۱۳۹۱ مرداد ۴, چهارشنبه

لجنزارِ قلبم

آدم به این خیالش خوشه که میره پیشِ روانپزشک که حرف بزنه ، بعد یهویی میگه اوه اوه اینا چی بود من گفتم ؟ ! نکنه ببندنم به تخت نکنه درمانِ اضافی کنن ! یارو اصلا خودش روانی بود ! احساس میکنم که توی قلبم از کینه ی زیادی دارم لجن پرورش میدم ! و خودم نمیدونم اینهمه کینه از کیه و از کجاست و راستش خسته شدم از اینهمه سنگِ گنده که لحظه به لحظه با فاصله ی نیم سانتی میوفتن جلوی پام و خب من منتظرم که دیگه کم کم سنگه بیوفته رو مخم دیگه ، این کارا چیه خب هی جلوی راه ، یا اینکه یهویی دیوار بکشه راحت شه ، خودش راحت شه هی تِپی نیوفته . اسمِ اینا که من مینویسم ناله س ؟ واقعی؟ ای وای خب . 
از اینم بدم نمیاد که بیام حرفای فلسفیِ شاد و حرفای ساده ی شاد بزنم ، هیچ کس بدش نمیاد ، البته از این ساده تر کی حرف میزنه ؟ هیچ کس به نظرم . 
خنثی شدم ، صامت ، ساکت ، کر ، لال ، بی فکر ، سبک ، هر آن میتونم مثلِ پر شناور بشم تو هوا . 
برادرم مریض است ، مریض تر از آن شبی که حرفش رو زدم و غصشو کفِ آشپزخونه زدم و گریه کردم ، برادرم باید خوب تر از خوب شود ، کاش جادو بلد بودم کمی فقط .

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر