۱۳۹۱ تیر ۳۱, شنبه

دل خوشکُنی

یادم نیست چند سالِ پیش بود ولی خب بیشتر از پونزده سالِ پیش میتونه باشه ! رفته بودیم شمال بازم نمیدونم کجای شمال ! دنبالِ ویلا میگشتیم دوتا خانواده بودیم با کلی بچه ، یه ویلایی بود درِ خونش فکر کنم خوشگل بود که نظرمو جلب کرده بود ، رفتیم یکی اونور ترشو دیدیم همه گفتن تاریکه خفس اینا ، آخرش رفتیم همون که چشممو گرفته بود گرفتیم ، بدونِ اینکه من حرفی زده باشم یا کسی فهمیده باشه که چشمم گرفته ویلاهه رو یا هر چی ! ویلا بزرگ بود نورانی بود حیاط داشت یه سالنِ بزرگ داشت ، خوب بود برای جمعیتِ ما ، بیشتر از خوب بود یعنی . از اون موقع به بعد خیلی پیش اومده از جایی از محله ای از خونه ای خوشم بیاد یا یکی بره توش ساکن شه که من دعوت شم اونجا یا اینکه یهویی همش گذرم از اونجاها بگذره همه جاشو یاد بگیرمو اینا ، امروز توی یکی از کوچه ها داشتیم بستنی قیفی ِ دراز میخوردیم بر اساسِ هوسِ تابستونی ، کنارِ یه خونه پارک کرده بودیم که خیلی مینیمال بود وسطِ اونهمه برج و خونه های امروزی ، یه جوری قصه وار ، هی گفتم چه خونهه خوبه چه مینیماله چه خاص عه  ، همه چیزش خوب بود ، درش حتی مثلِ صومعه سراهای قدیمی ِ تو فیلما بود ! یه بالکنِ کوچیکه عجیبم داشت و مطمئنم که دوبلکس بود ولی خیلی کوچیکو خودمونی . بدونِ اینکه داخلِ خونه  رو دیده باشم  دلم خواست یه وخ یه جایی از همین دنیا همه خوشبختیام توی همچین خونه ای باشه اینشکلی انقدر ساده و شیک و همه چی تموم ، دلم خواست یه روزی از مالِ خودم باشه همچین چیزی اگه قرار به داشتنِ چیزی باشه . مطمئنم میرفتم توی خونه همه جاش بوی چوب میداد و از این خونه ها بود که دنیای خودِ خودِ خودشو داشت . 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر