۱۳۹۱ تیر ۲۶, دوشنبه

بارون

از جنگ برگشتم از یه جنگِ مسخره که هی ادامه داره ، از یه جنگی که هی تحمل میکردم یهویی کم اوردم ، خودمو زدم ، مسلسلو گرفتم سمتِ خودم تا میتونستم زدم ، با مُشت زدم تو صورتِ خودم هیچ خونی ولی نیومد ، هی داد زدم بزن منو بزن منو هیچ کس نزد منو ، همه مهربونن ! با این مهربونیا منو از بین دارن میبرن خودشونم نمیدونن ! پیچیدگی باید بگم منو نگا نه اینکه منو نخور!
از سرِ شب داره بارون میاد الان شیشِ صبه ، شب ِعالیی بود برای مُردن برای پخش شدن کفِ آسفالتِ کوچه ، برای ترکیدنِ صورتم وسطِ خیابون ، برای شیون های ملت ، برای حرف های آدمهای توی پارک و خاله زنک بازیهاشون ! شبِ عالیی بود برای قرص خوردنو رفتن زیر ِپتو و دیگه بیدار نشدنو شیون های سرِ ظهر و سکته های پشتِ سرِ هم و حرف ها و پچ پچ های خاله زنک ها ! ولی دستم بنده ! دلم بنده ، عرضه هم ندارم ، کله خر هم نیستم متاسفانه و دلم تا میتونه میسوزه و این دلسوزی نذاشت که شبِ قشنگِ خونیی باشه برامو به پوچی برسم ! استخونِ دماغم به شدت تیر میکشه ، پاهام میپرن ، دستم خواب میره بعله بیستو سه سالمه ! دارم فکر میکنم که بیشتر از این نمیتونم خودمو بکشم بیرونو بتونم خنده بشونم رو لبم !
شبِ عجیبی بودو هست ، تموم نمیشه و جنگ هم نمیدونم تا کی میخواد ادامه داشته باشه ، امشب حتی میتونست برعکس باشه خیلی خندون باشه روشن باشه تا صب از بارون لذت بُرد و با لبخندِ باز خوابید تا صبح ، ولی برعکس بود ، شب تموم نمیشه ، میتونست  خونی ریخته بشه وسطِ خیابون که هیچ وقت پاک نشه ، عابرا از اون تیکه رد نشن .
کاشکی خیلی چیزا پاک شن از ذهن کاشکی
نفرین به من لعنت به من 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر