیام بیرون ، میترسم از کم اوردنِ شدیدِ دوباره ، هیچ وقت فکر نمیکردم توی رویاهام قرار داشته باشمو سوارخ به این گندگی توی قلبم حس بشه و صبح و شب نداشته باشم از انتظار .
دلم فراموشی میخواد لطفا .
درد داره همه چیز به شدت . 

۱۳۹۱ شهریور ۲۳, پنجشنبه

سپتامبر های همیشه ترسناک

بیشترین نمایی که دوست دارم ازش عکس داشته باشم صبحای خیلی زوده که بیدار میشم یه چشمم به آینه جلوی تختمه یه چشمم به پنجره و کوهو خیابون که همش بنفشه همش عکسه همش انگاری الکیه ، اینجا بیشترین جاییه که حسرتِ دوربین نداشتن رو میخورم و با همین گوشیم و ادیت هایی که بلدم سعی میکنم عکس بسازم . هرروز صبح که بیدار میشم یادم میاد که همش برام سوال بود که ترسناک نیست که جلوی تختِ آدم آینه باشه ؟! میبینم که نیست ، صبحا آدم زیباست انگار یا من دچارِ خودشیفتگی ِ خاص شدم ، ولی دوست دارم اینجوریه ، وقتی از جام بلند میشم موهام دورمه پتو دورمه خودمو نگاه میکنم میگم خب ! بعدش ؟ چیشد ؟ خالی شدی؟ نشدی؟ تمام ِمدت دارم از خودم سوال میکنم که خب حالا چی ؟ بعدش چی ؟ نتیجه چیه ؟ چیزی به جز سکوت برای جواب ندارم ، هنگم هنوز و همچنان ساکت ، یه وقتایی خیلی شدید به درودیوار میکوبم جوری که شکسته شدنِ خودمو به شدت حس میکنم ولی بعدش آروم میشم و سعی میکنم خودمو هول بدم به فکر نکردن به یاد نیوردن ، احساسِ بی احترامی هنوز ولم نکرده هنوز حسِ بی احترامی میکنم و میشینم خودمو قانع میکنم که نه خب الان اونی که رسیده به هدفش تویی نه هیچ کس دیگه پس گور بابای هر چی بی احترامیه .
بیدارم کردن که حالت بده بخواب ما میریم خرید ، دوش که گرفتم دیگه واسه خودم نبودم ، همه دنیا سیاه شده بود ، فکر کردم که اون ضربه ای که شب ِ قبلش به سرم خورده باعثِ همه ی این مریضیاس چونکه سرما خوردگی رو چه به سیاهی رفتن چشم و فشارِ پایین و این وضع ؟ فقط میدونستم باید به خودم یه چیز شیرین برسونمو آروم باشم ، هم دلم میخواست بالا بیارم هم دلم میخواست جیغ بکشم ، خودمو انداختم تو راهرو گریه کردم گفتم که چی ؟ ارزش داره ؟ انقدر هنگ ؟ زنگ زدم که زودتر بیایین دیگه حالم بده ، درو باز کردن خوابیدم رو تخت چایی نبات خوردم ، رفتم زیر ِ پتوی غاریعی که خریدم هی گفتم که چی که چی که چی ، که بهترین جای زندگیت وایساده باشی ولی یه تیکه به این بزرگی جاش خالی باشه ؟ دلم داره میسوزه فقط اینو میتونم بگم که هر خنده ای که میکنم تهش دلم خون میشه و میسوزه که چرا ! به چه قیمتی ، چه قدر حیف چه قدر حیف ، خیلی حیف .
دلم برای همه ی اشکایی که نمیریزم و جیره بندیشون میکنمو میگم ببین حق نداری بیایی پایین میسوزه ، دلم به معنای واقعی میسوزه برای خالی بودنِ این تیکه ی به این بزرگی که تا عمر دارم دلم برای نبودنش میسوزه .

۱۳۹۱ شهریور ۱۱, شنبه

دوازده ساعت معلق


روزمرگی ِ مرگ آور مثل ِ باد گذشت ، فقط برای نگه داشتن ِ لحظه ها دستمون به دوربینو صدا و ثبت بود ، وقت نشد دستامونو ثبت کنیم ، سخت بود ، دق کردم ، دق میکنم ، همه چیز ساده به نظر میره و تو هیچ گله ای نباید از چیزی بکنی و دلیلشم اینه که تو دیگه رفتی اونور مگه کسی اونور گله هم میکنه ؟ چه چیزا چه گه خوریا مثلا ! دلتنگی خیلی سخته ، اینکه خواب ببینی بی دلیل خیلی سخته ، خوابهای پُر از کابوس.
چند روز خسته بودم خواب نمیدیدم دو شبه شروع شده که صدای هر تراموا و با ناقوص ِ هر دمِ کلیسا دامن میزنه که تو خوابم کلی اتفاق ِ بد میوفته ! اتفاق خوب نداره خوابم ، این خسته کنندس ! امیدوارم یه کم خوابهای امیدوار کننده هم ببینم ، یه چیزی تهِ دلم به شدت سو سو میزنه من یه وقتی فکر میکنم که اسمش گول عه یه وقتایی فکر میکنم که واقعی همون امیدواریه ! هیچ ایده ای ندارم ، اینجا همه چیز روزمرگی تر از هر چیزی میگذره ، نه که بد باشه همه چیز به صورتِ ایده آل وجود داره و هست ولی نمیتونم بگم برای من ایده آله وقتی هر صبح با گریه ی دلتنگی بیدار میشمو شب تا صبح هم کابوسهایی میبینم که به این دلتنگی و نگرانی دامن میزنه و امیدوارم به زودی همه اینا دوایی براشون وجود داشته باشه !
اینجا شخصیتِ خودم رو ندارم ، اینجا اون شخصیتی از خودم هستم که همه چیز رو به شدت رعایت میکنه که کسی  مسخرش نکنه ! که ترس از جاج شدن داره ، بی صدا گریه کردن رو اینجا به خوبی ِ خوب یاد تر میگیرم فکر میکنم .
الان تقریبا نُه صبحه بارون میاد کوهها سیاهن همه چیز سرده  ، تراموا صداش کمتره من کابوس دیدم دلم میخواد زنگ بزنم دلم میخواد زنگ بزنم زار بزنم داد بزنم بگم دلم تنگ شده دلم از همون موقعی که توی هواپیما بودم تنگ شده ، همونجوری که افتاده بودم صندلی وسط توی هواپیما و خوشحال شدم که تاریکش کردن که بتونم بی صدا اشک بریزمو خوابم ببره ، اینکه هی هی پشتِ هم هیچ ایده ای نداشته باشی خوب نیست خب ، اینم که همه چیز باهم درست نباشه و یه چیزِ خیلی بزرگ مثلِ یه سوراخِ خیلی بزرگ و چرکی و دردناک خالی باشه به نظرم از همه بدی های دنیا بدتره .
یه چیزی توی زندگیم وجود داره که اینه که همیشه یه جای کار میلنگه یا دیر میرسم یا دیر میشه یا یه چیزی رو نیوردم یا هر چی ، یه مدت با این موضوع کنار اومده بودم ولی یه مدتیه که به شدت و به صورتِ ناخودآگاه دارم باهاش میجنگم و فقط منتظرم یه وقتِ زودی بیاد که دیگه هیچ چیزی نلگنه و همه چیز سر جاش باشه .
هر خنده ای که میکنم تهش اون تیکه خالی ِ قلبم و دلم تیر ِ شدیدی میکشه و همش میشه بغض ، دستم به هیچ جا بند نیست ، خودممو خودم ، یه وقتایی چنگ میزنم به همه چیز میبینم نمیشه باز بیخیال میشمو مثه یه شیرِ زخمی میشینم یه گوشه و نقش ِ شخصیتِ الکیمو بازی میکنم . 

۱۳۹۱ مرداد ۳۱, سه‌شنبه

گه

بهترین و آخرین تراژدی ِ زندگیم این میتونه باشه که یا قبل از پروازم یه اتفاقی بیوفته و از بین برم و در واقع دلم ترکیدن میخواد یا اینکه هواپیمام بترکه ، به هیجام نیست زندگیه بقیه ی آدمای تو پرواز ، اونام راحت میشن ، که بترکه هواپیما منفجر شه تیکه تیکه بشم ، تموم شه ، دلم آرامش میخواد ، هی فکر میکنم هس ، هی میبینم نیست همش گولزنیه همش
بهترین ایده آلِ مرگمه اگه اینجوری بشه

۱۳۹۱ مرداد ۲۶, پنجشنبه

دونت

خیلی خوشحالم که هواپیما مثلِ قطار و اتوبوسو ماشین و کشتیو هر چیز ِدیگه ای پنجره ای نداره که آویزون دق کنم و ببینمشون تا لحظه آخر و  بپرم ، خیلی خوشحالم که به طرزِ فشفشه واری فقط باید بغل کنمو تند تند بگم خدافظ بوس خدافظ گریه نکن بوس زنگ میزنم خدافظ و پشتمو نگاه نکنم
کاشکی نگاه نکنم

۱۳۹۱ مرداد ۲۳, دوشنبه

نهنگِ قاتلِ حجیمی درونم موج میزند اینجوری : میوج میوج

شاید الان اصلا موقعتِ مناسبی برای نوشتن از مرگ نباشه ! ولی خب مرگِ چیکار کنم ؟ همینجوری که دراز کشیده بودم و از سوختگی های بدنم رنج میبردم جلوی آفتاب ، به این فکر میکردم که من به این معتقدم که یکی که میمیره بلافاصله روحش توی یه جسم ِ دیگه به وجود میاد و این در صورتیِ که روح وجود داشته باشه و به نظرم داره خب ، بازم چمیدونم آخه فیلسوفم مگه من ! بعد داشتم فکر میکردم که آدمها هیچ وقت نمیتونن متوجه بشن که منِ نهنگِ قاتل چه جوریه ! آدما منِ آدمها رو متوجه میشن ، معلومه چی میگم ؟ خب حالا به نظرم خیلی خوب میومد که یهویی چشم باز کنی ببینی نهنگِ قاتلی توی اقیانوس ! و خب روح نمیتونه روحِ یه نهنگ ِقاتل ِ مادر باشه ؟ نهنگِ قاتلِ مادر خیلی ابهت داره میدونین ، من دوس دارم نهنگِ قاتل بشم تو زندگی بعدیم اگه وجود داشت لطفا !
بعد از مدتها رفتم تو صفِ نونوایی و با اینکه خورشیدی وجود نداشت با سماجتِ تمام عینکمو در نیوردم چونکه یا باید میدادمش بالا روی موهام که دوس ندارم یا اینکه باید میگرفتم دستم که دستم شلوغ میشد نگه داریاش ، بعد با خیالِ راحت از پشتِ عینک همه رو دید زدم ، واس خودم نون خشخاشی خریدم ، رفتم پنیرِ تبریز و کشک ِ محلی خریدم ، رفتم خونه دیدم تخمِ مرغ محلی داریمو انبه ی خــــــوب ، گفتم آخجون نمیرو میکنم میخورم ، دیشبشم تقریبا ده دقیقه تو شیرنی فروشی مثه وروجک هی زیگزاگی پریده بودم سرِ یخچاله کیکا و کیک بستنیا و رولتا ! انگاری که رولتا کیک نیستن ، هستن ولی درازن و هیجانی ، کیک رو امروز صبح به عشقِ خوردنش با شیر بیدار شدم ولی خب نشد ، بقیه خوردنیا هم که گفتم هم نشد بخورم ، وقتیم که کشکو گذاشتم رو میز گفتم کاشکی کشکِ بادنجون درست کنی ، الان شیشو خورده ای ِ صبحه ، هیچ کدومو نخوردم ولی تا دلم بخواد حرص خوردمو عصبانی بودم ، اینا گریه دارن ؟ من دارم گریه میکنم برای اینا ، الان پتانسیلِ اینو دارم که برم بشینم کفِ آشپزخونه واس خودم انبه سق بزنم و تو یه لپم پُر از کیک باشه و  زار بزنم ولی خب انبه و کیکو کشکِ بادنجونو اینا چیزایی نیستن که بشه باگریه خورد اینارو باید با دلِ خوش خورد به نظرم ، بستنی و میوه هستن که میشه با گریه خوردشون واسه حضم ِ گریه خوبه اصن  ، یعنی رو من که کار میکنه دستشون درد نکنه به هر حال . دیگه نگم که شمعم خریدمو اینجا نشسته پیشم و کیکم دست نخورده موندو بردن واسه کسی چونکه کیک بازم داشتیم .
استرس داره منو میخوره ولی خواب نمیخوره ، یعنی خواب نشسته روما ولی خب استرس قوی تره به هر حال ، همین لحظه دلم از این فرشته های خوب بد اینا خواست که رو شونه ملت هستن ! هستن ؟ دستشون درد نکنه خب ، مال ِمن که اگه هستن من نمیبینم لطفا بیان یه خودی نشون بدن شاید فرجی چیزی شد !
کاشکی توانایی ِ بوسیدن ِ خودم رو داشتم ، شاید همه چیز حل میشد اینجوری .
اینکه گریه هامو کاملا کنترل میکنم خیلی عجیبه یعنی خیلی مرد شدم که اینکارو میکنم کلا این وضع بعیده ازم ، اینم که وقتی کنترلشون میکنم جای دیگه بیرون نمیزنن بازم عجیبه ! ولی خب میتونم به خودم کلی قولِ واقعنی بدم که یه جایی خیلی به شدت قراره بیرون بزنه به هر حال ، شاید باورتون نشه ولی اگه نهنگِ قاتل بودم الان ممکن بود حامله هم باشم ، فصلِ جفت گیری هیچ وقت هم بهار نیست ! مخصوصن برای ما آبزیان که اینهمه استرس حمل میکنیم خیلیم حجیمیم ، من نگرانِ شیردهی ِ بچه هام هستم ، شما میمی های نهنگ ِقاتلی که من باشمو نمیدونین کجاشه دقیقا ؟ آبِ آبی ِ اقیانوسیعی توی خیالم هست که من توش لالالالالالا کنان شناورم بدونِ فکر بدونِ دغدغه بدونِ گریه کردن ، تازه اگرم گریه کنم به آبِ اقیانوس اضافه میشه و داراردادادام اگه گفتین چرا آب شوره ؟ چونکه ماهیا گریه میکنن چیک چیک تو برکه همچین میشه تو اقیانوس یعنی ، بعله استرس داره منو میخوره معلومه ؟ مچکرم
: (

با وجودِ سابجکتِ موجود درونِ حجیمی دارم امیدوارم گشاد تر از سایز ِنهنگ نباشه فقط و این نهنگ گریش نگیره الهی .
همین الان که نشستم اینجا سرنوشتم رو هواس تموم شه یا بره هوا پَر یا بشینه رو زمین و امیدوارم همه ی این دردسرای موجود منشعش دور بشه مثالِ تهِ روضه خونیا حالا برگردین اونوری دعا کنیم و اینا ، واقعیت اینه که به دفعِ بلا نیاز دارم شاشِ بچه نابالغ بیارین که شاش لازمه بختم .

۱۳۹۱ مرداد ۱۸, چهارشنبه

واسه کی داری میتابی واسه من یا واسه اونا ؟ *

حجومِ بلا باعث شده بود که زمان رو نفهمم و فقط از کله ی سحر به طورِ اتوماتیک وار بیدار شمو کلی جا در روز کز کنمو شب هم اصلا نفهمم که چجوری خوابم میبره ! یه جورایی خوب بود و باعث میشد که فکر نکنم و پنیک بره درشو بذاره ، به نظرم به همه ی کاراهامم میرسیدم که فکر میکنم روزهایی که منتظرمن همشون همینشکلی هستن البته امیدوارم بدونِ بلا باشن ! و فقط سرشلوغیِ مفید باشند ، کلا هر چیزی که باعثِ فکر نکردن و فراموشی بشه رو پذیرا هستم با آغوشی مثلِ مُرده یخ .
اون حجوم ِ بغضی که توی خونه وجود داشت مسخره ترین جوِ دنیام بود که هیچ وقت فکر نمیکردم ببینم همچین وضعی رو که هرچی بیشتر میگذره میبینم که هرچی قرار نیست ببینم دارم میبینم که ! چه مسخره ! اینکه باید قوی میبودم سخت بود اونم وقتی که نیاز به آرامش داشتم و تقریبا الان ازش عبور کردیم ولی خب طولانیه و باعث شده یه ترسِ دیگه ای هم از آدمها به ترسام از آدمها اضافه بشه ! و این خوبه به نظرم یه ترسِ محتاط گونه بهش میگم .
دوست دارم از این به بعد اگر کسی بود که وجود داشت پیشم کنترل هم داشته باشه سرخود توی آپشن هاش ، یعنی یه کنترل از راهِ دور داشته باشه بده دستِ من بگه بیاه اینم کنترل ِمنه ! منم با کمالِ میلم کنترلمو در اخیتارش میذارم و با دلِ خوش و آواز خون کنترلش میکنم ولی خب هیچ وقت همچین چیزی وجود نداره دخدرِ خنگِ عزیزی که من باشم : ) ، آدمها چه دور چه نزدیک چه غریبه چه آشنا بهم این توهم رو میدن که میخوان به صورتِ واقعی به تنم چنگو صلاح بزنن ! حتی وقتی باهام میگن میخندن یه تنفری تمامِ جونمو در بر میگیره ولی میخندم .
از این همه تنفر و سکوتی که توی خودم دارم خسته شدم راستش ، مدتِ زیادیه بی احترامی های زیادی رو تحمل دارم میکنم و صدام در نمیادو غش غش میخندم و تودلم گریه میکنمو میگم خاک  توسرت که توی این بی احترامی به این بزرگی مجبوری وانمود کنی همه چیز گل و بلبلِ و وای چه زندگی زیباست چه من خوشبختم و همیشه هم ترس از چشم خوردگی و حسودیِ ملت رو داشته باشی ! تصمیم دارم نامه بنویسم و از همه ی تنفر هام بگم از تمامِ چیزهایی که تحمل کردمو صدام در نیومده و از حسرتهایی که حمل کردم و تهِ دلم یه چیزی میگه گناه دارن ملت گناه دارن بعد میگم چیکار کنم ؟ تا کجا سکوت کنم ؟ حداقل وقتی دارم میرم بذار بفهمن ! بدونن این چیزهایی که نشون میدادم تمام ِتنفرمو سکوتمو نارضایتیم نبوده ! خودم هم نمیدونم چطوری اینهمه وقت تن دادم به این همه توهین نمیفهمم و فقط تمام مدت به خودم میگم هیچ وقت حق نداری یه جایی یه وقتی از این دوره از زندگیت شکایت و گله کنی که دیگه اینجا جای خطا کردن نبوده که عقل داشتی اشتباهاتو کردی فقط عرضه نداشتی .
همیشه دوست دارم بدونِ اینکه صحبتی بکنم یکی باشه که اندازه ی من اینهمه تنفر با خودش حمل کنه ولی خب کی انقدر تنفر با خودش حمل میکنه ؟ کی اینهمه میترسه ؟ کی وقتی از یکی متنفره و داره زجر میکشه از چیزهایی که میدونه ولی باهاش میگه و میخنده مثلِ من ؟ کی انقدر احمقِ اونم دانسته ؟ !
اینروزها بیشتر دلم میخواست که فلسفه خونده بودم و الان در آستانه ی گرفتن ِ دکترای فلسفه میبودم ، آدمها جلوی کسی که دکترای فلسفه داره هیچ وقت به خودشون اجازه ی اظهارِ نظرِ بیخودی ِ بدونِ علم نمیدن و در حقیقت زرِ مفت نمیزنن یعنی جرات ندارن برای اینکه کسی که دکترای فلسفله داره انقدر عاقل شده که اونا هرچه قدرم زرِ مفت بزنن همچنان یه لبخند ِ فلان تحویلشون میده یا اینکه یه جوری با یه جوابِ کوتاه جوابشونو میده که تا عمر دارن سکوت پیشه میکنند ، بعله من میخوام ملت بترسنو منو آزار ندن ندونسته من میخوام نترسم من خسته شدم انقدر ترسیدم ، میترسم مثلِ یه موش که گربه ِ وحشیِ گرسنه دنبالش کرده مثه هرچیزی که پناهی نداره ، مثلِ خودِ احمقم .

* عنوان از آهنگِ واسه من یا واسه اونا ، از هادی پاکزاد . 

۱۳۹۱ مرداد ۴, چهارشنبه

لجنزارِ قلبم

آدم به این خیالش خوشه که میره پیشِ روانپزشک که حرف بزنه ، بعد یهویی میگه اوه اوه اینا چی بود من گفتم ؟ ! نکنه ببندنم به تخت نکنه درمانِ اضافی کنن ! یارو اصلا خودش روانی بود ! احساس میکنم که توی قلبم از کینه ی زیادی دارم لجن پرورش میدم ! و خودم نمیدونم اینهمه کینه از کیه و از کجاست و راستش خسته شدم از اینهمه سنگِ گنده که لحظه به لحظه با فاصله ی نیم سانتی میوفتن جلوی پام و خب من منتظرم که دیگه کم کم سنگه بیوفته رو مخم دیگه ، این کارا چیه خب هی جلوی راه ، یا اینکه یهویی دیوار بکشه راحت شه ، خودش راحت شه هی تِپی نیوفته . اسمِ اینا که من مینویسم ناله س ؟ واقعی؟ ای وای خب . 
از اینم بدم نمیاد که بیام حرفای فلسفیِ شاد و حرفای ساده ی شاد بزنم ، هیچ کس بدش نمیاد ، البته از این ساده تر کی حرف میزنه ؟ هیچ کس به نظرم . 
خنثی شدم ، صامت ، ساکت ، کر ، لال ، بی فکر ، سبک ، هر آن میتونم مثلِ پر شناور بشم تو هوا . 
برادرم مریض است ، مریض تر از آن شبی که حرفش رو زدم و غصشو کفِ آشپزخونه زدم و گریه کردم ، برادرم باید خوب تر از خوب شود ، کاش جادو بلد بودم کمی فقط .

۱۳۹۱ تیر ۳۱, شنبه

دل خوشکُنی

یادم نیست چند سالِ پیش بود ولی خب بیشتر از پونزده سالِ پیش میتونه باشه ! رفته بودیم شمال بازم نمیدونم کجای شمال ! دنبالِ ویلا میگشتیم دوتا خانواده بودیم با کلی بچه ، یه ویلایی بود درِ خونش فکر کنم خوشگل بود که نظرمو جلب کرده بود ، رفتیم یکی اونور ترشو دیدیم همه گفتن تاریکه خفس اینا ، آخرش رفتیم همون که چشممو گرفته بود گرفتیم ، بدونِ اینکه من حرفی زده باشم یا کسی فهمیده باشه که چشمم گرفته ویلاهه رو یا هر چی ! ویلا بزرگ بود نورانی بود حیاط داشت یه سالنِ بزرگ داشت ، خوب بود برای جمعیتِ ما ، بیشتر از خوب بود یعنی . از اون موقع به بعد خیلی پیش اومده از جایی از محله ای از خونه ای خوشم بیاد یا یکی بره توش ساکن شه که من دعوت شم اونجا یا اینکه یهویی همش گذرم از اونجاها بگذره همه جاشو یاد بگیرمو اینا ، امروز توی یکی از کوچه ها داشتیم بستنی قیفی ِ دراز میخوردیم بر اساسِ هوسِ تابستونی ، کنارِ یه خونه پارک کرده بودیم که خیلی مینیمال بود وسطِ اونهمه برج و خونه های امروزی ، یه جوری قصه وار ، هی گفتم چه خونهه خوبه چه مینیماله چه خاص عه  ، همه چیزش خوب بود ، درش حتی مثلِ صومعه سراهای قدیمی ِ تو فیلما بود ! یه بالکنِ کوچیکه عجیبم داشت و مطمئنم که دوبلکس بود ولی خیلی کوچیکو خودمونی . بدونِ اینکه داخلِ خونه  رو دیده باشم  دلم خواست یه وخ یه جایی از همین دنیا همه خوشبختیام توی همچین خونه ای باشه اینشکلی انقدر ساده و شیک و همه چی تموم ، دلم خواست یه روزی از مالِ خودم باشه همچین چیزی اگه قرار به داشتنِ چیزی باشه . مطمئنم میرفتم توی خونه همه جاش بوی چوب میداد و از این خونه ها بود که دنیای خودِ خودِ خودشو داشت . 

۱۳۹۱ تیر ۲۶, دوشنبه

بارون

از جنگ برگشتم از یه جنگِ مسخره که هی ادامه داره ، از یه جنگی که هی تحمل میکردم یهویی کم اوردم ، خودمو زدم ، مسلسلو گرفتم سمتِ خودم تا میتونستم زدم ، با مُشت زدم تو صورتِ خودم هیچ خونی ولی نیومد ، هی داد زدم بزن منو بزن منو هیچ کس نزد منو ، همه مهربونن ! با این مهربونیا منو از بین دارن میبرن خودشونم نمیدونن ! پیچیدگی باید بگم منو نگا نه اینکه منو نخور!
از سرِ شب داره بارون میاد الان شیشِ صبه ، شب ِعالیی بود برای مُردن برای پخش شدن کفِ آسفالتِ کوچه ، برای ترکیدنِ صورتم وسطِ خیابون ، برای شیون های ملت ، برای حرف های آدمهای توی پارک و خاله زنک بازیهاشون ! شبِ عالیی بود برای قرص خوردنو رفتن زیر ِپتو و دیگه بیدار نشدنو شیون های سرِ ظهر و سکته های پشتِ سرِ هم و حرف ها و پچ پچ های خاله زنک ها ! ولی دستم بنده ! دلم بنده ، عرضه هم ندارم ، کله خر هم نیستم متاسفانه و دلم تا میتونه میسوزه و این دلسوزی نذاشت که شبِ قشنگِ خونیی باشه برامو به پوچی برسم ! استخونِ دماغم به شدت تیر میکشه ، پاهام میپرن ، دستم خواب میره بعله بیستو سه سالمه ! دارم فکر میکنم که بیشتر از این نمیتونم خودمو بکشم بیرونو بتونم خنده بشونم رو لبم !
شبِ عجیبی بودو هست ، تموم نمیشه و جنگ هم نمیدونم تا کی میخواد ادامه داشته باشه ، امشب حتی میتونست برعکس باشه خیلی خندون باشه روشن باشه تا صب از بارون لذت بُرد و با لبخندِ باز خوابید تا صبح ، ولی برعکس بود ، شب تموم نمیشه ، میتونست  خونی ریخته بشه وسطِ خیابون که هیچ وقت پاک نشه ، عابرا از اون تیکه رد نشن .
کاشکی خیلی چیزا پاک شن از ذهن کاشکی
نفرین به من لعنت به من 

۱۳۹۱ تیر ۲۵, یکشنبه

بیمارم

مطمعا بودم که حامله هستم ، واسه خودم رویا ساختم که این یه ماهِ باقی مونده هیچ کس بویی از بچه ی توی شکم نمیبره و با این پولی که دارم میتونم برم یه جایی قایم بشم برای خودم و هر چی هم فکر میکردم پس دلبستگیا چی خانواده چی اولش دلم میسوخوتو قلبم درد میگرفت ولی تهش دلم میخواست که یه چیزی رو از اول خودم بسازم شروع کنم ، خیال کردم که با همین پول میتونم برم یه گوشه ای با سختی بسازم و زندگی کنم با بچه ! و خب خودم هزار بار دیدم آدمایی که تو شرایط ِ سخت به شدت زحمت کشیدن جواب داده زحمتشون مگه اینکه ریگی به کفششون بوده ! میخواستم به هیچ کس نگم که بچه ای وجود داره ، قدم میزدم دست به دلم میکشیدم که هی بچه چه بی موقعی تو آخه مثلِ خودِ من ، بعد همه جونم آتیش میگرفت که اوه اوه وقتی که شیکمم بیاد بالاتر میفمم که دقیقا چی به چیه ، داشتم خودمو مینداختم وسطِ یه چیزی ِ که یهوییه در حالتی که خودم وسطِ دوتا چیزِ دیگم ، پوووف پیچیدگی منو نخور لطفا ! هر بار که رفتم بیبی چک بگیرم یا از داروخونه چی خوشم نیومده بود یا دور بود یا بسته بود ، فقط هرروز لخت میشدم جلوی آینه و سعی میکردم بتونم دلمو بدم تو که نمیتونستمو دلم درد میگرفت این بهم اطمینان میداد که یه سگتوله ای اونتو هست در صورتی که هرچه قدر فکر میکردم میدیدم هیچ امکانی وجود نداشته برای به وجود اومدن ِ این سگتوله ی سمج .
دوروز بود یادم رفته بود و تا صب خواب دیده بودم که بچه ی نوزاد توی دستمه هی میندازمش هی بچه صداش در نمیاد ، بچه رو قنداق کردن و من ناراحتم از این وضع ، بازم هی بچه از دستم میوفته و بچه ی بزرگتر نگاه میکنه و هشدار میده که اوه اوه بچه نیوفته ! همون موقع چشمامو باز کردم و بینِ پاهام گرمیشو حس کردم ، بعله این وضعیتِ هر ماهِ زندگی که هرماه رحِمِت رو تیکه تیکه میکنه میفرسته بیرون تا سریِ بعد آماده تر باشه برای جفت گیری و نگهداری از اون توله ی عزیز ! رویاها پریده بود بچه رفته بود ، دوباره برگشته بودم به وضعیتِ اول و رفتن و گمو گور نشدن و هزارتا چیز ِدیگه .
میخوام بگم که انقدر هنوز گاو و وابسته هستم که میتونم برای خودم توی رویا انقدر وابسته بشم که بتونم همه چیز رو بذارم برم ؟! یا اینا همش فکره محضه ؟ یا اینا چیه ؟ چرا باید اینجوری باشم ! چرا نمیشه ساده باشم ! چرا بچه هی از دستم باید بیوفته ! چرا باید اصن فکر کنم که میتونم با بچه بذارم و یه زندگی ِ جدید شروع کنم با کلی دلتنگی و خاطره ی تمامِ کوچه ی های این شهر ! اونم منی که توی همین یه نفرِ لعنتیعی که خودم هستم موندم ! یهویی چه قدر یه چیزِ ساده میتونه دلِ منو به این وضع بکشونه آخه ! چه قدر حماقت ! چرا باید دنبالِ دلخوشی بگردم برای خودم .
دلم کتک میخواد یه جوری که اولش پرتم کنن زمین سرم محکم بخوره به درو دیوارو زمین و کوبیده شدنشو گورومب حس کنم .

۱۳۹۱ تیر ۲۴, شنبه

خیالم راحت نیست



از کلمه ی تقدیر گریزانم ، یعنی فکر میکنم که یه کلمه ی بی معنیی بیش نیست ! از یه ور هم به آدمایی که به تقدیر اعتقاد دارن حسودی میکنم و میگم خوش بحالشون ، چونکه کلا آدما خوش بحالشون که دلشون به چیزی قرصه ، چونکه خیلی وقت میشه که دلم به هیچ چیز قرص نیست و تماما دارم رو لبه ی پرتگاه راه میرم انگاری و هر آن منتظرم که بیوفتمو همه چیز بوم پودر بشه !
راننده تاکسی انقدر خندیده بود توی زندگیش صورتش خطِ خنده داشت و گونه هاش خنده مانند بود ، داشت میگفت اونجایی که آدم از هیچی به وجد نیاد اونجا یعنی مُرده یعنی پیره ! از این آدما بود که تقدیر رو باور داشت و کلی اعتقاداتِ دیگه و خب جزو لیست حسودی شدگانم قرار میگیره . اینکه از هر چیزی چند نوع وجود داره به  نظرم میتونست وجود نداشته باشه هیچ کس هم بویی نمیبرد که اوه این وجود نداره ، مثه خیلی چیزای دیگه که وجود نداره و ما کنار اومدیم با وجود نداشتنش ! تقدیر رو داشتم میگفتم که یه جایی بود که دور و برم رو لجن ِ زندگی ِ عزیزم گرفته بود و خودم خودمو کرده بودم توی چاهش و هر وقتی که فرصتی داشتم برای فکر کردن میگفتم این تقدیرِ منه دیگه همینی که هست و یهویی همون وقتا بود که هرروز میگفتم تقدیرت اینه و باید بسازی و اینا که یه چیزی که هنوز نمیدونم چیه دستمو گرفتو منو کشید بیرون و این جزوِ معجزات زندگیم حساب میشه که فکر میکنم هیچ وقت دیگه معجزه ای تو زندگیم نداشته باشم با این وعضِ بی باوری محضم به همه چیز و این لبه ی پرتگاه راه رفتنم به خیالِ خودم ، بعله همه ی این لب پرتگاه خیالِ خودمه وگرنه آدمهای ساده خیلی راحت آواز میخونن و راهشونو میرن بدونِ اینکه اصلا بدونن که توی دنیا لبه ی پرتگاهی قرار داره و بدونِ اینگه همیشه خودشونو لبه ی پرتگاه فرض  کننو منتظر داغون شدن باشن ، راستش خسته شدم انقدر میترسم و از این بدتر اینه که این ترس دیگه اسمش ترس نیست وقتی باهاش کنار اومدم وقتی که میگم فوقش همه چیز داغون میشه ، مثلا میگم زلزله بعد میگم میاد هیچ کاری نمیتونم بکنم ،  تموم میشه هیچ کاری نمیتونم بکنم ، این یعنی ترس دیگه اسمش نیست یعنی کنار اومدم با همه چیز و فقط منتظرم که از همه جهات فرو بپاشم ! اینم میدونم که به هیچ وجه اندازه ی خیلی وقت پیش ها قوی نیستم ولی خب هیچ کاری هم نمیتونم بکنم فقط باید سعی کنم دامن زدن به این وضع رو کنترل کنم و دامن نزنم بهش یعنی . تمامِ مدتِ زندگی هر چیزی که پیش اومده با جنگ پیش اومده با چنگو دندون تیکه تیکه هاشو نگه داشتم برای خودم و راستش خسته شدم و نمیفهمم که چرا باید اینجوری باشه و خیلی وقته دیگه اینکه کارمایی وجود داشته باشه رو باور ندارم ، من حتی همین الان باور ندارم که زندگیی وجود داشته باشه چه برسه به چیزهای دیگه ، به همه ی آدمهایی که زندگی رو باور میکنن و میخندن و بی خیالن حسودی میکنم ، درصورتی که در ظاهر به بیخیالی زدم ولی اسمِ اینی که خودمو زدم بهش بیخیالی نمیتونه باشه چونکه حواسم به همه چیز هست و سعی میکنم حواسم به چیزی نباشه و اسمش زجر مطلقه .
احساس میکنم که توی یه جاده ای قرار گرفتم که مثل ِ جاده ی رسیدن به قصرِ جادوگرِ شهرِ اوزِ ، پیرهن گل گلی تنم نیست موهام موشی نیست دنباله قلبو کوفتو زهرِ مار نمیرم پیش ِجادوگر ولی حاضرم هر چیزی بپردازم که باورهام برگرده و بتونم لحظه ای همه چیزو باور کنمو بخندم و خیالم راحت باشه و دلم خوش باشه ، جاده نارنجیِ بد ترین رنگِ ممکنِ که میتونه توی تمامِ رنگها وجود داشته باشه ، رنگِ آجری که همه ی دیوار هارو میسازه . اینکه دوتا چیزِ پرفکت توی دستام دارم و باید یکیشو انتخاب کنم خیلی دردناکه و تا آخر عمرم همیشه باید از نبودِ یکیش رنج ببرم همه چیز رو سخت تر میکنه و اینکه هیچ وقت نمیتونم دوتاشو باهم داشته باشم از همه چیز بدتره و این منو داره به یه آدمِ خیلی خیلی سخت تر تبدیل میکنه و این اون جنگیدن و بیشتر میکنه فکر میکنم و یه جایی هست که دیگه چنگ و دندون کار نمیکنه دیگه کُند میشه و تو هیچ کاری نمیتونی بکنی دیگه همون تیکه تیکه ها هم بهت نمیرسه !
از آدمهای مرموز خوشم میاد ، نه بدم میاد حسودی میکنم یعنی ، خوشم نمیاد ، هیچ وقت نتونستم توی زندگیم مرموز باشم و کارهای خودمو بکنم هیچ وقت یواشکی نداشتم برای خودم ، همیشه یه جایی سریع همه چیز رو گفتم ، تو تنها چیزی که میتونم مرموز باشم گاهی حالِ بدمه که اونم خیلی کم پیش میاد و کاملا ناخودآگاهه دیگه ، یه جایی وایسادم که نه میدونم میخوام بگذره نه میدونم میخوام نگذره ! از یه طرف میخوام محکم نگه دارم هر ثانیه رو و بوی همه چیز رو حفظ کنم از یه طرف میخوام همه چیز مثلِ یک چشم بهم زدن باشه .
اینکه از اون دوتا چیزِ پرفکت باید یکیشو داشته باشمو هیچ وقت نمیتونم دوتاشو باهم داشته باشم داره یه کاری میکنه برم زیرِ پرتگاه و خودمو دار بزنمو تا همیشه ی همیشه اون زیر آویزون بمونم .


۱۳۹۱ تیر ۸, پنجشنبه

تا شومی و لالی شسته شود


جغدِ شوم نشسته بر دیوارهای منحنیِ زندگی
نشسته بر سرِ قبرهای زاویه دار
قبرهای گاه چاله مانند
نشسته بر سرِ گودال های خالی از جسد
بدن های سرد میخواند به گودالِ خاک
جغدِ شوم نشسته بر بال تمامِ مقدسات
نشسته بر بالِ تمامِ کائنات
شوم میخواند بر سرنوشت ِ تمامِ خنده ها
خون میخواند بر تمامِ بالهای مقدس
پلیدی میخواند بر تمامِ دوپایانِ مدعی
جغدِ شوم نشسته بر سرِ شانه ی خدا
برسرِ شانه ی بُتِ بت پرستان
بر سرِ شانه ی نوزادِ در رحِم
جنگ میخواند برای تمامِ آرامش های دنیا
صدا میخواند برای تمامِ سکوت ها
پایان میخواند برای تمامِ آغاز ها
جفدِ شومِ لال نشسته بر سرِ لانه ی خویش
سیاهی میخواند برگیسوانِ شاد
تباهی میخواند برای خنده های بیخبری
جفدِ شومِ لالِ مادر تمامِ کینه های جمع شده اش را
در تمامِ این سالهای عمرِ طولانیش
میخواند برسرِ عالم
جغدِ شومِ لال ناگهان نعره میزند
نشسته بر سردرِ دروازه ی عالم
و عالم همه آب همه خون همه خاک همه سرد بی جریان
جغدِ شومم بخوان که جهانم بدونِ نعره ی تو تاریک تر از خاک است
بخوان که عمر ها همه به فنا
 تن ها همه فرستاده شده به خاک
روح ها همه سرگردان و بیمار و گریزان از تن
زخم ها همه بی مرحم
جغدِ شومم بخوان که بارانم کم است
جغدِ شومم بر غروب بشین ، غروب را مسخ کن
غروب را بگیر جان را بگیر
جغدِ شومم بخوان تا شوم را بشوری از عالم
تا سرنوشت را پاک کنی

۱۳۹۱ تیر ۶, سه‌شنبه

هو آ

زندگیم یه جاهایی شبیه ِ فیلمای موزیکالِ سیاه سفیده که یه وقتایی یه ته مایه ی رنگی ِ کِدری دارن رو خودشون ، یه وقتایی موهام آلمانیه بلونده دستمال گردنم بستم دورِ گردنم توهمِ پاریسم دارم با یه ماشینِ بزرگِ کروک ولی خب اینا همش توهمِ یه لبخندِ گشادِ روی صورتمه که ناشی از موزیک میشه ! بعدش من وسطِ تهرانم توی ترافیک یا دارم بوق میزنم یا دارم ویراژ میدم و آواز میخونم ! ولی اونوقتایی که دارم تِلک تِلک توی ماشینِ کروکم میرونم لبخندِ گشادی روی صورتمه که راضیم از همه چیز ولی میگم همه چیز در لحظس ! شاید تنها خوبیی که داشته باشم که بد هم هست اینه که گذرِ زمان رو واسه خودم بالاپایین میکنم و میگم میگذره و دیدی گذشت و اینا ، این خیلی کمک میکنه به رد شدنم از خیلی چیزا . 
یه وقتاییم چارلی چاپلین میشم واسه خودم ، کلا اگه بشه همیشه واسه خودم باشم میشه کلی چیز بود هی در لحظه . 

۱۳۹۱ خرداد ۲۷, شنبه

آلبالو

 صندلی رو داده بودم عقب دراز کشیدم ، دستمو هی میکشیدم به کمربندِ ماشین و روش های خودکشی با کمربندِ ماشین رو بررسی میکردم که هیچی به ذهنم نمیرسید که هیچ بعدشم همش به خودم میگفتم که چی آخه بیمار چه وضعِ فکره ، بعد گفتم خب شاید یه روزی لازم شد ، برگشتنی داشتم به این موضوع فکر میکردم که حاضرم خودکشی کنم فقط به دلیلِ آزارِ شخصِ خاصی ؟ همیشه به اینجا که میرسم فکرامو پخش میکنم ایندفعه تمرکز کردم که تموم شه دیگه فکره بره پیِ کارش ، از فکرش خودم اذیت شدم و لرزیدم که چه چیز ِمسخره ای چرا باید همچین کاری بکنم ولی تهِ دلمو یه چیزی داشت قلقلک میداد به شدت ، فکرِ مرگ فکر کنم همه گیر باشه همراهِ همه هست همیشه ، هیچ وقت دوست ندارم کسی نابود شه و اذیت شه برای از بین ِ رفتن ِ من ، پس غلط کردم اصلا .

خواب دیدم توی باغم زیر ِدرختِ آلبالو ، یعنی میدونین درختِ آلبالو نازکه خیلی و بزرگ نیست اوصولا کوتاهه ولی درختِ گیلاس خیلی بزرگه میتونی بری رو شاخه هاشو خیلی وقتا باید بپری تا دستت به گیلاس خوبا برسه ولی درختِ آلبالو رو دست دراز کنی میتونی آلبالو بچینی هی ، این درخت آلبالوعه که میگم تو خواب درختِ گیلاسی بود که آلبالو داشت ، پس درختِ آلبالو بود واسه من و من گُم شده بودمو همش داشتم پشت ِهم با صدای خیلی ریز گریه میکردمو میگفتم زیر ِدرختِ آلبالوت گُم شدم خوبت شد ؟ حالیت شد ؟ فهمیدی اصلا ؟ حتی چند بار هم اونوسطا بیدار شدم و همینارو تکرار کردمو باز خوابیدمو به گم شدنم ادامه دادم ، تمامِ وقتی که گُم شده بودم چشامم با یه دستمالِ سفید بسته شده بود ، پیرهن تنم بود ، چمن بود ، درخت تنها بود ، باغ بود و نبود ، زیرِ درختِ آلبالو گُم شده بودم .

۱۳۹۱ خرداد ۲۴, چهارشنبه

سعی برای حرف زدن

یه سالو نیمو اشتباه کردم برای حساب کردنِ سنها که خب آدم همیشه رُند اشتباه میکنه لابد.



 


این پست یک پستِ صوتی است .

۱۳۹۱ خرداد ۲۰, شنبه

قبض


فهمیدم که جدیدا به همراهِ فشردن ِ فکم روی هم عضله هامم نیگه میدارم ، یه جوری انگاری رگامو نگه میدارم که خون رد نشه ، بعد یهیویی فکمو قستمی از عضله های دستمو پام باهم دردِ بدی میگیرن و اخمم باز میشه و میبینم که خودم رو سفت نیگه داشتم ! دلیل ِ اینهمه فشاری که حتی جسمم به علاوه ی روحم میاره رو نمیتونم بفهمم ، فشارِ فکم رو تو طولِ بیداری میتونم کنترل کنم تقریبا شاید یک در صد بار ولی توی خواب واقعا هیچ راهی برای کنترلش ندارم ، صبح که بیدار میشم تمامِ بدنم خشک شده چونکه بدنمو سفت نیگه داشتم و قشنگ جمع شدنِ خون رو حس میکنم توی رگ هام .
یه مدت به شدت یعنی چند ماهِ تمام تصمیم گرفته بودم برم کلاسِ یوگا به دکترم گفتم احساس میکنم باید برم کلاسِ یوگا گفت خب برو دکتر توک زبونی حرف میزنه گفت خب برو یه جورِ دستو دلبازی گفت برو ، دوبار رفتم اسم بنویسم هی گفتن فردا بیا دیگه نرفتم الان فقط نشستم به اینکه یکی میگه کلاس یوگا دارم هی به خودم میگم خاکتوسرت نشستی فقد فکتو به هم فشار میدیو اخم میکنیو عضله هاتو نیگه میداری ، یه مدت دیگه دلم مشهد خواست یعنی خیلی وقته دلم مشهد میخواد بعد همه کاراشم کردم یه روز مونده به خریدِ بلیت کلن به روی خودم نیوردم ، آخه من خودمو خیلی خوب بلدم گول بزنم خیلی خوب بلدم گول بزنم نمیدونین چه قدر خوب بلدم خودمو گول بزنم ، کاشکی همین نیرو رو در برابرِ گول زدنِ دیگران هم داشتم که ندارم که حتی دروغ هم نمیتونم بگم ولی به خودم تا دلِ همه ی عالم بخواد دروغ میگم .
من یه سری چیزهارو میدونم که درست نیست یا اینکه درسته ولی دارم اشتباهی طی میکنم همشونو درستارو غلط و غلطارو درست طی میکنم و میگم خب اینهمه چیزِ عجیب پیش اومده چطور میتونم از خودم انتظار داشته باشم که چیزهای ناخودآگاه رو کنترل کنم ! البته نیگه داشتن ِ جریانِ خون در بدن کارِ هرکسی نیست که من بدونِ هیچ علمی اینکار رو مدام انجام میدمو نمیتونم نگه داشتنشو کنترل کنم ، چه آدمه بی کنترلی شدم من آخه !
من نمیدونم نتیجه این چیزایی که گفتم قراره چی بشه ، ولی میدونم که این وضع خیلی بهتر از وضعِ تشنج هاییه که چند ماهِ اخیر داشتمو جدیدا خیلی کم شدن ، خیلی بهتر از زجه زدن های الکی دستو پازدن های الکی فکرهایی که چنگ میکشن به جونِ آدمه ، آره یه جورایی دارم تخریبِ روحم به تنهایی رو ترجیح میدم به تخریبِ جسم و روحم باهمدیگه ! چونکه اونقدری که توی اون تشنجها دلم برای خودم و برای ریختم و اشکایی که تند تند به پهنای صورت میریزم میسوخت و میسوزه که هیجای دنیا برای هیچ چیز اینجوری دلم نمیسوزه ، اینکه دستم به هیجا بند نیست اینکه هیچ کاری نمیتونم بکنم واقعا عذابِ بیشتری از اون حالم داره . و میدونم که این وضعی که الان دارم با وضعِ بیمارای توی امین آباد هیچ فرقی نمیکنه که یه جا میشینن و بدنشونو محکم نیگه میدارنو ازشون فکر میریزه ! فکر میکنم یه خوبیعی که دارم اینه که من فقد دراز میکشم یا میشینمو هنگ میشم و خودمو سفت نیگه میدارم و فکر نمیکنم ، همین فکر نمیکنم خیلی خوبه نمیدونین چه قدر خوبه که فکر نمیکنم یا اینکه کمتر فکر میکنم ، واقعا حاضرم هی خودمو فشار بدم ولی هیچ فکری نداشته باشم .
کاشکی یه روزی همه ی اینا به تعادل برگرده کاشکی یادم بیاد تعادل چه شکلی بود ، حرص نخوردن چه شکلی بود ، ثبات داشتن چه شکلی بود . 

۱۳۹۱ خرداد ۱۹, جمعه

سال هزار سال

همین که خودم گذرِ زمان رو برای خودم تفسیر میکنم هم یه جاهایی واقعا آرامش بخش اثر میکنه هم یه جاهایی آزارم میده ، مثلا میگم خب که چی الان برم فلان جا خوشم بگذره دوروزم بمونم اصلا بعدش که تموم میشه و برمیگردم و وقتی دارم برمیگردم میگم دیدی تموم شد ! دیدی همه چیز پوچه حتی چیزهای خوب ؟! یک جاهایی هم اوضاع خرابه تماما تلقین میکنم که تموم میشه خوب میشه همه چیز ولی وقتی که خوب میشه همه چیز اونقدر یادم نمیمونه که به خودم بگم هان دیدی خوب شد همه چیز ! البته مدتهاس که شاید خوب باشه ولی همه چیز خوب نیست خیلی وقته اینجوریه ، بیشتر برمیگرده به وسواس های فکریعی که دارم و خب نمیتونم از دستشون خلاص بشم چونکه کلا جدیدا آدم ِ سخت و سنگی شدم که دیگه به راحتی چیزی فرو نمیره بهش  . 
اینجایی که هستم باید احساس جوونی کنم و شادابی و سبُکی ، که گاهی این احساس رو دارم راستش ولی خیلی در لحظه و گذراعه احساسه ، بعد به خط های زیرِ چشمم* فکر میکنم و رگ های همیشه برآمده ی پشتِ دستم ، میبینم که چه قدر چیز میدونم ، چه قدر آدم میشناسم چه قدر قراره اینا حتی بیشتر بشه ، چه قدر چیز یادمه چه قدر چیز قراره باز یادم بمونه ! خسته میشم راستش ، خیلی دقیق شدم توی مسائل خیلی به جزئیات توجه میکنم ،( فکر میکنم آدمهای ساده انقدر به این چیزها دقت نمیکنن که چه قد چیز یادمه و فلان)، بعد به این نتیجه میرسم که یه روزی آدمها به این علم میرسن که وقتی یکی میشه یک سالش در حقیقت شده یک هزار سالش و خب یعنی من الان باید بگم که بیست و سه هزار ساله هستم و واقعا این رو با تمامِ وجود حس میکنم ، چونکه آدمِ بیست و سه ساله رو چه به اینهمه چیز دیدن تو زندگی و بیچاره شدن آخه ! تعریفی از بیچارگی ندارم چونکه هر کسی به نوعی دیگه به هرحال . آخرِ همه ی اینها صبح ها که بیدار میشم زُل میزنم به رگهای برآمده ی پاهام ، به انگشتام که هر کدوم یک شکلِ متفاوت از دیگری دارن انگاری که از یک آدم نیستن انگاری چند تا آدمِ مختلفو انگشتاشو جمع کردن چسبوندن به پام رگاشم یه جوی کشیدن که فرقِ سیاهی و بنفشیشون معلوم باشه ، بعد خودم رو جنازه فرض میکنم که آخرش همینه پاها بی حرکت جدا از هم و همچنان رگ ها بیرون زده ولی دیگه بدونِ جریانِ خون ، بعد پای خودمو توی مرگِ پیری تصور میکنم که ممکنه جمع شده باشه پام و شاید انگشتام یه کم شبیه هم شدن آخه کدوم آدمِ سالمی انگشتاش شکلشون باهم انقدر فرق میکنه ؟! کاشکی تمامِ دغدغه ی زندگیم همین انگشتهای پام بود و میدونم کسی انقدر علاقه نداره در این باره چیزی در باره ی کسی بدونه و خب آدم یا حرف نمیوفته یا وقتی میوفته دیگه افتاده فکر کنم ، و خب من همون آدمم که بدم میاد آدمها انگشتهای پامو ببینن و بهشون توجه کنن ، چونکه تمام مدت دارم شکل ِمُرده شدنشونو تصور میکنم شاید ! 
قبلا هم گفته بودم تصور ِ بدترین چیز های ممکن رو میکنم وقتی که خبری از کسی نیست بلافاصله به تصادف و بیمارستان و بهشتِ زهرا و هر چیزِ  مسخره ی مزخرفی که میشه پیش بیاد فکر میکنم به جز اینکه شاید ، یکی رفته قدم بزنه رفته خرید کنه رفته بخوابه یا حمومه یا کوهه یا هر چی ! البته به جز اینکه هم نیست این فکرها رو هم میکنم ولی توی لحظه در حدِ کمتر از ثانیه ! و خب تمامِ زندگیم در اثر ِ همین فکرهایی که در لحظه و در حدِ کمتر از ثانیه میکنم میگذره و حسِ شیشم ِ مسخره ای هم که دارم وقتی به واقعیت تبدیل میشه که در لحظه بهش اهمیت دادمو بعدش بیخیال شدمو همون بیخیال شدنه واقعی شده و صد بار خودمو لعنت کردم که توجه کن به حسِ شیشمات که البته اینو کلن باید براش یه چیزِ جدا بنویسم ! ولی خب همین بس که تمام ِ زندگیم حولِ محور ِ همین فکرهای کمتر از ثانیه میگذره متاسفانه و خب خوب نیست آدم در لحظه خیلی چیزارو بدونه و ببینه ! 

تمامِ حرفم اینه که کاشکی زودتر آدمها به این نتیجه برسن که ما هزار سال هزار سال عمر میکنم و بزرگ میشیم نه یک سال یک سال ، چونکه تو کتِ من یکی نمیره که بیستو سه سالم باشه و اینهمه مسخرگی داشته بوده باشم تو زندگی ، مطمعنم که بیستو سه هزار سالمه ! 

۱۳۹۱ اردیبهشت ۳۰, شنبه

لعنت به خصوصیاتِ تیزی که دارم


بوی چوب میاد ، انداخته تو شومینه چونکه من پاهام یخ کردن ، امروز داشتم فکر میکردم پاهام چرا یخ نمیکنن دیگه ؟ یا اینکه چرا دیگه نمیتونم با آبِ جوش ، دوش بگیرم ؟ چرا نفسم تنگ میشه ! از کی تاحالا تونستم با آبِ یخ دوش بگیرم ؟ داره مزاجم عوض میشه ؟ نمیخوام بشه . بوی چوب میاد سپردیم به عباسعلی چوب بیاره چونکه من گفته بودم دره بالکن باز بمونه شبنم بریزه روم مه بیاد تو صدای رودخونه بیاد بعد ولی شومینه هم روشن باشه یه باره دیگه ده بار که نیست تموم میشه میریم زیره خاک ، از این بالا ماشینم میبینه مارو تنها نیس مسافرم بیاد میفهمیم مه بشه نصفه شب میفهمیم ، فقد بگو حرف نزنن من خستم من صدای اینارو نمیخوام بگو بلند بلند نخندن ، بگو اومدیم این بالارو بگیریم فقد به خاطره شبنمشو شومینش ، میگه بخواب میخوابم خب ، چه قد بخوابم ؟ شوهرِ ملاحت میگفت چه قد بخوابیم ؟ آخرش قراره بمیریم همش میخوابیم ، آخرشم قرص خورد مرد چی شد ؟ سوده عم نمیخوابید آخرش قرص خورد مرد . چه قد قراره پیر شم . بو چوب میاد سرده رفته گشته جوراب پشمی خریده ، میگم انگشتام میخاره میخنده ، به نظرم خنده دار میام جدیدن ، بعد صاب خونه اومد گفت دوعه شبه ها هیس من گفتم یکی از بچه ها بارداره حالش بد شده ! بارداره ؟ باید میگفتم یکی از بچه ها داشته میداده زیادی داده راستش مارم بیدار کرده بی زحمت بیا اینارو تحویله کلانتری میدون بده بعدش بیا بالا باهم به صداها گوش بدیم ، میگفتن شغال داره خرس داره ، منو میترسوند میگفت خرس میاد پایین فک کنم راس میگفت ، یه روزی کولی رفت تو جاده ماشین زد بهش مُرد کولی باید میمرد وحشی بود ، جاده اگه من نشسته بودم رفته بودیم تو دره ، جوجه درست کرده بود شب بیارم یه کم ؟ بازم هستا آتیشم روشنه تا حرف بزنیم میپزه بذارم ؟ عرقم داریم همیشه میاییم اینجا عرقم میاریم آخه تو خودت پاشو برو پیک بیار بشین اینجا زیره پتوی خودم من برات تعریف کنم چی شد چی نشد ...





From  in Google Reader 

۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۰, چهارشنبه

رانگ تایم رانگ ...

به نظرم کلا دو حالت داره ، یا اینکه میریو خیالت راحته و میگی زمان کوتاهه یا اینکه میریو میبینی زمان زیاده و خیالت راحت نیست ، هم میخوای داشته باشی هم میخوای نداشته باشی ، خیلی وعضِ سردرگمیِ وحشتناکی پیش میاد ، من حالا امیدوارم که حالت های دیگه ای هم داشته باشه چونکه نمیشه که هی آدم در طولِ زندگیش مشغول ِ دق کردن باشه و حسرت خوردن که . بعد هان یه حالت دیگه هم وجود داره که میگی بیخیالِ همه چیز باید شد و حیفه و اینا ، بعد میبینی از دوطرف حیفه حتی از همه طرف حیفه اصن همه چی یهویی حیف به نظر میاد ، آدم نمیدونه چیکار کنه ، آدم همیشه درحالِ گیرکردگیه ، من هی دارم میرم جلو تا ببینم که چی میشه و دلم هم همش در حالِ هُری پایین ریختنه از چیزایی که قراره بشه و خب به نظرم همه چیزایی که سرمون میاد حقمون نیست دیگه .

۱۳۹۱ اردیبهشت ۱۶, شنبه

وسوسه های موندنم

دارم به  بی خیالی و بی پردگی فکر میکنم و در حقیقت حسودی میکنم به آدمایی که خیلی راحتنو بی ترس جلو میرن ، خودشونو میکوبونن به همه خیلی راحت بدونِ ترس آزاد ، دارم فکر میکنم که هفده ماهه که صبح تا شب دارم میترسم از اینکه بکوبونم تو صورته مردم ، مردم همه لختی دیدن ، چرا پس انقدر میترسم که لختیِ من یا هر چیز ِدیگه ای رو ببینن ، دارم فکر میکنم که حق دارم که نترسم ولی هرروز دارم میترسم از اینکه روراست باشم از اینکه یه وخ نکنه چیزی بشه اگه روراست بودم با مردم ، از اینکه شاید تنها چیزی که باید نمیبود این وسط همین نترسی بود ، از اینکه آخه این چیزی نیست که من اینهمه واسش میترسم این نباید ترس داشته باشه این ساخته شده که همین ترسه رو از بین ببره ولی ترسو کرده تو خونِ من ، فقط موندم اینهمه ترس برای چیه ، وقتی نترسی از اولش دیگه نمیترسی حتا برای از دست دادن هم نمیترسی چونکه چیزی نداری که بخوای ازش بترسی ، اشک میشم میریزم میترسم مثه سگ میترسم ، میلرزم نفسِ عمیق میشکمو میترسم ، هفده ماهه دارم صبح تا شب میترسم ، خسته شدم خیلی خسته شدم ...

* این پست قرار نیست اینجا بمونه جاش یه جای دیگس که الان حوصله ندارم بازش کنم ، لعنت به روزمرگی در ضمن 

۱۳۹۱ اردیبهشت ۱, جمعه

سعی به خوب بودن

یه فکری دارم اونم اینه که چرا اینهمه داشمندِ احمق ِ به اصطلاح دانش دارو اینا وجود داره چرا بلد نیستن فراموشی بسازن ؟ یا یه چیزی بسازن به اسمِ فراموشی گرفتگی های چیزای گه ، به نظرم اگه اینکارو بکنن دو سومِ افسردگی گرفتگی های حاد همه افسردگیهاشون از بین میره و به شادی و خنده میرسن ، که خب عرضه ندارن ، امیدوارم وقتی من مُردم اینکارو نکنن چونکه خیلی وقته به این نتیجه رسیدم که دیگی که واسه من نجوشه واسه سره سگم نمیخوام بجوشه صد ساله سیاه ، مثه زنهای جا افتاده ی خرافاتی حرف زدم ؟ دلم خواست تازه به خدای لا شریک الاه هم میگم خیلی وقتا که یعنی رو یه چیزی تاکیید دارم وگرنه اعتقاد که هیچ ، خرافات هم به طرزِ تیک گونه ای دارم تازه .

دیدید یه سری از مردم حسرت میخورن که چرا زندگی خصوصی ندارن یه سری دیگه دارن ولی هی غر میزنن به نظرم این آدمها  باید هر چند وقت یکبار به صورتِ داوطلبانه جاشونو باهم عوض کنن اینجوری هیچ کدوم به نقو نوق نمیوفتن ، همه باید به پیش بینی های من اعتماد کنن یعنی اگه اعتماد کنن خیلی به نفعشونه چونکه بیشترین فکرایی که یهویی از مغزم عبور میکنن درصدِ واقعی بودنشون خیلی بیشتر از اوناییه که طولانی مدت تو فکرم نشستنو چندین ساله دارم در بارشون نتیجه گیری میکنم ، خب بیاین بگین شماهم همینجوری هستین شاید من کمی به خودم بیام حسِ من عنی دارمی نداشته باشم ، که ندارم البته ، افسردگی زشتم کرده یا اینکه یه کاری کرده زشت میبینم خودمو ! یا اینکه ملت دلشون نمیاد بیان بگن زشت شدی ، خب معلومه منم باشم نمیام بگم زشت شدی فلونی ، البته خوشگل هم نبودم همچین ولی خب برو رویی که داشتم اینهمه لُپ هم نداشتم ، اینها به درک اعتماد به نفس داشتم که اونم ندارم یه مدت زیره تختم قایم میشد دست میکردم درش میوردم مینداختمش رو خودم نصب میشد ولی خیلی وقته به شیوه ی دیوث واری یاد گرفته میره تو کمد زیرِ کلی وسائل قایم میشه و درِ کمدم از پشت قفل میکنه ، بعله میدونم کمدا از پشت قفل ندارن ! 

یه دنیای خواب دارم که کلی داستانِ دنباله دار داره تو لوکیشن های مختلف که خیلیاشونو همیشه دیدم یه وقتاییم یه سری لوکیشینِ جدید اضافه میشن ، مثلن طراحه صحنه ی خوابم میگه که بذار یه وضعیتِ جدیدی به وجود بیاریم به نظرم خاک توسرش چونکه من دلم ثبات میخواد خب ، چه تو بیداری چه تو خواب ، بعد توی خوابم یه سری چیزها حس میشن که وقتی بیدار میشم میگم چی بود ؟ بعد میگم نمیتونم توضیح بدم بهت چونکه یه چیزایین که مخصوصِ دنیای خوابتن و اینجا معنی نمیدن ، زودی قانع میشم ، راست میگم آخه . امروز ولی تو جام داشتم فکر میکردم کاشکی این دنیایی که فکر میکنیم خواب نیست ، خواب باشه ، کابوسه خیلی جاهاش ولی خب خوابِ دنباله دارم باشه اصن ، اونیکی زندگی معمولی باشه ، اونجا کلی آدمارو میبینم که صد سال یه بارم نمیبینمشون حتی اون بچه که مُرده هم تو دنیای خوابم هس همه چیش خب من اونو بیشتر ترجیح میدم ... 

سعی به خوب بودن میکنم در صورتی که به صورتِ تشنج واری بدم و وقتی خوبم که خوابم ، کاشکی میشد یه مدت ِ طولانی خواب بودم ، اصن من جدیدن به این نتیجه رسیدم که کاشکی میشد به جای نهنگِ قاتل یه مدت خرس بودم ، لطفن خرسِ نازایی میبوده باشم چونکه دلم تنهاییو پشمالوییو گرمیو خوابِ زمستونی میخواد لابد .

راستی میدونستین تارتِ اسفناج وجود داره !؟ چه قد شیک حتی 

۱۳۹۱ فروردین ۲۸, دوشنبه

شبنم میبارید یادمه

یه مدتِ زیادی هست که دلم میخواست که کاشکی جهانگرد بودم ، قدم کمی بلندتر بود ، انگشتام کشیده تر و استخونی تر ، حالا اینها هم نبود مهم نبود ولی جهانگردشو بودم ، مثلن کلی دریاهای آبیِ واقعی دیده بودم کلی ترسیده بودم توشون و ترسم ریخته بودو مثلِ الان که از خدامه طعمه ی نهنگ بشم ، کلی جنگلای ترسناک کویرای ترسناک تر انتظارمو میکشید. بعد فکر کنم همیشه یه کمی بیشتر از حدِ معمولِ سنم جوون تر میموندم کسی چمیدونه من فکر میکنم جهانگردا اینجوریعن مخصوصن زناشون ، شادتر ، مثلن یه حسِ آزادی ِخوبی دارن  ، اسب سواری هم کاشکی میشد زیاد میکردم ، بعد مثلن بانجی جامپینگِ از روی پُل به دریا یا رودخونه رو تجربه کردن ، آره اصن من انقدر میخواستم جهانگرد بشم تا همه ی اتفاع های بانجی جامپینگارو تجربه کنم ، اولیش همین رودخونه بود تو لیستم ، آخریشم تو کوه بود توی برفا ، بعدشم همونجا توی برفا با برف نشینا رفیق میشدم از چالِ لُپم براشون مایه میذاشتم و میشستم به دلشون و بهم یه جایی کلبه ای چیزی پناهی میدادن تا بمونم همونجا تا آخرِ عمرم ، هی سفیدیه برف ببینمو سوزش بره تو جونم تا قشنگ بفهمم که زندم چه خوش گذشه بیش از حد زندگی ، یه روزم طرفای چهل سالگی اینا اگه هنوز تنها مونده بودم طعمه ی یه دونه از این خرس سفیدا میشدم ، یعنی اولش کلی باهاش دوست میشدم میگفتم اگه بذاری به شب تو بغلِ نرمِ سفیدت بخوابم و محکم بغلم کنی و گرمم کنی میذارم صبحش منو بخوری و تموم شم فقط خون نمونه رو برفا

۱۳۹۱ فروردین ۱۹, شنبه

ماهی تازه ای دختر جان

امشب زنی خود به خود مست بود ، با گیسوی طلاییِ کوتاه پُر از فکر ، پُر از ایده های مختلف برای از بین بُردنِ خودش ، میدوید به سرعت که فکرها از ذهنش عبور کنند ، باد میکوبید به صورتش ، نفس نداشت احتیاج به داد کشیدن ِ ممتد داشت تا همه چیز به بیرون بریزد پاک شود تازه شود ، نفس نداشت ولی ، رسید به بالکنی که اپرای همخوابگی در آن برگزار میشد تماشا کرد تمامِ وجودش را نفرت پُر کرد به ذهنِ دو هم خوابه در آن زمان فکر میکرد که چه در فکرشان میگذرد ؟ آیا خودشان هستند ؟ آیا تمامِ وجودشان آنجاست درحالیکه جلوی اینهمه تماشاچی دارن همخوابگی میکنند در این بالکنِ اُپرا ؟ دلش خواست روزی اجرا کند همچین چیزی را  ، به دویدنش ادامه داد هوسِ همخوابگی گرفته بود ، معشوقش دور بود ، احساسِ جانباختگی داشت ، مدتِ زیادی بود این حس سنگینی میکرد در تمامِ تنش ، به خانه رسید ، جامه از تن دراورد ، پرتاب کرد به همه جا اشک ریخت عریان شد  ، فکر هایش دوری میکردند از او ، خوشحال بود آرامش داشت که فکر ها نبودند ، در حقیقت فکر ها بودند ولی بی اهمیت بودند اون به چیز ِدیگری رسیده بود که همه چیز را بیهوده میدید ، همه چیز براش خنثی شده بود ، چنگ کشید بر تنش انقدر چنگ کشید تا تلافی ِ تمامِ دادهای نزده اش تمامِ نفس های نداشته اش در بیاید ، چنگ کشید و ضجه زد ، از انگشتانش لخته های خون میچکید ، تلاش میکرد که لایه ای از خودش بردارد شاید همه چیز پاک شود شاید همه چیز عوض شود شاید خوب شود ، چیزی نمیخواست که فقط میخواست خوب شود 

۱۳۹۰ اسفند ۲۸, یکشنبه

جماعتی ایساده اند به تماشا تخمه خوران همه زخم خورده ، پُر از کینه ، جماعت کینه میدوزند به بیگناه ترین فردِ موجود و به اون وعده ی چراغِ جادو میدهند  ، او جزوِ گول خورندگانست ، پُر میشود از وعده ، او زخمهایش عمیقند ، نور هارا نمیتواند تحمل کند سالهاس نور را نمیتواند تحمل کند ، کینه ها از روی حسد به اون حمله ور میشوند حسد های بی معنی ، چراغِ جادویی که به اون داده اند عمل نمیکند ، همه چیز الکی تر از اینحرفاست ، او نمیدانم چرا کم نمیاورد با اینکه میداند تا بوده چنین بوده ، اون فقط اشک میریزد و حسرت میخورد ، جماعت حتی به اشک و حصرتِ او هم حسد میورزند ، ای جماعتِ جاکش 

هیچ

هیچ ایده ای ندارم از هیچ چیز ، دقیقن هیچ معنیِ واقعی من است اینروزها ، هر چه قدر دستو پا میزنم برای ساده بودن برای هیچ بودن برای لذت بردن ، آخرش نه همان وسطهایش یه پتکِ بزرگ وسطِ سرم است ، تمامِ اشتباهاتم را که تا الان انجام داده ام را نوشته ام که ببینم جوابهایی که ازشان گرفتم حقم بوده ؟ شاید یکی دوتایشان بوده ولی بقیه چرتِ محض است ، بختِ آدم بد عادت میشود به نظرم ، بختم را باید به زوور هم که شده خوش عادت کنم باید ساده نباشم گویا ... 

۱۳۹۰ دی ۳۰, جمعه

هیچ

کرختی از سرانگشتانم به مهره های کمرم میرسد دور میزند به مغزم میرسد حتی به مغزِ استخوانم و توان را از پاهایم میگیرد و میرود به مردمکِ چشمام ، باز بر میگردد به سر انگشتانم ، سرانگشتانم امید دارند از بس منتظرند در خواب بالا میپرند گویی کسی از بالا کنترلشان میکند ، مرتب به دنبالِ چیزی میپرند میپرند ، خیال میکنم خیال میکنند کسی در راه ِ رختخوابم است ، کسی در فکرِ گرم کردنشان است ... 
شبها دستهایم را میبندم به دو طرفِ تخت و میخوابم که امید نداشته باشند بیهوده 
که نپرند و خیال نکنند دلم طاقت ندارد از بس

۱۳۹۰ دی ۱۵, پنجشنبه

نشسته ام وسطِ حیاطِ امام زاده ، امامزاده چشمه داره ، مردم میرن وضو میگیرن ، چرا سر از امام زاده در اوردم ؟ باید وقت میگذروندم چونکه ، چادر گل گلی هم دادن بهم ، کسی نیست ، توی خودِ امامزاده نرفتم چونکه آدما میرن نماز بخونن من کاری نداشتم تو ، همونجوری نشستم توی حیاط فکر کردم دستمو کردم تو چشم انقدر که دستم بخوره به سنگا ، نشد ، چادر ول شده بود رو شونه هام بود میخواستم همونجوری باد بخوره بعد یهویی برم زیرِ چشمهه برم دیگه برنگردم نشد ، بلد نیستم که از اینکارا حیف
 ... 

۱۳۹۰ دی ۱۳, سه‌شنبه

یکو سی دقیقه بامدادِ یکشنبه سیزدهمِ دی هزارو سیصدو نودو یک


درد دارم در داخالِ رحمم ، انگاری که با یک وسیله سخت خود ارضایی کرده باشم ولی حقیقت این است که فکرم آلتی است سخت که تمامِ اوقات تلاش میکند واردِ واژنم بشود ولی من نمیگذارم فرار میکنم ، مدتیس دستم را بسته وحشیانه من را میبندد به تخت و کارِ خودش را با من میکند ، گاهی هم دستم را میاورد داخلِ کار که بدانم که همه اینها دستِ خودم است و همه اینها که میندازم تقصیرِ ذهنم تقصیرِ خودم است ، وقتی در حالِ خود ارضایی با آلتِ سختِ فکرم هستم هیچ گونه آسیبِ جسمیی نمیخورم ولی اینبار احساس داغی بینِ رانهایم حس کردم نگاه نکردم توجه نکردم نمیتوانستم سرم را بلند کنم چونکه فکرم سنگین است به اندازه چند مردِ قوی هیکل که در فیلم های پورن یک دختر را رام میکنند منهم توسطِ سنگینیِ فکرم رام میشوم وسعی میکنم با خود ارضایی سبک شوم و لذت ببرم شاید ! بینِ رانهایم را میگفتم ، خون بود ، خونِ سرخِ سرخ ، خوشم آمد خندیدم لذت بردم از خونی که دیدم به نظرم حتی تحریک شدم با دیدنِ این صحنه ، خون را بو کردم خونِ عادت ماهانه نبود ، خونی بود که داشت مستقیم از رحمِ من میامد رحمم زخم شده بود و لخته لخته خون میآمد گویا آلتِ فکرم سخت تر شده است و خارهایش تیز تر ، باز به خون ها توجهی نکردم گذاشتم کارش را بکند فکرم انقدری که از حال بروم یا از ارگاسم به گریه بیوفتم ولی خون همینطور میامد درست راهش از مغزم شروع میشد و از رحمم به واژن ، بی توجهی باعث شده است که درد داشته باشم نیاز داشته باشم دستم را بیندازم درونِ رحمم نگه دارم مثلِ وقتهایی که ارضا میشوم ....





صحنه ها کاملن ثبت میشوند دستم کمکم نمیکند برای کشیدنِ صحنه ها ، مثلِ مریض ها نشسته ام در ماشین ساندویچ گاز میزنم هر چند وقت یک بار در آینه خودم را نگاه میکنم سعی دارم خوب باشم میگم خوبی ، ولی دلم راضی نیست ، احساس میکنم چیزی است درونِ فضا آنهم اسمش اجبار است ، اجبار ولی سنگین نیست نمیتواند من را رام کند ، فقط گوشه ای مینشیند من را نگاه میکند من هم توجه نمیکنم برای اینکه خسته شدم از توجه کردن ....





راه را گم کرده ام حواسش نیست ، حواسش به کارهایش هست ، من راه را اشتباه میروم نمیفهمد ، شاید اگر من بودم زنگ میزدم میگفتم اشتباهی رفتی اینوری رفتی بعد سریع پشیمون میشدم که شاید میخواهد برود جای دیگه  و به توچه ربطی داشت  ، و شاید دید که من اشتباه میرم و فکر کرده شاید بخواهد برود جای دیگه ، ولی من گُم شدم ، صدا را زیاد کردم و دنبالِ تابلو ها گاز دادم ، اخم داشتم داد زدم گریه کردم چه شد اینجوری شد ؟ چرا همه چیز در عینِ خوب بودن در عینِ آرام بودن اینجوری شده است  ؟ درونِ من چه اتفاقی افتاده است
؟





تصمیم دارم به فکرم بگویم عادت ماهیانه ام به شدت جلو افتاده است و راستش را بخوایی من از آلتت خسته شدم دیگر اندازه من نیست و من لذت نمیبرم چمدان هم توی کمد هست اندازه تمامِ بیست و سه سال ، بردار برو ،  همه اینها را مینویسم روی نوت استیک و میچسبانم به  درِ یخچال که ببیند که برود





ps:


یادم است یک جایی برای یکبار به من گفته بود تلخیِ عطرِ
گردنت مالِ من خب؟ من یادم نیست چه جواب داده بودم .... 

۱۳۹۰ دی ۱۲, دوشنبه

تصویر

بدترین چیز هایی که باید ازارم بدهد شده است فکرهایم ، به همه چیز فکر میکنم صحنه سازی میکنم تصور میکنم خودم را حاضر میکنم ، اگر دستم کمکم میکرد کلی کتابِ طرح از فکر هایم در میآمد ولی باید افسوس بخورم که هم ذهنم هم دستم خشک شده است ، پدرم میرود بخوابد میگوید میروم دراز بکشم ، سه ساعت میگذرد جرات ندارم درِ اتاق را باز کنم میگویم چه قد میخوابد ، برای خودم تصویر سازی میکنم که اگر نباشد ، آیا مرگِ توی خواب خوب است ؟ بعد دلم میسوزد میگویم چرا نباشد گناه دارد اونقدری که باید از زندگی چیزی ندیده است که لذت بخش باشد ، با این حال همه چیز را صحنه سازی میکنم حتا لباس هایی که قرار است بپوشم حتا جای صندلی ها به تنها چیزی که فکر نمیکنم دردی است که باید سراغم بیاید اگر چُنین شود و دلیلِ اینهمه تصویر سازی این است که از فکرِ اصلی و دردِ اصلی در درونم فرار کنم ، بعد پدرم بیدار میشود میاید به من میخندد میرود من لبخند میزنم ، من اینگونه نبودم ، شاید مرگِ سوده با من اینکاررا کرده است ، کمتر میشود دیگر به مرگ فکر نکنم ، گاهی اوقات میروم زیرِ تختم همه جارا تاریک میکنم ، میخوابم روی سنگها مطمعنا خاک سرد تر از سنگ است و کفن از لباسهای توی خانه من نازک تر و دستو پای من محکم بسته است آن زیر ، تصور میکنم مردم را بالای سرم که جیغ میکشند ! جیغ میکشند ؟ شاید هم خوشحال باشند من دیدم کسانی را که از مرگِ کسی خوشحال باشند ، به هر حال به نظرم خوشحالی ندارد چونکه خوابی است که برگشتنی است به نظرم شاید نه به آن صورتِ قبلی ولی بالاخره برگشتنی است و شاید بعدا برای تمامِ این زر هایم دلیل هایش هم بیاورم ، فکر میکنم کاشکی دستو پایم را نبندند در خاک بگذراند مثلِ وقتی که خیلی خسته هستم و گریه کرده ام دستانم را بالای سرم بگذارم بدنم را بکشم طوری که شکمم بیرون بیوفتد ، و به خواب برم سنگین سنگین هر چه قدر که خوابم سنگین تر شد  خاک بیشتر بریزند که من چیزی نمیفهمم که شاید بعد از مدتها باشد که من به خوابی همیشگی فرو رفته باشم و هیچ خواب دیدنی در کار نباشد و لبخندِ گشاد داشته باشم که هیچ کس فلسفه لبخندِ گشادِ من را درک نکرد ، کاش دست کنم توی سرم مغزم را در بیاورم مثلِ جوش بترکامنش بعد هم تمام شود هر چه فکر و تصویر است
 ...