۱۳۹۱ تیر ۲۵, یکشنبه

بیمارم

مطمعا بودم که حامله هستم ، واسه خودم رویا ساختم که این یه ماهِ باقی مونده هیچ کس بویی از بچه ی توی شکم نمیبره و با این پولی که دارم میتونم برم یه جایی قایم بشم برای خودم و هر چی هم فکر میکردم پس دلبستگیا چی خانواده چی اولش دلم میسوخوتو قلبم درد میگرفت ولی تهش دلم میخواست که یه چیزی رو از اول خودم بسازم شروع کنم ، خیال کردم که با همین پول میتونم برم یه گوشه ای با سختی بسازم و زندگی کنم با بچه ! و خب خودم هزار بار دیدم آدمایی که تو شرایط ِ سخت به شدت زحمت کشیدن جواب داده زحمتشون مگه اینکه ریگی به کفششون بوده ! میخواستم به هیچ کس نگم که بچه ای وجود داره ، قدم میزدم دست به دلم میکشیدم که هی بچه چه بی موقعی تو آخه مثلِ خودِ من ، بعد همه جونم آتیش میگرفت که اوه اوه وقتی که شیکمم بیاد بالاتر میفمم که دقیقا چی به چیه ، داشتم خودمو مینداختم وسطِ یه چیزی ِ که یهوییه در حالتی که خودم وسطِ دوتا چیزِ دیگم ، پوووف پیچیدگی منو نخور لطفا ! هر بار که رفتم بیبی چک بگیرم یا از داروخونه چی خوشم نیومده بود یا دور بود یا بسته بود ، فقط هرروز لخت میشدم جلوی آینه و سعی میکردم بتونم دلمو بدم تو که نمیتونستمو دلم درد میگرفت این بهم اطمینان میداد که یه سگتوله ای اونتو هست در صورتی که هرچه قدر فکر میکردم میدیدم هیچ امکانی وجود نداشته برای به وجود اومدن ِ این سگتوله ی سمج .
دوروز بود یادم رفته بود و تا صب خواب دیده بودم که بچه ی نوزاد توی دستمه هی میندازمش هی بچه صداش در نمیاد ، بچه رو قنداق کردن و من ناراحتم از این وضع ، بازم هی بچه از دستم میوفته و بچه ی بزرگتر نگاه میکنه و هشدار میده که اوه اوه بچه نیوفته ! همون موقع چشمامو باز کردم و بینِ پاهام گرمیشو حس کردم ، بعله این وضعیتِ هر ماهِ زندگی که هرماه رحِمِت رو تیکه تیکه میکنه میفرسته بیرون تا سریِ بعد آماده تر باشه برای جفت گیری و نگهداری از اون توله ی عزیز ! رویاها پریده بود بچه رفته بود ، دوباره برگشته بودم به وضعیتِ اول و رفتن و گمو گور نشدن و هزارتا چیز ِدیگه .
میخوام بگم که انقدر هنوز گاو و وابسته هستم که میتونم برای خودم توی رویا انقدر وابسته بشم که بتونم همه چیز رو بذارم برم ؟! یا اینا همش فکره محضه ؟ یا اینا چیه ؟ چرا باید اینجوری باشم ! چرا نمیشه ساده باشم ! چرا بچه هی از دستم باید بیوفته ! چرا باید اصن فکر کنم که میتونم با بچه بذارم و یه زندگی ِ جدید شروع کنم با کلی دلتنگی و خاطره ی تمامِ کوچه ی های این شهر ! اونم منی که توی همین یه نفرِ لعنتیعی که خودم هستم موندم ! یهویی چه قدر یه چیزِ ساده میتونه دلِ منو به این وضع بکشونه آخه ! چه قدر حماقت ! چرا باید دنبالِ دلخوشی بگردم برای خودم .
دلم کتک میخواد یه جوری که اولش پرتم کنن زمین سرم محکم بخوره به درو دیوارو زمین و کوبیده شدنشو گورومب حس کنم .

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر